شاگرد با وفا
به گزارش نوید شاهد اصفهان: سردار شهید غلامرضا یزدانی هجدهم دی ماه سال 1340 در شهرستان نجف آباد در خانوادهای سنتی و مذهبی به دنیا آمد. در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی برای گذراندن دورههای چریکی به همراه شهید حجت الاسلام محمد منتظری و جمعی از دوستان خود از جمله شهید احمد کاظمی و شهید غلامرضا صالحی عازم سوریه شد و پس از بازگشت از آنجا در خرداد سال 1359 موفق به اخذ دیپلم شد. در تاریخ نوزدهم دی ماه 1384، در حالی که برای سازماندهی یک واحد توپخانه به اتفاق سردار شهید احمد کاظمی فرمانده نیروی زمینی سپاه و تعداد دیگر فرماندهان سپاه قصد سفر به ارومیه داشت، هواپیمای او در راه دچار سانحه شد و به دوستان شهیدش پیوست.
شب آمد پیش من و گفت: داداش، اگر مزاحم نیستم امشب پیش شما بمانم. گفتم قدمت به چشم، بمان! گفت یک مقوای تخت و بزرگ احتیاج دارم. مقوا را برایش تهیه کردم و به خانه بردم. دیدم برداشت و روی مقوا کلمات درود بر خمینی را در آورد تعجب کردم که این را برای چه میخواهد. بعد از آن گفت: «داداش میخواهم این راببرم بیرون اگر گیر افتادم و پاپی شما شدند بگویید هیچ اطلاعی از من و کارهایم ندارید . و رفت»فردا صبح که از خانه بیرون رفتم روی تمام دیوارها نوشته شده بود «درود بر خمینی»
راوی : برادر شهید
عنوان خاطره : اتاق شهدا
وقتهایی بود که موقع نوشتن خاطرات شهدا، به بن بست میخورد. اما چارهی کار دستش بود. چون همیشه با وضو بود،. بلند میشد دو رکعت نماز میخواند. میگفت: «همینکه تشهد نماز را میدهم، انکار مطالب خود به خود بیرون میریزد. گفت: «گاهی حمد و قل هو الله میخوانم بعد چیری یادم میآید، انگار خود شهید اینجاست.»
توی اتاق کارش در منزل که به اتاق شهدا معروف بود، ما حق سرو صدا نداشتیم. میگفتند: «بروید بیرون، من هم الان میآیم. اگر در این اتاق غیبتی یا حرفی زده شود، شهدا تا چند روز نمیآیند.»
یک بار هیئت حضرت رقیه داشتیم. همان شب خواب دیدند، بسیاری از شهدا جمعند و در هیئت حضور دارند. آمد و گفت هیئتتون قبول شده! »
راوی : فرزند شهید
عنوان خاطره : همت
افتخار میکردم که همسفر سردار یزدانی هستم. سال 1366 بود. همان سالی که در مراسم برائت بسیاری از حجاج ایرانی به دست مأموران سعودی تلف شدند. کاروان ما به عنوان انتظامات، انتهای راهپیمایی و کاروان سردار یزدانی ابتدای راهپیمایی و از نزدیک شاهد حوادث و تلفات بودند. پس از خاموش شدن فتنه آمدیم جلوی بعثه مقام معظم رهبری در مکه و اعلام آمادگی برای راهنمایی حجاج و...کردیم.
بعد از مغرب بود که سردار یزدانی را دیدم که تنها و سراسیمه میآید. گزارش داد تعداد زیادی از حجاج ایرانی در هتل و ساختمانهای اطراف پناه بردهاند و بلاتکلیفاند. مسئولین که از این اهتمام و احساس مسئولیت سردار خوشحال شده بودند، فرصت را غنیمت شمرده تعداد زیادی از بچهها را در اختیار سردار قرار دادند. با سامان دهی گروه به سمت منطقهای که بیشترین تلفات را داشت حرکت کردیم.
معموران سعودی با اتمام مأموریت در حال شام خوردن بودند از کنارشان رد شدیم. چهار کمپرس ؟آمده بود همان جایی که تعداد زیادی از حاجیها شهید شده بودند و وسائلشان را بار میکردند و میبردند. سردار یزدانی یکی یکی ساختمانها را نشان میدادند، داخل هر ساختمان که میشدیم حداقل بیست،سی نفر زن و مرد بلاتکلیف دیدیم که با دیدن ما سر از پا نمیشناختند.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره : نماز اول وقت
از آیینه مدام سردار میپائید. وقتی دید هنوز در خواب است، دلیجان را رد کرد اللهاکبر اذان را گفته بودند و میدانست اگر سردار بیدار شود، مجبور میشوند برای نماز دلیجان توقف کنند آن وقت به عروسی دیر میرسیدند.
عروسی یکی از همکارها بود و سردار با اینکه خود رانندۀ شخصی داشت: اما با دیگر مسافران اتوبوس همراه شده بود.
باز در آیینه نگاه کرد. سردا هنوز خواب بود. چند کیلومتری از دلیجان رد شده بودن که سردار بیدار شد بلافاصله آمد سمتش و پرسید اذان را گفتهاند؟ جواب داد: «بله.» پرسید: «به دلیجان رسیدهایم؟» با تردید جواب داد: «چند کیلومتری رد شدهایم.» یک مرتبه سردار گفت که برگرد خواست خودش را تبرئه کند گفت: «سردار میرویم اصفهان نماز را میخوانیم که به عروسی هم به موقع برسیم.» سردار نگاهی به او کرد و گفت: «از کجا میدانی ما به اصفهان میرسیم؟!» و مجبورش کرد برگردد ...
راوی : برادر شهید
عنوان خاطره : شاگرد با وفا
احساس خاصی به من داشت و مشکلات و دردودلهایش را برایم بازگو میکرد. با اینکه معلمش بودم؛ اما پردهای بین ما نبود اکثر اوقات با نصیحت و پند آرام میگرفت زمان تحصیل بین 43 نفردانشآموز او را بسیار ایدهآل میدیدم. هوشیار و راستگو بود؛ با وقار و متدین ایمانی داشت که از همان سنین نوجوانی مرا مجذوب او کرده بود و همین باعث شد که حتی بعد از دیپلم و ورود به دانشگاه باز ارتباطان حفظ شود. درست از همان تا یک هفته قبل از شهادتش با هم کم و بیش مکالمهی تلفنی داشتیم. اکثر مواقع هم صبحهای جمعه که پای پیاده به زیارت شهدای نجفآباد می آمد، من هم جهت فاتحه میرفتم و یکدیگر را ملاقات میکردیم آنقدر متواضع بود که اگر در مجلس متوجه حضور ایشام نمیشدم خودش بلند میشد و با تواضع و فروتنی اظهار ادب و سپاسگزاری به عنوان شاگرد میکرد. یک صبح جمعه او را ملاقات نکردم و از برادرش احوالش را پرسیدم. درست یک هفته بعد در اخبار ساعت 9 شب تلویزیون عکس او و یارانش را نشان داده و خبر شهادتش را اعلام کردند. خبر مثل پتکی روی سرم فرود آمد.
راوی : معلم شهید
عنوان خاطره : آرامش
در رابطه با بحث منطقۀ همدان که چه کارهایی باید انجام دهیم، خیلی برخورد خوب و دوستانهای داشت.
علیرغم کم لطفیهایی که به توپخانه آنجا شد و همه زیر سوال رفتند در آن جلسه بدون کمترین تزلزلی در روحیهاش پاسخگو بود.
فرمانده قرارگاه علناً در آن جلسه گفت که توپخانه اینجا کارایی ندارد. ما از توپخانه چه استفادهای میتوانیم داشته باشیم؟ سردار بدون اینکه عصبانی شود خیلی با طمأنینه و آرامش، جواب ایشان را دادند و توجیهشان کردند که با وضعیت جنگ نامتقارن این کارها را میتوان انجام داد.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره : بازدید
در مدتی که فرماندۀ توپخانه بودند یک بار برای بازدید آمدند این بازدید با بقیه فرق داشت اولاً که به گزارشهای ما بسنده نکردند و اصلاً توی اتاق فرماندهی نیامدند رفتند و بسیار دقیق از یک یک سربازها سوال میکردند وضعیتشان(آموزش، رفاهی، نگهداری..)چگونه است.
توپخانه تیپ یکم که رفتیم، به گزارش دادن افراد هم اکتفا نکردند اعلام وضعیت کرده، نقشهای خواستند مختصات دادند و گفتند که در همین پادگان عاشورا(غرب پادگان) افرادی را مستقر کنید، میخواهم علناً کار کنیم. آن روز خیلی معطل شدند چون طول میکشیدتا توپ آماده شود خصوصاً توپهای خودکششی صحنه را آماده کردند، خودشان همه چیز را کنترل کرده و بعد از دادن گزارش خدمت سردار کلیشادی رفتند.
راوی : همرزم شهید
عنوان خاطره : سفارش مادر
در عملیات مسلم بن عقیل در جبهه سومار که تعداد زیاد اسیر گرفته شد و آنها را به عقب انتقال دادند بچههای اطلاعات گفتند یکی از آنها یک افسر توپخانه عراق است او را تحویل گرفتیم و مستقیم آوردیم قرارگاه فرماندهی. چند سوال از وضعیت و سازمان توپخانه عراق از او کردیم همه را کاملاً و مشروع جواب داد اطلاعات ارزشمندی از او بدست آوردیم.
حین صحبت متوجه شدیم علاقه زیادی به همکاری با ما دارد علت اسیر شدنش را جویا شدیم گفت: از چند وقت قبل شایعهاحتمال حملهی شما به منطقهی فندلی مطرح شده بود و ما منتظر حملهی شما بودیم وقتی حمله را آغاز کردید من در اولین ساعات حمله در محلی مخفی شدم و با رسیدن قوای اسلام تسلیم شدم. علت تسلیم شدن خود را شیعه بودن و عدم تمایل به جنگ با ایرانیان و از همه جالبتر سفارش مادرش به هنگام اعزام اجباری او به جبهه ذکر کردو توضیح داد موقع آمدنم به جبهه مادرم گفت: راضی نیستم با ایرانیا بجنگی آنها شیعه هستند و این جنگ ظلم به ایرانیان است اگر توانستی جنگ نکن و اگر مجبور بودی یا تسلیم ایرانیان شو یا فرار کن و چون فرار از جنگ مقدور نبود من تسلیم شدن را ترجیح دادم سپس یک قرآن توجیبی از جیبش بیرون آورد و گفت هر روز چند سوره آن را تلاوت میکند. موقع نماز مغرب شد همه وضو گرفتیم و من او را به عنوان امام جماعت سنگرمان جلو فرستادم، ابتدا امتناع میکرد؛ ولی با اصرار پشت سر او نماز خواندیم.
بعد از نماز ما را در آغوش گرفت و گریه میکرد و میگفت: هرگز تصور نمیکردم شما با یک اسیر اینطور رفتار کنید. مادرم چه خوب ایرانیها را میشناخت بعد ادامه داد بیشتر مردم عراق میداند این جنگ، نابحق است و شما مورد تجاوز قرار گرفتهاید ولی از صدام ترس زیادی وجود دارد.
راوی : خودِ شهید
عنوان خاطره : میآیی پیش خودم !!
سال 1382 برای سفر کربلا میرفت. چندکیلومتر به کربلا بین حالت خواب و بیدار، اباعبدالله و آقایی را میبیند که ایستادهاند و به او میگویند: «ما را یاری میکنی؟» با حالتی خاضعانه جواب داد: «بله مولا کمکتون میکنم من آمادهام برای خدمت...»
اباعبدالله فرموده بودند: «توی پست جدید تلاشت را بکن! ان شاالله میآیی پیش خودم.» همانطور که بله مولا و چشم آقا میگفت از خواب پرید. سرتا پا خیس عرق بود بعد از بازگشت از سفر مسئولیت فرماندهی توپخانه نیروی زمینی را به او دادند و تا سر حد توان در این پست تلاش کرد .
راوی : فرزند شهید
عنوان خاطره: دیگ به سه پای بنده
پرسیدم: «در لحظات آخری که با شهید بودی حرفی از او شنیدی؟» این را که پرسیدم، سرباز به گریه افتاد، کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت موقعی که داشتیم سمت فرودگاه میرفتیم گفتم: «سردار دیروز که هوا خوب بود پرواز شما کنسل شد چطور امروز که هوا ابریست کنسل نشد؟!» سه تا انگشت را بالا آورد و گفت:«اینها چند تاست؟»جواب دادم سه تا گفت.«سپاه چند پایه دارد؟» گفتم: سه تا گفت: «تا حالا شنیدهای دیگ به سه پای بنده»
گفتم: «بله.» خندیدیم.گفت: «دیروز نشد، امروز... امروز نشد فردا... فردا هم که نشه یه روز دیگه!»
وقتی از ماشین پیاده شد رو کرد به من و گفت: «حلال کن! این چند وقت خیلی زحمت کشیدی.» گفتم: «نه سردار ما که کاری نکردیم همۀ زحمتها را شما کشیدهاید.» گفت: «نه! شما بیشتر از ما کار میکنید و دست داد و رفت»
ساعت نه بود که خبر شهادتش را شنیدم.
راوی : برادر شهید
منبع: بنیاد شهید شهرستان نجف آباد