شهید خواهم شد
به گزارش نوید شاهد اصفهان، «شهید علی عابدین آبادی» یادگار «محمد» يكم فروردين 1340 در شهرستان آران و بیدگل چشم به جهان گشود. بهعنوان سرباز ژاندارمری در جبهه حضور يافت و سرانجام چهاردهم آبان 1360، در مریوان بر اثر اصابت گلوله شهيد شد. مزار این شهید عزیز در گلزار شهدای امامزاده محمدهلالبنعلی(ع) زادگاهش واقع است.
به نقل از پدر شهید:
سخاوتمندی
با وجود سن کم اما درک و فهمش بالا بود. اگر تشخیص میداد کاری درست است همان کار را میکرد. یک روز شخصی از پسرم علی سراغ من را گرفت. علی به آن شخص گفت: پدرم خانه نیست ولی شما اگر کاری دارید من در خدمتتان هستم. آن مرد جواب داد: یخچالم سوخته است. آمده بودم هزار تومان پول از پدرتان قرض بگیرم ولی تا آخر سال هم نمیتوانم پول را برگردانم. علی پول هایش از جیبش بیرون میآورد و میگوید: هرچه میخواهی بردار! آن مرد بارها و بارها سر مزار علی آمد و یاد آن روز را زنده کرد و اشک ریخت.
ترکش من
چهارده ساله بود که رفت عکس یادگاری گرفت. پرسیدم این عکس را برای چه کاری میخواهی؟ جواب داد: میخواهم بعدها سر خاکم بگذارید. آن زمان هنوز صحبت جنگ نبود. انگار این بچهها همه چیز را میدانستند. برای خدمت سربازی که رفت، مدام این جمله را تکرار میکرد: یکی از ترکشها مال من است. گفتم این حرفها را نزن! خندید و گفت: اگر فقط یک روز از خدمتم باقی مانده باشد شهید خواهم شد. من خودم میدانم.
یازده ماه در کردستان خدمت کرد. شب عاشورا علی و سه نفر از دوستانش مشغول نگهبانی در ژاندارمری سنندج بودند که کوموله ها به آنجا حمله کردند و هر چهار نفرشان را به شهادت رساندند. پیکرش در عصر عاشورا در شهر تشییع شد.
وظیفهشناسی
قبل از سربازی برای یک شخص ارتشی کار کرده بود. او قول داده بود که در معاف کردن علی از خدمت سربازی به او کمک کند اما موقع سربازی (همزمان شده بود با جنگ عراق علیه ایران)، علی گفت: من باید بروم سربازی و خدمت کنم. چطور میتوانم جلوی دشمنی که به شهر، خانه، مادر و خواهر ما حمله کرده است مقاومت نکنم؟
دلم برای محرومیتش میسوزد
وقتی رفت سربازی، تعدادی شتر داشتیم. علی گفت: بابا، شترها را نگهدار تا من بیایم! وقتی برگردم دیگر اجازه نمیدهم شما بروی بیابان و خسته شوی. خودم از شترها مواظبت میکنم.
رفت، ولی دیگر نیامد. من هم از بس ناراحت بودم و نمیتوانستم جای خالیاش را ببینم تمام شترها را فروختم. حتی مکان نگهداری شترها و چاه آب را نیز بدون آنکه پولی بگیرم، واگذار کردم. اصلاً از راهی که علی رفته ناراحت نیستم، فقط از بس زحمت کشید، از بس محرومیت مالی کشید، دلم میسوزد.
به نقل از خواهر شهید:
سفارشهای برادرانه
وقتی به خانۀ مادرم میرفتم در مورد بچهها و شوهرم مرا سفارش میکرد. میگفت: برای شوهرت ناهار پختهای؟ وقتی از سر کار میآید باید ناهار آماده باشد. به این مسایل خیلی اهمیت میداد.
بار آخری که میخواست به جبهه برود، برای خداحافظی به خانهام آمد. گفتم: برادر من باید برای بدرقۀ شما میآمدم. شما چرا زحمت کشیدی؟ گفت: تو بچهدار هستی، من خودم آمدم. دست و صورتش را توی حوض حیاط شست و رفت. مدتی طول نکشید که خبر شهادتش را آوردند.
نذری در شب شهادت
شب عاشورا بود. مادرم نان نذری میپخت. در راه خانۀ مادرم بودم که دیدم نگاه همسایهها و مردم با همیشه متفاوت است. همه میدانستند برادرم شهید شده است ولی خودم خبر نداشتم. فرزندم گفت: مامان خانۀ مادربزرگ، همه گریه میکنند، انگار دایی شهید شده است. روز تشییع بالای سر جنازهاش رسیدم، او را بوسیدم و همان لحظه از هوش رفتم.
انتهای پیام/