نادعلی، خودت هستی؟
نوید شاهد اصفهان: شهید احمد کاظمی (زاده ١ تیر ۱۳۳۷ نجف آباد - درگذشته ۱۹ دی ۱۳۸۴ ارومیه) نظامی ایرانی بود، که در طول جنگ ایران و عراق بهعنوان فرمانده لشکر ۸ نجف در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت میکرد و در اغلب عملیاتهای نظامی، حضوری فعال داشت.وی از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۶ فرمانده قرارگاه حمزه بود و از ۱۳۷۶ تا ۱۳۷۹ فرماندهی لشکر ۱۴ امامحسین را برعهده داشت. کاظمی در فاصله سالهای ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۴ بعنوان فرمانده نیروی هوایی سپاه پاسداران فعالیت میکرد و در سال ۱۳۸۴ به فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران منصوب شد.وی در دیماه ۱۳۸۴ در سانحه سقوط هواپیمای داسو فالکن ۲۰ در نزدیکی ارومیه، به همراه شماری از فرماندهان سپاه، به شهادت رسید.
خاطراتی در مورد سردار رشید اسلام ، شهید والامقام ، حاج احمد کاظمی
عنوان خاطره : سرعت عمل
عملیات محرّم، حدود ساعت یازده صبح با پاتک شدید عراقی ها مواجه شدیم. آنان با بیرحمیِ تمام، یکایک سنگرهای ما را به گلولۀ توپ و خمپاره بستند. در این پاتک، تعداد زیادی از فرزندان میهن شهید و زخمی شدند. در بینِ این شهدا، فرماندهان گردان، گروهان و دسته هم وجود داشت. فرماندهانِ غیور و جان بر کفی چون: شهید حسنعلی یوسفان، شهید گوسفندشناس و
سردار کاظمی با بهره گیری از درایت خود، تصمیم گرفت که به علت حجم زیاد آتش دشمن، پی ام پی از ارتش درخواست کرد. در اندک زمانی، حجم آتش توپخانۀ دشمن به شدت کاهش یافت و نیروهای عمل کنندۀ مجبور به عقب نشینی شدند .
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره : میدان تجربه
بعد از عملیات غرورآفرین الی بیت المقدس و عملیات رمضان، با پیگیریهای فراوان، موفق به حضور در جبههها شدم. حاج احمد با توجه به حضورم در دو عملیات فوق، اظهار داشتند که من باید در عملیات آینده، فرمانده گردان شوم. بنده با توجه به سن و سال، تجربۀ کم و توان ناکافیِ خود، درصدد رد این پیشنهاد برآمدم؛ اما ایشان همچنان بر عملی شدن پیشنهاد خود مصر بودند
حاجی تلاش میکرد تا به تمام نیروهای بسیجی و رسمی، میدان دهد. این منش و دیدگاه ایشان در جایگاه فرمانده برای ما بسیار جالب توجه بود .
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره: قول مساعدت
حین عملیات محرّم، جهت کسب تکلیف در رابطه با سازماندهی گردانها عازم منطقۀ خط مقدّم شدم. سردار حاج احمد کاظمی بدون استثناء در تمامی عملیاتها پیشاپیش نیروهای رزمنده حضوری سازنده داشت. ایشان از نزدیک، عملیات را رهبری میکرد که این ویژگی شایان ذکر از خصیصههای مثبت این فرمانده دلاور بود.
در سنگر حاجی بودم که اسیری را آوردند. گویا او سرگرد و از فرماندهان گردان عراقیها بود. در این حین، سردار خرازی وارد سنگر شد. آنان پس از سلام و احوالپرسی گرم، با صمیمیت همدیگر را در آغوش فشردند. سرگرد عراقی که سبیل بلند و کشیدهای داشت، به شدت تحت تأثیر این محبت وافر قرار گرفت. با اینکه زبان فارسی نمیدانست، اشک میریخت و با نگاهی آمیخته به تحسین و تعجب نظارهگر صحنۀ رفاقت دو سردار بود.
سپس حاج حسین عنوان کرد که به منظور تصرف چند تپۀ دیگر، به کمک و همراهی شما نیاز داریم. سردار کاظمی در ابتدای امر گفتند که دیگر، نیروهایم فاقد توان کافی هستند. حاج حسین بی فوت وقت او را در آغوش کشید و گفت: «توان دارید. خداوند این توان را به شما داده است.» حاجی با شنیدن این مطب و اعتماد به نفسی که از ویژگیهای حاج حسین خرازی بود، به سرعت قبول کرد و قول مساعدت داد.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره: مثل دو عاشق
به اتفاق نیروهای گردان، در ساعت ده شب از دجله عبور کردیم و در آن سمت رودخانه، به طرف جادۀ آسفالت رفتیم. چند کیلومتر اطراف جاده را پاکسازی کردیم و برای اینکه موفقیتهای یگانهای دیگر کم بود و تلفات زیاد، مجبور شدیم که از مواضع تصرف نشده به عقب برگردیم. در کنار دجله با سردار باکری روبهرو شدیم. آنان مثل دو دوستِ صمیمی گرمِ صحبت با همدیگر شدند. به وسیۀ یک قایق، از طول دجله گذر میکردیم. سردار باکری و چند نفر دیگر سوار بر قایق بعدی شدند و پس از ما حرکت کردند. دشمن از عکسالعمل غافل نبود و با تیراندازی و شلیکِ موشک آرپیجی قصد داشت که از حرکت ما ممانعت کند. ناگاه موشکی به قایق این دلاور مرد عرصههای جهاد، یعنی سردار باکری برخورد کرد. هنوز به ساحل نرسیده بودیم و در آن لحظات، انجام هر گونه کمکی از عهده مان خارج بود. بعد از اینکه خود را به ساحل رساندیم، برادر احمد را به شدت منقلب و در حال گریه کردن یافتیم. آری او در فقدانِ یار دیرینۀ جبهههای جنگ و دوست و همراه خود بی هیچ گونه قید و بندی تضرع میکرد، گویی عزیزترین کسِ خود را از دست داده بود.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره: گام به گام
در پس ارتفاعات، شیاری وجود داشت که مقرر بود در آنجا جلسهای برپا شود. این جلسه به حضور سردارانی چون: کبیرزاده، روشنایی، کلیشادی، قاسم محمدی، رئیسی و چند تن دیگر مزّین شده بود. نیروها را سمت شیار هدایت کردیم. پس از هدایتِ نماز مغرب و عشاء، مرحلۀ دوم عملیات محرّم آغاز شد. همین که از شیار بیرون آمدم، چند گلوله در داخلِ آن منفجر شد که منجر به جراحت یا شهادت تعداد زیادی از افراد گروهانها شدم. به سمت نیروها رفتم و آنان را به طرف مواضعی هدایت کردم که قرار بود حمله را از آنجا شروع کنیم. شب از نیمه گذشته بود که نیروها استقرار پیدا کردند و با فرمانِ برادر احمد، حمله شروع شد. با لطف و عنایت ویژۀ خداوند، مواضع دشمن با کمترین تلفات به تصرف رزمندگان اسلام درآمد. در آنجا شاهد آن بودم که چگونه حاج احمد از نزدیک و گام به گام، عملیات را هدایت میکند.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره: تمّرد
در عملیات رمضان، لشکر نجف به اهداف تعیین شدۀ خود در آن سوی دریاچۀ ماهی دست یافته بود؛ اما به دلایلی مجبور به عقب نشینی شد. این عمل، نه تنها تلفات جانی مالی فراوانی را در بر داشت، موجب تضعیف روحیۀ رزمندگان مبتدی هم شد. بنده در حال شلیک آرپیجی بودم که احمد گفت: «من شلیک میکنم. تو برو از این نیروها بخواه که عقب نشینی نکنند و بمانند.» من نیز به سمت آنها رفتم و از پیرمردی خواهش کردم که عقبنشینی نکند. پیرمرد، کلاش و بعد حمایل خود را بر زمین کوبید و با گفتن چند ناسزا به راه خود ادامه داد. کلاش و حمایل را برداشتم و نزد سردار کاظمی بازگشتم. ایشان از من پرسیدند که چه شد؟ به شرح ماجرا پرداختم. سپس با مکث گفت: «من به همراه بچههای نجف آباد بهتر میتوانم بجنگم و... .» درحالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود، ادامه داد: «کاش پنجاه نفر از نیروهایی را که در عملیات ثامن الائمه حضور داشتند، در اختیار داشتم. اخیراً شنیدهام بعضیها گفتهاند که احمد خود نمیجنگد و پشت جبهه حضور دارد و چرا تعداد شهدای شهرستان نجفآباد اینقدر زیاد است؟» حاجی حسین گفتن این جملات، به شدت غمگین و متأثر بود.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره: سنگر عشقها
احمد بسیار باهوش بود و خیلی کم پیش میآمد که فرد یا مطلبی را به ورطۀ فراموشی بسپارد.
پس از حدود هشت سال اسارت، همراه دیگر اسرای مقاوم، سرافرازانه پای به خاک شهیدپرور وطن گذاشتیم. چند روز پس از آزادی، به ضیافتی دعوت شدیم که سردار کاظمی نیز در آن حضور داشتند. ایشان از یکایک آزادگان خواستند تا خود را معرفی کنند. همین که نوبت به بنده رسید، به ایشان عرض کردم که حق داری ما را نشناسی. او نیز فرمود: «چرا چنین انتظاری دارید؟ کسی را به مدت سه ماه نیروی ما بوده، چگونه میتوانیم بشناسیم! همین که گفتم فیاضیۀ آبادان، سنگر عشقیها! بی درنگ پرسید: «نادعلی خودت هستی؟» بعد هم لبخندی شیرین لب هایش را به تسخیر در آورد.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره: یک اشتباه کوچک، یک عذرخواهی بزرگ
به علت اصابت ترکش به پاها، کفشهایم به شدت آسیب دیدند. بعد از بهبودی، برای مرخصی گرفتن، حمام و دریافت کفش به شهر رفتم. از احمد تقاضای کفش کردم. ایشان نیز یک جفت کفش به من دادند. در همین حین، آقای عسگری از من تقاضا کرد تا کفشهای آقای همتیها را برای او به خط ببرم. من نیز تقبّل کردم. یک جفت کفش به پا و دو جفت در دست داشتم.
فردای آن روز، شهید حسن قنبری کنار درب سنگر مشغول شمارش کفشها بود. علت را جویا شدم. ایشان جواب دادند: «احمد از اسراف کاری تو ناراحت شده است. تو درحالیکه دو جفت کفش داشتی، یک جفتِ دیگر هم گرفتی!» گفتم: « آن دو جفت کفش اضافی، یکی متعلق به همتیها و دیگری از ابطحی بود.» کفشهایم را هم که دریافت کرده بودم، بازگرداندم. به هیچ وجه دوست نداشتم احمد را ناراحت ببینم. شهید قنبری هم در اولین فرصت، موضوع را به سمع احمد رسانید.
حین نگهبانی بودم که سردار، پیش من آمد و با حالتی متواضعانه فرمودند که من اشتباه فکر کردم و شما باید مرا ببخشید. لحن صحبتهای حاجی پُر بود از ندامت. این عکسالعمل او به شدت مرا متحیر کرد. بار دیگر، نزدیک عملیات ثامن الائمه ایشان پس از روبهرو شدن با من دوباره عنوان کرد: «از بابت آن موضوع، مرا ببخشید.» آری حاجی این چنین از سرباز خود پوزش میطلبید و تمام تلاش خود را به کار میگرفت تا دلی را آزرده خاطر نکند.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره: فتح الفتوح
جزء نیروهای اعزامی و داوطلب از نجفآباد بودم. ما شامل دو گردان میشدیم. محل استقرارمان دانشگاه شهید مدنی اهواز بود. آن موقع حاج احمد از نفوذ زیادی برخوردار بود. بدون هیچ پرسنل و کادری برای نیروها صحبت میکرد و میکوشید تا اهداف مقدس جنگ در برابر دشمن را، نهادینه سازد. در ابتداییترین روزهای دفاع مقدس، سلاحهایی که در اختیارمان بود، اغلب به امیک و کلاش خلاصه میشد و تجهیزات نظامیمان عبارت بود از سه تانک. میتوان به جرئت گفت که فاقد سلاح، امکانات و تدارکات پیشرفته بودیم. حین مدت حضور در دانشگاه اهواز، آموزش احکام و سلاح برقرار بود.
در یکی از شبها حاج احمد نیروها را به خط کرد و همگی را به تنگۀ رقابیه انتقال داد. در آنجا هر دسته در یک چادر مستقر شده و به مدت بیست روز در آن منطقه تحت آموزش قرار گرفتند. فرمانده گردان ما، آقای ناصحی بود و فرمانده گردان دیگر آقای نجفیان. میانگین سنی تمامی نیروهای اعزامی از نجفآباد، حدود پانزده تا شانزده سال بود. حاجی هم که خود، بسیجی بود، فرماندۀ تیپ 8 نجف اشرف بود. برنامۀ نیروها در آن ایام از این قرار بود: شبهای دوشنبه دعای توسل و شبهای جمعه دعای کمیل. فرمانده دستۀ ما شهید حسن منتظری، ما را به شرکت در این برنامهها مصمم میکرد.
به دلیل فقدان سلاحهای لازم، برادران شبانه از نیروهای ارتشی که در نزدیکی ما مستقر بودند، قناصه و سلاحهای دیگر میآوردند. پیش از عملیات، ما را با نیروهای ارتشی ادغام کردند. مقرر بود عملیات در شب عید آغاز شود؛ ولی آن شب، عراقیها به ما پاتک زدند. ما که شامل دو گردانِ فاقد سلاح و مهمات بودیم، با همان ایمان قوی و با عنایات حضرت حق، به فضل خداوند توانستیم پاتک دشمن را دفع کنیم. این پاتک نافرجام دشمن، ارمغانهایی را برای ما در پی داشت از قبیل: به غنیمت گرفتن ادوات دشمن و از پای درآمدن تعداد بیشماری از نیروهای خصم. اطلاعات به دست آمده از طریق برادران شناسایی حاکی از آن بود که عراقیها بر این باورند که نیروهای ایرانی قصد انجام عملیات را ندارند. سه شب بعد، عملیات فتحالمبین با رمز مقدس «یازهرا(س)» در ساعت چهار صبح آغاز شد و تا حوالی ظهر به طول انجامید. سرانجام این عملیات، منجر به شکست نیروهای بیگانه شد. تعدادی اسیر، غنایمی از قبیل تانک و ادوات زرهی نیز نصیب رزمندگان اسلام شد. امام مستضعفان، خمینی عزیز از آن عملیات با عنوان فتح الفتوح یاد کردند.
فرماندهی با درایت سردار کاظمی در روند این عملیات مثال زدنی است.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره: حضور سبز
پس از عملیات والفجر8 مقرر شد تا خاکریز خط مقدم به وسیلۀ بلدوزرها و لودرها، در یک امتداد و به ارتفاع سه متر قد بکشد. این کار، شب هنگام و به دستور سردار حاج احمد کاظمی صورت گرفت. روز بعد به بنده ابلاغ شد تا در قسمتی از خاکریز، که هم به طرف کارخانۀ نمک و هم از روبهرو دید کافی داشته باشد، دیدگاهی را برپا کنم. این کار در اسرع وقت انجام شد و سنگر دیدگاه به وسیلۀ گونی و الوار به اندازۀ یک متر در یک متر ساخته شد. چند روز بعد من و شهید برادران که ساکن کاشان بود، در این دیدگاه با خمپارهاندازهای لشکر، مواضع دشمن را با خمپارههای81، 82 و 120 نشانه گرفتیم و منطقه را زیر نظر داشتیم.
صبح یکی از روزها به ناگاه از طریق دوربین توانستیم یک دستگاه تریلر را که دستگاه بیل مکانیکی حمل میکرد را رؤیت کنیم. این تریلر تا پشت خاکریز اول عراقی پیش آمده بود. به وسیلۀ بی سیم، گزارش ماجرا را به اطلاع فرمانده گردان ادوات، آقای محسن فنایی رساندم. ایشان هم به حاج احمد گزارش کردند. طولی نکشید که حاجی به دیدگاه آمد و به شوخی گفت: «آقای رفیعی چرا اجازه دادی که این تریلر اینقدر جلو بیاید؛ پس تو چکار میکنی!؟» گفتم: «آخر تازه آن را دیدم.» فرمودند: «خیلی خُب، یک عدد گلوله درخواست کن تا ببینم به کجا اصابت میکند.» توسط بی سیم، پیام را به مسئول خمپاره انداز 81 و 82 ابلاغ کردم. سریع دو گلوله شلیک شد که به نزدیکی تریلر خورد. حاج احمد تصحیحات را اِعمال نمود و فرمود: «چهار گلوله شلیک شود.» پیام به قبضه فرستاده شد. گلولهها در اطراف تریلر منفجر شدند و یکی از آنها میل مکانیکی اصابت کرد و با آتش و دود گره خورد. پس از سه روز، بعثیها اسکلت سوختۀ تریلر را شبانه از منطقه خارج کردند. بعثیها قصد داشتند که به وسیلۀ بیل مکانیکی، آب شطالعرب (اروندرود) را از طریق کانال به پشت خاکریز لشکر بیاورند تا نیروهای ایران، قادر به پیشروی و ادامۀ عملیات نباشند.
منبع: بنیاد شهید شهرستان نجف آباد