خاطرات شهید «صنعتکار» از زبان همرزمانش
به گزارش نوید شاهد اصفهان، روحانی شهید سردار «حسین صنعتکار»، سوم مرداد 1337، در شهرستان کاشان چشم به جهان گشود. پدرش ابراهیم، خراز بود و مادرش زهرا نام داشت. تا سطح سه لمعه در حوزه علمیه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور يافت و سرانجام بيست و هشتم مرداد 65، با سمت معاون فرماندهی لشگر 8 نجف اشرف در کرمانشاه بر اثر اصابت ترکش به سینه و پا توسط نیروهای عراقی شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای دارالسلام کاشان واقع است. برادرش اکبر نيز شهيد شده است. در ادامه خاطراتی از این شهید عزیز را از زبان همرزمانش بخوانید.
بالاتر از فرمانده
سردار شهید احمد کاظمی فرمانده لشکر 8 می گوید: با اینکه بنده فرمانده لشکر بودم و حسین صنعتکار زیر مجموعه من محسوب می شد، مع الوصف او را همیشه بالاتر از خود می دانستم، از هر نظر او یک انسان کامل بود. طلبهای باهوش، رزمنده ای شجاع ، فرماندهی مدبر و از همه بالاتر معلمی دلسوز بود. هر وقت مشکلی داشتم با او مشورت می نمودم. برای واگذاری مسئولیت های لشکر به افراد، با اشاره و مشورت حسین این کار را می کردم و همیشه کارهایی که با او مشورت کرده بودم خاتمه خوبی داشت. در طول عملیات های مختلف، هرگاه لشکر با مشکل رو به رو می شد وقتی صنعتکار به آن ناحیه می رفت خیال همه راحت بود. در طول این مدت حتی یک مرتبه اتفاق نیفتاد کاری را حتی در سخت ترین شرایط به او محول کنم و نتواند به خوبی از عهده آن برآید.
روحیه ای بسیار بالا
دوست شهید تعریف میکند: در رابطه با مسائل حادی که پیش می آمد هیچگاه هودش را نمی باخت و از روحیه بالایی برخوردار بود .در عملیات بدر به دلائل خاص و مشکلاتی که برای بعضی از لشکرها پیش آمده بود ، لشکر نجف نیز مانند سایر لشکرها مجبور به عقب نشینی شد. بیشتر نیروها و مسئولین لشکر از این مسئله ناراحت بودند و بسیاری از نیروها گریه می کردند.در این وضعیت تنها کسی را که خندان دیدم صنعتکار بود که از ایشان جویا علت را شدم .در جواب بنده گفت :ما برای ادای تکلیف آمده ایم نه برای گرفتن عراق .این حرف آبی بود روی آتش قلبهای سوزان ما .
کمک به مجروحان
سید مصطفی موسوی میگوید: در یکی از بمباران های دشمن یک بمب حاوی مواد آتش زا بین دو چادر واحد تخریب اصابت کرده هر دو چادر آتش گرفتند، با اینکه شهید صنعتکار توصیه کرده بود که در مواقع بمباران به شیارها پناه ببرند مع الوصف به خاطر بی احتیاطی یا غافلگیری نتوانسته بودند و در چادر مشتعل در حال سوختن و فریاد زدن بودند. در این هنگام اولین کسی که به کمک مجروحان شتافت صنعتکار بود که با بدن مجروح و خون آلود به اتفاق شهید محمودی به وسیله پتو سعی در خاموش کردن چادرهای شعله ور داشتند. با سعی و تلاش این دو شهید چندین نفر از بچه ها نجات یافتند.
من یک بسیجی ام
همرزم شهید تعریف می کند: برای نجات عملیات در شمال کشور پادگانی را از ارتش تحویل گرفته وسایل و ملزومات لشگر را در آنجا تعبیه می کردیم تا وقتی نیروهای رزمنده به آنجا می آیند مشکلی برایشان پیش نیاید. کاری طاقت فرسا و مشکل بود ولی صنعتکار همانند ما بلکه بیشتر از ما کار و فعالیت می کرد به او گفتیم شما زحمت نکشید ما خودمان کارها را انجام داده وسایل را به صورت منظم و مرتب مهیا می کنیم. در حالی که داشت یک محموله سنگین را جابجا می کرد و عرق از سرو صورتش جاری بود گفت مگر من با شما چه فرقی دارم ؟ مگر خون من از شما رنگین تر است ؟ من هم یک بسیجی ام و تا آخر کار ادامه داد.
چند روز بعد که نیروها آمدند من مامور بودم با ماشین آنها را گروه به گروه به خط مقدم برسانم . پس از چند نوبت احساس خستگی کرده و به صنعتکار گفتم می ترسم خوابم ببرد اگر ممکن است کسی را به جای من پیدا کنید. خیلی عادی کلید ماشین را از من گرفت و گفت: مانعی ندارد من خودم می برم و با اینکه خیلی خسته تر از من بود به انتقال نیروها پرداخت.
نگهبانی فرمانده
علی زمانی نژاد میگوید: در عملیات والفجر 4 یک روز هنگام غروب همه با خستگی مفرط از فعالیت های چندروزه به قرارگاه گردان بازگشتیم. از شدت خستگی همه حتی بدون شام خوابشان برد هیچ کس نبود که نگهبانی قرارگاه را تقبل کند. من و شهید صنعتکار تصمیم گرفتیم دو نفری علی رغم خستگی تا صبح نگهبانی بدهیم. پس از مدتی من هم بی اختیار پلک هایم به هم چسبید، صنعتکار در حالی که با صلابت قدم می زد و نگهبانی می داد به من گفت: برو بخواب خیلی خسته هستی.
آیه وجعلنا....
حسین علی اسماعیلی تعریف می کند: « وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ» این آیه جزء اولین آموزش های جبهه بود. هرکس حتی برای یک بار به جبهه آمده باشد با این آیه و اثر معجزه آسای آن آشنایی دارد.
با اینکه ایمان به آیه داشتم ولی بدم نمی آمد یک بار امتحان کنم. از اتفاق در عملیات والفجر مقدماتی جهت شناسایی رفته بودم. شهید صنعتکار فرمانده و جلودارمان بود. از جلو سنگر کمین دشمن با احتیاط کامل و بدون سرو صدا رد می شدیم. ناگهان پای یکی از بچه ها به بوته ها خورد و سو صدای آن، نگهبان عرقی را هوشیار کرد. او سریعا" با چند نفر شروع کردند به جستجوی منطقه در یک لحظه حس کردم نگهبان ما را دیده است چون کاملا در دید او قرار داشتیم. مهیا شدم که اسلحه را به طرفش هدف گیری نمایم. صنعتکار چهره اش را به طرف ما برگرداند و گفت: آیه را بخوانید. همینطور که میخکوب شده بودیم و نفس هایمان حبس شده بود شروع کریدم به خواندن آیه. آنچنان از دید نگهبان مستور شدیم که خودن باورم شد و به ایه یقین پیدا کردیم.
نوحه خوان امام حسین (ع)
ابوالفضل مقدس نیا می گوید: سال 61 در پادگان جواد الائمه زرین شهر آموزش اعزام به جبهه می دیدیم. از اتفاق حسین صنعتکار نیز با ما بود. یک روز ناها چلو مرغ دادند بچه ها که دست مربیان را خوانده بودند گفتند ناهار خوب حکایت از یک کلاس خوب دارد. بعد از ظهر خدا کمک کند. حتما" کلاس سختی برایمان تدارک دیدند. ساعت 2 بعد از ظهر همه را به خط کردند و گفتند به غیر از شلوار همه، لباس و پوتین را درآورید. با بدن و پای برهنه در ظهر تابستان حسابی تلافی ناهار را درآوردند. اواخر آموزش که نفس همه بند آمده بود تازه مربیان گفتند: باید بدوید.
از دور یک تیر برق را خارج از پادگان به ما نشان داده و گفتند: آن تیر برق را دور زده برگردید. وقتی رسیدیم به تیر برق دیگر توان برگشتن از ما سلب شده بود. صنعتکار با صدای خوشش شروع به خواندن یک نوحه از امام حسین (ع) کرد و در همان حال شروع به سینه زدن کردیم . در این هنگام مربیان سلاح ها را به نشانه عزا دوش فنگ کرده جلو آمدند و به اتفاق سینه زنان به سوی پادگان حرکت کردیم.
آخرین مجروح
همرزم شهید تعریف می کند: مجروحان را سریعا" به عقب انتقال می دادم تا به سرعت مداوا و اعزام شوند و خدای نکرده صدمات بیشتری نخورند. چون امکانات تخلیه کم و مجروح زیاد بود بر اساس وخامت حال و شدت جراحات اولویت بندی می کردم. وقتی تقریبا" همه مجروحان تخلیه شدند، ناله مجروحی به گوشم خورد. متعجب شده به طرف صدا رفتم. دیدم مجروحی که از فرط جراحت به جسد آغشته در خون بیشتر شبیه است زیر لیفتراک افتاده است. با خود گفتم اگر جلوی چشم بود حتما" تخلیه شده بود خوب است زنده است و شهید نشده . او را برگرداندم تا از زیر لیفتراک خارج کنم. چشمم به چهره اش خورد، صنعتکار بود. گفتم ای وای چرا شما را به بیمارستان منتقل نکرده اند؟ شما علاوه بر اینکه فرمانده هستید از نظر وخامت حال نیز اولویت اول بودید. در حالی که از شدت درد به خود می پیچید با صدای ضعیفی گفت: خودم را مخفی کردم که بچه های مجروح را زودتر تخلیه کنند و من شرمنده آنها نشوم .
تدبیر راه گشا
امیر وفایی می گوید: قبل از عملیات بدر چند شب به اتفاق شهید صنعتکار برای شناسایی رفتیم و او با درایت تمام مواضع دشمن را در دفترچه اش ثبت می کرد .در طول راه نیز با گره زدن نی ها علامت گذاری می کرد. شب عملیات پرسید کدامیک راه را بلد هستید؟ هیچکدام پاسخ ندادیم. گفت خودم نیروها را می برم و همراه اولین گروه حرکت کرد.
نزدیکی های مواضع دشمن عملیات لو رفت و تیربارها به کار افتاد. صنعتکار با یک تدبیر راه گشا گفت: سریع موتور قایق ها را روشن کنید و با سرعت تمام به سمت دژ دشمن پیش برویدتا قبل از آن بدون سرو صدا پارو می زدیم. گفتم : با تیربارها چه کنیم. گفت چون تیربارها روی دژ مستقر هستند فاصله کمتر از 100 را نمی توانند هدف بگیرند. با این تدبیر، بدون تلفات، خیلی راحت به خط دشمن رسیده حمله کردیم.
حواله حقوق
مجتبی صفاری تعریف می کند: در سال 63 که مسئول اعزام نیروی بسیج کاشان بودم. شهید صنعتکار جهت کاری به بسیج مراجعه نمود. در آن زمان پرداخت حقوق نیروهای اعزامی نیز با ما بود. به وی گفتم برادر صنعتکار مدت 24 ماه است که شما حقوق ماموریت جبهه را دریافت نکردید. لطفا" حالا که تشریف آورده اید، حقوق خود را بگیرید. با تعجب گفت: مگر بسیجی هم حقوق دارد ؟گفتم حقوق که نه، قدری کمک هزینه پرداخت می کنند که هزینه راه و کمک خرجی خانه باشد. در حالی که قصد رفتن داشت گفت: من حقوق نمی خواهم. اصرار کردم که باید بگیرد تا ما بتوانیم حسابهای مالی خود را صفر کنیم و در این لحظه حواله حقوق را به دستش دادم . حواله را روی میز گذاشت و گفت: به حساب جبهه واریز کنید. گفتم خودتان زحمت بکشید و شماره حساب کمک به جبهه را به او نشان دادم . اصلا" نگاه نکرد ببیند چقدر است و چندماه است. حواله حقوق و فیش واریزی به حساب جبهه را امضا کرده به من داد و خداحافظی کرد.
رعایت مقررات حتی برای برادر
ماشااله صنعتکار می گوید: برادرم حسین خیلی به نظم اهمیت می داد و برای اجرای نظم، مقرارات را دقیقا رعایت می کرد. نیروهای تحت فرماندهی او نیز ناچار منظم و مقرراتی بودند. در منطقه جفیر حدمت ایشان رسیدم. البته اول خدمت چادر ایشان! وقتی رفتم و خودم را معرفی کردم، نیروهای داخل چادر مرا گرم پذیرفتند. در گوشه ای نشستم. ناگهان مشاهده کردم همه به جنب و جوش افتاده سریعا" چادر و لباش هایشان را مرتب می کردند. نگاهی به بیرون انداخته دیدم حسین از 200 متری چادر ظاهر شده است. من یک روز بیشتر مهمانش نبودم چون متوجه شدم که من برای او با سایر نیروها تفاوتی ندارم لذا به چادر نیروها رفتم. در آن منطقه یک میدان صبحگاه درست کرده بود و همه ملزم بودند سر وقت در صبحگاه حاضر شوند چون می گفت: روح یک محیط نظامی در صبحگاه آست. از اتفاق یک روز کمی دیرتر به محل صبحگاه رسیدم. چند نفر دیگر هم دیر آمدند. آنها با خود می گفتند: امروز شانس آوردیم چون برادر حسین نیز دیر آمد، امروز با ما کاری ندارد. ولی تصور انها و خوش خیالی من دیری نپایید. بعد از مراسم صبحگاه ، حدود 15 کیلومتر ما را دواند و تنبیه سختی برای ما در نظر گرفت چون برای حسین برادرش مثل سایر نیروها بود.
استخاره سرنوشت ساز
برادر مقصودی تعریف میکند: مدتها بود شهید صنعتکار تصمیم به ازدواج گرفته بود ولی خوف آن داشت که ازدواج گرفتاریهای او را در پشت جبهه زیاد کند و نتواند به نحو احسن به وظایف خویش عمل کند. از یک طرف حکم خدا (ازدواج ) از طرفی حمایت از دین خدا (جبهه ) او را در یک برزخ تردید قرار داده بود. بالاخره تصمیم به ازدواج گرفت و نزد فرمانده لشکر رفت و گفت: حاج احمد ، می خواهم دینم را کامل کنم . فرمانده تبسمی کرد و گفت مبارک است. بیا این هم برگه مرخصی، همین الان حرکت کن، تاخیر جایز نیست. برگه مرخصی را از فرمانده گرفت. سیل افکار پریشان او را احاطه کرده بود. دستش را به پیشانی گذاشته، آرنج آن را به دیوار تکیه داد و مدتی با چشمان نیمه باز به عمق افکار و خیالات خود غوص کرد. همه متحیر بودند چرا به فکر فرو رفت. ازدواج که این همه فکر ندارد. ناگهان به سمت قرآن رفت. رو به قبله ایستاد. فهمیدیم قصد استخاره دارد. شوخی ها شروع شد.
فکر ندارد! قرآن برای چی ؟در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست !حسین قرآن را باز کرد و آیه را دید. دوباره استخاره کرد. بعد در حالی که قرآن را سر جایش می گذاشت. گفت: استخاره کردم اگر بمانم بهتر است. حاج احمد برگه مرخصی را پس بگیر. در همان ماندن، چند روز بعد به شهادت رسید و حکمت آن تفکر و آن استخاره بر ما مشخص شد.
انتهای پیام/