خاطرات شهید رعیت یزدلی در مصاحبه با سردار باقرزاده
بیان خاطرات شهید رعیت
یزدلی در مصاحبه با سردار باقرزاده
بسم الله الرحمن الرحیم .
نوید شاهد اصفهان: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم . خدا را شاکریم که به من توفیق داد که بعد از بیست چند سال که از شهادت برادر عزیزم غلامرضا رعیت یزدلی می گذرد در کنار مرجع ایشان و در بیت این خانواده شریف و رزمنده پرور و شهید پرور یزدل ، حضور پیدا کنم . توفیقات الهی خدا را باید شاکر باشیم و از این توفیقات باید استفاده کنیم برای آنچیزی که مقصد شهدا بوده و برای بیان مسیری که شهدا به واسط آن به مقصد رسیده اند .
شهید بزرگوار را بعد از
سال58 و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در دانشگاه علوم توانبخشی که در آن زمان
دانشگاه مستقلی بود و قبل از انقلاب تاسیس شده بود و مکان آن فرق می کرد در کوچه
امیر کبیر و در مقابل دانشگاه امیر کبیر بود خوابگاهی هم داشت در کنار خیابان شهید
قرنی و شهید خوش بین . شهید رعیت را من چند سال قبل از انقلاب که وارد دانشگاه شد
می شناختم . او متولد سال 36 بود من متولد سال 37 هستم ایشان چند کلاس از من
بالاتر بود من در دانشگاه همراه با ورود به دانشگاه هنگام تاسیس انجمن اسلامی
دانشگاه با ایشان آشنا شدم . دانشجوی بعد از انقلاب و اولین سری بودیم خداوند لطف
کرد طبقه ی پنچم ما هم طبقه ای بودیم اطاقها دو نفره بود ولی من با سعیدی فروتن و
آقای حسینی با هم بودیم اطاق بغلی ما شهید رعیت و یکی دیگر بود همان روزهای اول ما
با هم معنوس شدیم بدلیل اخلاق نیکو و تدین و مهربانی که داشت جلوء می کرد مثل
اینکه ما داخل یک اطاق بودیم ایشان غذا می آورد می خوردیم و یا ما غذا می بردیم و
می خوردیم او را پیش نماز قرار می دادیم و به او اقتدا می کردیم نوعی مراوده
صمیمانه بین ما بود تا که این ارتباط ایمانی در انقلاب فرهنگی اوج گرفت شرائطی
بوجود آمد که در انقلاب فرهنگی در تنگنا قرار گرفتیم . در جریان انقلاب فرهنگی
گروهکهای فدایی و خلق بعنوان مخالف امام (ره) همجا را اشغال کرده بودند و با ستون
پنچم کردستان همسو بودند و جوء خفقانی را ایجاد کرده بودند ، در دانشگاها ساز
دیگری می زدند با اینکه انقلاب پیروز شده بود .
بچه های مذهبی که یک اقلیت بودند و
کاملا شرائط همدیگر را درک می کردند و هم فعالیت می کردند . یک شبی جریانی پیش آمد
و یکی از اقوام ایشان هم میهمان او (شهیدغلامرضا رعیت) بودند ، با خبر شدیم که
گروهکها میخواهند که دانشگاه را بگیرند آقای شیروان و آقای علیپور که بعدا به ما
پیوستند با بچه های انجمن اسلامی رفاقت داشتند همه بچه ها رفته بودند دانشگاه علم
و صنعت و ما مطلع شده بودیم که وضعیت خیلی بحرانی است می گفتند تا یک ساعت دیگر می
آیند دانشگاه را کلا بگیرند من دیدم ما سه نفر بیشتر نیستیم یکی بود از همولایتی
های خودمان من از ایشان خواستم که ما را در این قضیه کمک کند ولی ایشان قبول
نکردند ، نماز خوان بود مذهبی بود ولی او عام بود اهل بصیرت نبود به او گفتم تو هم
بیا پیش از اینکه منافقین بیایند ما برویم و درب ها را ببندیم و راهشان ندهیم او
نیامد ولی این قوم خویش رعیت آمد و گفت من هستم رفتیم و درب دانشگاه را باز کردیم
چون ما را می شناختند دیدیم جمعیت زیادی آمدند ما با بلندگو توپ تشر می زدیم و با
هم تکبیر می گفتیم آنها جرئت نکردند که وارد شوند خیلی شرائط خواستی بود یک چند
ساعتی معطل ماندند ما هم می خواستیم که معطل کنیم تا نیروی کمکی بیاید آن موقع که
تلفن نبود مردم هم بسیار نا آرام بودند و به قصد گشتن ما می خواستند دانشگاه را
بگیرند . خیلی بدو بیراه می گفتند یکی را داشتیم برای هر دو طرف ما واسط بود خبر
ما را برای آنها می برد و خبر آنها را برای ما می آورد ما دیدیم که تا صبح نمی
توانیم مقاومت کنیم . خلاصه دیدیم یک راه فراری هست از درب پشت فرار را بر قرار
ترجیع دادیم فردای آن روز که جمعه بود بعد از نماز جمعه مردم را می آوریم کسی هم
از دانشگاه ما در دسترس نبود . ریخته بودند داخل و با سرایدار بر خورده بدی کرده
بودند که خیلی ناراحت بود رفتم نماز جمعه تهران تازه داشت تمام می شود سخنی را از
گروهگها گرفته بودند من رفتم جلو کنار جمعیت دیدم کسی آمد پیش من و گفت همین الان
رئیس جمهور بنی صدر با امام در تماس بوده
و از قول امام گفته ، مردم طرف دانشگاهها نرونند مثل اینکه یکی در وسط این
جمعیت به من می گفت شما بگو دروغ است می
خواستند این دروغ را به امام نسبت بدهند . گفتم مردم این حرف دورغ است شما پشت سر
من بیائید اول جلو دانشگاه خودمان 200 یا 300 نفر از این منافقین جمع شدند و داخل
دانشگاه رفته بودند .
من رفتم روی بشکه قیری که آنجا بود و با بلندگو در این
ساختمان پنچ طبقه اعلام کردم 5 دقیقه به شما مهلت می دهم که از این ساختمان بیائید
بیرون آنها مرا می شناختند ، بالاخره در یک دانشگاه درس می خواندیم مردم هم آمده و
پیشانی بند هم بسته بودند و منتظر دستور من بودند 5 دقیقه که گذشت گفتم حمله ، همه
از در و دیوار بالا رفتند یکی از این برادران یک تیغ موکت بری از اینها گرفته بود
و داد می زد و می گفت بگذارید حلالش کنم او هم مرا می شناخت به من التماس می کرد
که مرا نجات بده برادر ، او را خلاص کردم . هر چه کتاب داشتند مردم از بلای
ساختمان ریختن داخل خیابان و ساختمان را آزاد کردند و متصرف شدند یک عده ای برای
حفاظت ساختمان ماندند و مستقر شدند دوستان هم یکی یکی آمدند و ما بقی برای آزادی دانشگاه
امیر کبیر رفتیم بعد از آنجا ، دانشگاه تربیت معلم در خیابان شهید مفتح را آزاد
نمودیم در آنجا یکی از مردم شهید شدند بعدا تا سه نفر شهید هم شنیدیم . و بعد به
سراغ دانشگاه علم وصنعت رفتیم . ما با شهید رعیت در انقلاب فرهنگی با هم بودیم ولی
یادم نیست برای اولین بار شهید رعیت را کجا دیده ام قرار شد هر کدام از ما برویم یکی از ارکانهای
انقلابی . شهید رعیت را فرستادیم سپاه با او شوخی داشیم گفتیم یک مقدار اذیتش کنند
چون در سپاه صبحگاه بود می دواندند البته خودشان هم تصمیم گرفته بودند برود سپاه
تصمیم ما یک مقدار هم صوری بود من و شهید خداپرست آمدیم جهاد. من رفته بودم جهاد
همدان ، نهاوند و جهاد تربت جام من بعد برگشتم تهران ده روز قبل از جنگ 20 شهریور
وارد سپاه شدم . شهید رعیت رفته بود گزینش سپاه . تصمیم گیری با ما بود هم را باید
تسویه می کردیم و استادهای ضد انقلاب را هم تقسیم می کردیم استاد ولی ضد انقلاب
بودند . بی حجاب می آمدند داخل کلاس هیچی به سر شان نبود البته با دیگر دوستان مثل آقای شیروانی
.
دکتر رعیت روی کتابهای استاد مطهری کاملا مسلط بودند تا بن دندان ، ایشان کتاب
روش رئالیزم شهید مطهری را کاملا می دانست و حلاجی می کرد کلاس هم می رفت بعضی از
جلسات استادن بزرگ را هم شرکت می نمود و مطالعه هم می کرد اینطوری نبود که همینطور
رفته بود و گزینش شده بود . او رفته بود گزینش سپاه فیلتر بود می خواست نیرو ها را
گزینش کند .
اولا معتقد بود و ایمان داشت و ایمانش عاریه نبود یک چیزی که می گفت معتقد به آن بود . خصوصیاتی که در خانواده نزد پدر بزرگوار و مادر مکرمه اش ، و زحمات آنها ، و نان حلالی که به او داده بودند ، او باید به این راه می رفت منتها استعداد خدادای خود را نیز به خوبی شکوفاء کرده بود یادم هست که ایشان جدی ، معتقد بود که کمونیستها نجس هستند یعنی در طبقه پنچم دانشگاه اینها را راه نمی داد تولا و تبرا داشت تولا یعنی دوست داشتن دوستان خدا . و تبرا یعنی دشمن داشتن دشمنان خدا . شهید رعیت واقعه تبرا و تولا داشت من در عمل دیدم وقتی که معتقد شد اینها نجس هستند اجازه نمیداد اینها حمام هم بروند می گفت اینها اگر بروند حمام خیس بروند روی موکتها آنها را نجس می کنند و ما می خواهیم روی آنها نماز بخوانیم راه را روی آنها بسته بود . یکی از دانشجویان بی خط ، لااوبالی ، مشروب هم می خورد گاهی هم بالا می آورد ، آسمان جل کمونیست هم نبود ولی زور گوی گردن کلفت بود شهید رعیت با آنها برخورد می کرد و ایشان را از طبقه پنچم بیرون می کرد راهش هم نمی داد ما هم خوشحال بودیم این خود دارای یک معنا است در حالی که با این افراد اینگونه برخورد می کرد با بچه های خودی مثل یک نسیم ملایم و منعطف فوق العاده رعایت می کرد با بچه های حزب الهی دوست مهربان ، صمیمی و یک دل و با صفا ، با صداقت بود من چیزی در این بزرگوار دیدم اگر هم خطا می دید خیلی با احترام ، لطیف ، جوری که طرف شکسته نشود به او توهین نشود خیلی با حیا طوری برخورد می کرد که به کسی بر نخورد و آدم تعجب می کرد ایشان سالها کار تربیتی می کرد من نمی توانم همه سجایای اخلاقی اورا بیان کنم . انسانی بود ، در حالی که پر شور و فعال بود عاشق امام هم بود . وقتی وارد سپاه شد فردی عارف و مخلص ، صادق و متدین ، اهل نماز شب کاملا مقید بود همه اینها را بعنوان ریاضت و سیرو سلوک معنوی که می توانست پردها را برایش کنار بزند داشت . لحظات شهادت البته بیان خواهم کرد اهل مشورت بود ضمن اینکه به بچه ها مشورت می داد ، این بزرگوار ، در سپاه اغنا نمی شد هر کس می خواست برای این انقلاب کاری بکند جهاد و سپاه بهترین جایی بود برای جوانان . پر جاذبه بود هر روز گشت و تعقب گریز ، درگیری با خانه های تیمی منافقین ، تسخیر لانه جاسوسی ، سپاه هر روز در شهر هم شهید می دادیم جهاد هم همینجور بود در کردستان و سیستان و بلوچستان شهید می دادند این ارکانهایی بودند که می شود کار کرد . آمد پیش من نشستیم کنار دیوار در ستاد مرکزی سپاه ، گفت می خواهم عضو واحد نهضت های آزادی بخش بشوم .شما نظرت چیست ؟ سید مهدی هاشمی رئیس این نهضت بود برای انقلاب هم درد سرهایی درست کرد به او گفتم بهتر این است که آدم ، جا به جا نشود . من خودم هم اعتقادم به این است که یک کاری را باید تمام کرد برای همین بعد از جنگ ، کار امور شهدا را ادامه دادم او هم به حرف من گوش داد . ایشان دو بار به جبهه اعزام شدند که بار دوم در فتح المبین بشهادت رسیدند ایشان ابراز می کردند بچه ها مگر نمی بینید . چون بچه ها با دست سنگر می کندند و جای خودشان را آماده می کردند تا تثبیت کنند صدا می زد که آی بچه ها مگر بهشت را نمی بینید .
بهشت در نزدیکی
شماست باید همه برویم تا بهشت راهی نمانده لحظات بعد هم خودش به شهادت رسید به
زهنم می آید که پردها برایش کنار رفته بود یعنی تصویری از بهشت و یا روزنه ای
برایش باز شده بود . رضوان الله تعالی . البته آدم متدین اولین
وظیفه اش حفظ حق ناس است و وظیفه خود می داند شهید وصیتی دارد که من در کودکی سحوا
و به اشتباح البته بچه است ، کودک است بچکی می کند می گوید اگر از روی زمین کسی
عبور کرده ام و ممکن است بوته ای را لگد کرده باشم و یا شاخه ای را کنده باشم
برایم از مردم حلالیت بگیرید البته من در زندگی آیت الله گلپا یکانی هم این را
دیده ام البته علما و شهدا و پیامبران و ائمه در یک گروهند . ناریان با ناریان و
نوریان با نوریان .
این دغدغه را همه دارند و بواسطه این است که آدم در مسیر آگاهانه قدم بر می دارد وقتی می گوئیم عاقبت اندیشی یعنی آخرت اندیشی یعنی من چگونه با خدا روبرو خواهم شد و به تعبیری دیگر از فردا به امروز رسیدند یک عده ای هستند که از فردا به امروز می رسند . می گویند ما فردای عرسات باید چگونه مواجه بشویم امروز فکرش را می کنند آنجا من باید چگونه باشم در دنیا به تناسب دستگاه الهی محکم کاری می کنم . لذا اگر حق الناسی به گردن دارد اینجا دورش می کند رفعش می کند . امروز برنامه ریزی می کند برای فردا این از عافیت اندیشی و مختص آدمهای معتقد است انسانی که اهل تزوق است از الان فکرش را می کند ولی دنیا طلبان از امروز به فردا می رسند یعنی چکار بکنیم که به نان و نوایی برسیم و یک رفائی در این دنیا برای خودم آماده کنیم . این برگ سبزی است تهوی درویش . من یک چیزی در ایشان این اواخر دیدم که خیلی عجله داشت تعجیل ایشان به ما این حس را میداد که او مرغی است در قفس گیر افتاده . پاطوق بچه های دانشگاه ، جلوی دانشگاه تهران بود برای نماز جمعه .
((((خاطرات سردارباقرزاده مسئول مرکز تفحص شهدای گمنام در منزل حاج نوروز رعیت مورخه 18/تیر/1388 بعد از ظهر))))
منبع: بنیاد شهید شهرستان آران وبیدگل