دو خاطره ناب از سردار رشید اسلام شهید غلامرضا صالحی
نوید شاهداصفهان منتشر میکند:
بیان خاطرات
سردار رشید اسلام شهید والامقام
غلامرضا صالحی
عنوان خاطره : صندلی خالی
سال 1364 نام من برای زیارت بیتاللهالحرام از طرف سپاه اعلام شد.
شور و شعف خاصی سراپای وجودم را فراگرفت.
وسایلم را آماده کردم و برای خداحافظی با اقوام، به نجفآباد رفتم.
صبح روز بعد با خوشحالی به سمت تهران حرکت کردم. اما قبل از راهی شدن، برادر محسن رضایی با سفر بنده مخالفت نمود.
با سرهنگ صیادشیرازی که صحبت کردم، متوجه تمایل ایشان به ماندنم در ایران شدم.
در آخرین ساعت حرکت کاروان، برای خداحافظی با برادران در فرودگاه حاضر بودم.
گذرنامه و بیلط نزدم بودم.
آنها اصرار داشتند که همراهشان بروم. با خودم گفتم که شاید این امتحانی بزرگ از جانب پروردگار است که علیرغم علاقه به سفر حج به جبهه بازگردم.
ساعت یازده شب هواپیما به طرف جده پرواز کرد و صندلی من خالی ماند.
به نقل از شهید
عنوان خاطره: سرد اما شیرین
یکی از روزهای سرد زمستان در سالهای
دفاع مقدس را تجربه میکردیم.
در مسیر بازگشت از کرمانشاه، جایی که سرما در مغز استخوانمان نفوذ میکرد و گویی باد صورتمان را سیلی میزد، در منطقهای اطراف همدان با شهید صالحی همراه و مشغول رانندگی بودم.
شهید صالحی گفت: «دلم بستنی میخواهد!»
تنها چیزی که در آن شرایط نمی شد بهش فکر کرد .
هر چه سعی کردیم، ایشان را قانع کنیم که در این هوای سرد نمیشود بستنی خورد، موفق نشدیم.
بعد از اینکه به یک مغازه رسیدیم، رفتم و به مغازهدار گفتم: «بستنی دارید؟»
وقتی تعجب فروشنده را دیدم به ناچار به او گفتم: «دوستم مریض است فلان بیماری را دارد خوراکی سرد برایش خوب است.»
فروشنده گفت: «باید توی یخچال را ببینم.»
همان وقت شهید صالحی فوری پیاده شد، آمد و دو کیلو بستنی که در یخچال مغازه مانده بود را به صورت دو ظرف یک کیلویی خریداری کرد.
یکی از ظرفها را به من داد و یکی هم دست خودش بود. از من خواست تا شیشهی ماشین را پایین بکشم، خودش هم این کار را کرد.
تا رسیدن به یک قهوهخانه از شدت سرما میلرزیدیم، یک قاشق میخوردم و تا حواسش پرت میشد دو قاشق میانداختم بیرون.
به محض اینکه به قهوهخانه رسیدیم زود پیاده شد و رفت بخاری قهوهخانه را بغل کرد! از شدت سرما میلرزید.
به او گفتم: «این چه کاری بود که کردی!؟»
گفت: «تا حالا چند تا بستنی خوردهای؟
هزارتا، دوهزارتا، کدامش یادت مانده؟
هیچ کدام، حالا این بستنی که با من خوردی تا آخر عمرت بیادت میماند و برایت یک خاطرهی شیرین میشود
منبع: به نقل از همرزم شهید
بنیاد شهید شهرستان نجف آباد