زندگی نامه وخاطرات شهیده زینب(میترا)کمایی +برگزاری کنگره ملی سرمشق ایمان
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده:
مادر شهیده:
شهیده میترا در سال 1347 در آبادان
متولد شد. مادرم نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به
اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب
کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟
من دوست دارم اسمم زینب باشد. من میخواهم مثل زینب (س) باشم.» میترا همه ما را هم
وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. البته یک روز، روزه گرفت و برای
افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد. زینب در دوران کودکی دو بار
بیماری سختی گرفت که در بیمارستان بستری شد و خدا زینب را دوباره به من داد. زینب
بین بچههایم (7 بچه، 4 دختر و سه پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت.زینب
از همه بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچهگی به من در
کارهای خانه کمک میکرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی میباشد،
دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه به شوهرم میگفتم از هفت تا بچهام،
زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب اهل دل بود از
دوران بچهگی خوابهای عجیبی میدید. در چهار یا پنج سالگی خواب دید که همه ستارهها
در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: من فهمیدم
که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم میکردند کی بود؟ و آن حضرت فاطمه (س) بود. زینب بسیار درسخوان و خیلی مؤمن بود. زینب دوران دبستان به
کلاسهای قرآن میرفت. زینب بعد از شرکت در این کلاس قرآن علاقه شدیدی به حجاب پیدا
کرد. زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب
شد.مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه میرفت. در مدرسه او را
مسخره میکردند و اُمّل صدایش میزدند. از همان دوران روزه میگرفت با وجود گرمای
زیاد و شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت. اولین سالی که روزه گرفت ده روز قبل از
رمضان پیشواز رفت و روزه میگرفت. زینب کوچکترین دخترم بود، در همه راهپیماییهای
زمان انقلاب شرکت میکرد. زینب فعالیتهای انقلابیاش را در مدرسه راهنمایی شهرزاد
آبادان شروع کرد
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود. زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود. او میگفت «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.» هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. مردم کمکم به دلیل بمباران و موشک از شهر خارج شدند ولی بچههای من مخالف بودند. زینب هم عاشق آبادان بود. دختران بزرگترم برای کمک به بیمارستان شرکت نفت رفتند. ولی زینب چون لاغر و ضعیف و هم کم سن و سال بود به جامعه معلمان که فعال بودند میرفت و کارهای فرهنگی انجام میداد.
بعد از اینکه امام جمعه آبادان (مرحوم حجتالاسلام جمی) دستور تخلیه آبادان را دادند ما به اصفهان رفتیم. البته دو تا از دختران در بسیج و بیمارستان فعالیت داشتند ماندند، ولی زینب که سوم راهنمایی بود و من خیلی به او وابسته بودم به او گفتم که به تو احتیاج دارم، راضی به رفتن به اصفهان با من شد. در اصفهان زینب که این مدت (6 ماه) از درس عقب مانده بود به مدرسه راهنمایی نجمه رفت. مدیر مدرسه همیشه از زینب تعریف میکرد و میگفت دخترت خیلی مؤمن است، زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشییع آنجا به گلزار شهیدان اصفهان میرفت. مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه میداشت.زینب هفت تا میوه کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه میداشت. یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان(یکی از شهدای انقلاب) برد و گفت مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمیشوند. زنها هم شهید میشوند.» زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان مینشست و قرآن میخواند.بعد از مدتی از محله دستگرد اصفهان به شاهینشهر رفتیم. زینب اول دبیرستان بود و تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود و سپس قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه را برای طلبه شدن بخواند. او در شاهینشهر فعالیتهای فرهنگی میکرد. و علاوه بر فعالیت در دبیرستان به جامعه زنان و بسیج میرفت. در دبیرستان گروه سرود و گروه تئاتر به نام «گروه سرود و تئاتر زینب» تشکیل میداد.
دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت.من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او میدادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه میرفت، و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفتهای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه میکرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانشآموزان پخش میکرد.
تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمندهها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره حجاب پخش میکرد.در زمستان اصفهان که وسیله گرمکننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود میخوابیدیم. یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده. آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است. بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد.
زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (س)را حفظ کرد، خواب عجیبی دیده: «یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برای او تفسیر میکند. آن قدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند.زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد میدهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند.» زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنههایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری میداد. او از خواهرش شهلا که این خواب را تعریف میکند سفارش میکند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند. یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری؟» با چشمهای مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت: «مامان، برای امام خمینی گریه میکنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میآید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه میخورد.» زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشت اول به مسجد المهدی میرفت، نماز میخواند و بعد به خانه میآمد، در اول فروردین سال 1361 هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید. منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (160 شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمعآوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم. زینب قبل از شهادت توسط منافقین تهدید شده بود. زینب دو تا وصیتنامه داشت. من سواد کمی داشتم و آرزو داشتم که به راحتی و روانی، آنها را بخوانم. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت: «مامان، ناراحت نباش.» یک روز وصیتنامه مرا از اول تا آخر بدون غلط میخوانی؛ آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم. سریع به نهضت سوادآموزی رفتم و ثبتنام کردم و خوب درس خواندم تا بالاخره به راحتی وصیتنامه زینب را میخوانم و حتی بعضی جملاتش را حفظ نمودم. وصیتنامه دومش را در13/12/1360 یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.
نامهها و دستنوشتههای زینب شبیه به نامههای یک رزمنده در جبهه بود.
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛ داغی که هیچ وقت سرد نمیشوند. هیچ وقت کهنه نمیشود. باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.
بعضی شبها خواب گلزار شهدای اصفهان را میبینیم. خواب درختهای کاج، درختهایی که سایبان قبرهای شهدا، قبر زینب هستند.صدای نسیمی را که میان برگهای آنان میپیچد، میشنوم. یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درختهاست. گمشده من آنجا خوابیده است. خوشا به حال درختهای کاج.
خلاصه ای از زندگينامه و خاطرات:
رزمنده (مهری کمایی):
من و (مهری کمایی) و خواهرم مینا کمایی از اول جنگ در منطقه جنگی آبادان حضور فعال داشتیم و در بیمارستان امامخمینی(شرکت نفت) از طرف بسیج خواهران فعال بوده و به مجروحین خدمترسانی میکردیم. این فعالیت و خدمترسانی تا سال 65-64 ادامه داشت. خانوادهام یک سال بعد از جنگ از آبادان به اصفهان نقلمکان کردند. به علت مشکلات عدیده و شهادت خواهرم (زینب) برای زمان کوتاهی به نزد خانواده برگشتیم. باز هم برای عملیات دیگر تا سال 68 به طور غیرمستمر در جبهه حضور داشتیم. کل خاطرات در کتاب دختران او پی دی انتشارات سوره مهر ذکر شده است. اصالتاً آبادانی هستیم. با شروع جنگ تمام اعضای خانواده در آبادان ماندیم. ولی بعد از مدتی مادر و خواهرم (زینب) با یک برادر کوچکتر به اصفهان رفتند. پدرم به دلیل تعصب ایرانی، اسم تکتک بچههای خانواده ما ایرانی بود. (مهران، مهرداد، مهری، مینا، شهلا، میترا، شهرام) همه بچهها به فاصله دو سال از دیگری اختلاف سن دارند. پدرم کارگری ساده بود. و به مسائل مذهبی و نماز و روزه ما کاری نداشت، ولی به درس و تحصیل خیلی اهمیت میداد. مادر برخلاف پدر بود. بسیار مذهبی بود. ماه محرم ما را به روضه میبرد. عصر روز تاسوعا، مراسم حلیمپزان داشتیم. عصر عاشورا هم شربت زعفران درست میکردیم و به مسجد قدس میبردیم که نزدیک خانه ما در ایستگاه شش (در آبادان) بود.
پدرم بیشتر سر کار بود و چندان در خانه نبود. به همین دلیل، وقتی مهران بزرگتر شد. برای ما حکم پدر را پیدا کرد.مهران با وجود مهربانی زیاد، خیلی متعصب بود. ما هرگز، مانند دختران مدرسهای دیگر، لباس نمیپوشیدیم. مانتوهای ما فوقالعاده گشاد و ماکسی بود. علاوه بر سختگیریهای مهران، مادر ما را طوری تربیت کرده بود که خودمان همه مسائل را رعایت میکردیم. با مردها، خصوصاً غیرمحارم خیلی کم حرف میزدم.
من و مینا و میترا درس احکام و قرآن را از دختر همسایهمان اقدس کریمی یاد گرفتیم. به همراه مینا و میترا و برادران در راهپیمایی شرکت میکردیم. بعد از پیروزی انقلاب، جوّ آبادان به خاطر خلق عرب متشنج شده بود. طرفداران خلق عرب میخواستند خرمشهر را بگیرند و خلیج عربی درست کنند.مجاهدین در مدارس و خانهها اعلامیه میریختند. یک بار با بچههای محل جمع شدیم و نزدیک خانه تیمی مجاهدین رفتیم، مجاهدین به طرف ما کوکتل مولوتف ریختند. ما هم به ساختمان آنها حمله کردیم و همه چیز را به هم ریختیم. بعد از تشکیل انجمن اسلامی برای بالا بردن معلومات عقیدتی و مذهبی در کلاسهای انجمن شرکت میکردیم، همچنین در دوره امدادگری مسجد محل شرکت میکردیم. با بچههای جهاد برای کمک به روستائیان به روستاها میرفتیم. در روستا زمینها را شخم میزدیم. تابستان سال 59 سپاه برایمان کلاس نظامی (آموزش اسلحه و میدان تیر و ...) گذاشت. در 31 شهریور 59 با مهری در حال رفتن به جلسه کانون فتح (زیر نظر آموزش و پرورش) بودیم که ناگهان آژیر خطر کشیدند. حمله هوایی شد. خانه ما نزدیک پالایشگاه بود. مرتب پالایشگاه را میزدند.
فردای آن روز، مردم با هر وسیلهای که گیرشان آمد، از شهر بیرون میرفتند. چند روز بعد با خواهرم مینا برای کمک به بیمارستان هلال احمر رفتیم. هنوز امدادگری و پرستاری از مجروحان را خوب بلد نبودیم. روز بعد به مسجد پیروز در ایستگاه 7 منطقه پیروزآباد که برای رزمندگان غذا درست میکردند و نیرو کم داشتند، رفتیم. خانوادهمان تصمیم گرفتند که با دختران(من ـ مینا ـ شهلا ـ میترا) و برادر کوچکتر (شهرام)) از آبادان خارج شویم. بعد از مدتی با لنج دوباره به آبادان برگشتیم. من و مینا در بیمارستان شرکت نفت امام خمینی آبادان پذیرش گرفتیم و همراه دیگر دوستان شبها در خوابگاه آنجا میخوابیدیم، چون خانوادهام به اصفهان رفته بودند. در بیمارستان علاوه بر آموزش امدادگری، کارهای فرهنگی هم میکردیم. در خردادماه 60 بسیج خواهران آبادان تأسیس شد و ما هم علاوه بر امدادگری در بیمارستان، در بسیج هم فعالیت میکردیم. وقتی با مینا به اورژانس منتقل شدیم با مجروحان بدحال بیشتر در تماس بودیم. مهران (برادرم) در آموزش و پرورش و مساجد فعالیت میکرد. گاهی هم با بچههای سپاه به خط میرفت.مواقعی که برای دیدن ما به بیمارستان میآمد. خبرهای شهر و گزارش کارهایش را برایمان میآورد. اوایل مهرماه (5 مهر ماه 1360) که عملیات ثامنالائمه شده بود تعداد مجروحان خیلی زیاد بود و مینا برای کمک به بیمارستان طالقانی (نزدیک خرمشهر)رفت، بعد از چند روز به بیمارستان شرکت نفت برگشت. پس از شکست حصر آبادان، در کلاس درس رزمندگان شرکت کردیم (باید در سال چهارم علوم تجربی درس میخواندیم). شبها موقع خواب ما شروع به درس خواندن میکردیم. در عملیات فتحالمبین که در محور شوش انجام شد و ما برای کمک به بیمارستان شوش رفتیم. روز آخری که میخواستیم با آمبولانس به آبادان برگردیم خبر شهادت خواهرم میترا (زینب) در شاهینشهر اصفهان را دادند. همان موقع به اصفهان رفتیم و صبح که رسیدیم، زینب را همراه با 300 شهید عملیات اخیراً تشییع کردند. زینب دوست داشت در تکیه شهدای اصفهان دفن شود که به آرزویاش رسید. دو هفته در شاهینشهر ماندیم و بعد به آبادان برگشتیم. در آبادان کارهای بسیج را در دست گرفتیم. مینا مسؤول آموزشی و من مسؤول پرسنلی شدم. در عملیات آزادسازی خرمشهر در اورژانس در حال آمادهباش بودیم. مجروحان زیادی به اورژانس آوردند. بالاخره خرمشهر آزاد شد. وقتی خبر آزادسازی خرمشهر از بلندگوها پخش شد، به یاد زینب خیلی گریه کردم. مامان میگفت: «زینب برای آزادسازی خرمشهر خیلی دعا میکرد.» دو هفته بعد از آزادسازی خرمشهر به آنجا رفتیم. بعد از آن بیشتر فعالیتمان را با بچههای بسیج بودیم. ولی در عملیاتهای مختلف به بیمارستانهای افشار دزفول، سینای اهواز و بیمارستان ماهشهر برای کمک میرفتیم. بعد از ازدواج برادرم مهران از هتل به منزل او آمدیم و با آنها زندگی کردیم. بعد از حمله وحشیانه مجددی که عراق به آبادان کرد. شهر کاملاً تخلیه شد و ما به همراه برادرم مهران به ماهشهر رفتیم و از آنجا در بیمارستان گلستان اهواز مشغول به کار شدیم. مرتب به شاهینشهر به خانوادهمان سر میزدیم. برای عملیاتها به اهواز برمیگشتیم. در آخرین باری که به اهواز آمدیم. در هلال احمر در قسمت خیاطی با مینا مشغول به کار شدیم.
برای ادامه تحصیل، در دانشگاه تهران
در رشته الهیات پذیرفته شدم و شغل دبیری را برگزیدم و از سال 73 به استخدام آموزش
و پرورش درآمدم. هم اکنون در آموزش و پرورش منطقه 10
تهران به عنوان دبیر مشغول به کار
هستم. ولی هیچ وقت خاطرههای زیبای دوران جنگ از یادم نخواهد رفت
برگی از دفتر خودسازی شهیده دانشآموز
«زینب کمایی«
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.
دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت میزد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نهیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزههای مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شبهای طولانی و بیصدایش، به یاد گریههای او در سجدههایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(ره) داشت.
زینب در عمل، تکتک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت میکرد.
فعالیتهای مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود چونکه با آن سن کم کتابهای شهید مطهری را میخوانده و در محافل عمومی و آموزشی با کمونیستها و منافقین بحث میکرده و رسوایشان میساخته .
کوردلان منافق در آخرین نماز مغرب اسفند ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و مظلومانه به شهادت رساندند.
پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتحالمبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
وصیت نامه شهیده زینب کمایی :
خدایا نگذار نقاب نفاق و بیطرفی بر چهره مان افتد و در این هنگامه جنگ حسین را تنها گذاریم . اینها از یزدید بدترند و جایگاهشان اسفل سافلین است و بس ... ماذا وجدک من فقدک و ماذا فقد من وجدک . چه یافت آنکسی که تو را گم کرد و چه گم کرد انکس که تو را یافت . ( قسمتی از مناجات امام حسین علیه السلام )
بدلیل اینکه هر مسلمانی باید وصیت نامه ای داشته باشد من نیز تصمیم گرفتن این متن را بعنوان وصیت نامه بنویسم و آخرین حرف های خود را برای دوستان و خانواده و تمام عاشقان شهادت بنویسم . از شما عاشقان شهادت می خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید . هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید . همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت. همیشه به یاد مرگ باشید .
تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد .نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی عج باشید مادر جان تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی حال که وصیت نامه مرا می خوانی خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون امده ای و هرگزدر نبود من ناراحت نشو ٬ زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم و چه چیزی از این بهتر است که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق .
مادر جان می دانم که برای رساندن من به این مرحله از زندگی زحمات بسیار کشیده ای و بهمین دلیل تو را به رنجهای حضرت زینب سلام الله علیها قسم می دهم مرا حلال کن و مرا دعای خیر بفرما . در آخر از همه شما خواهران و برادران عزیزم و تمام دوستانم تقاضا می کنم که مرا حلال کنند و اگر من باعث ناراحتی شده ام مرا ببخشید . شما را به خون جوشان حسین علیه السام قسمتان می دهم دعا برای امام را فراموش نکنید . خواهر کوچک شما زینب کمایی.
گوشه ای از نامه اش به ودستش زهرا که در ۱۴سالگی نوشته:
بنام او که از اویم، بنام او که بسوی اویم، بنام او که بخاطر اویم، بنام او که زندگیم در
جهت اوست، رفتنم به اوست، بودنم به اوست، جانم به اوست، احساسش میکنم،
با ذره ذره وجودم احساسش میکنم اما بیانش نتوانم کرد .
دست نوشته زینب:
خدایا اکنون که من در این سن به سر می برم تازه دریافتم که چقدر این دنیای فانی بی ارزش وپوچ
است و حال می فهمم که چگونه شهید عاشقانه به دیدارتو می شتابد . خدایا مرا نیز به آرزوی خود
برسان و شهادت را نیز به من برسان
چه وصیت نامه ی زیبایی اونم دراین سن و سال
الان بچه های ما تو این سن چه میکند؟؟؟؟؟
باشد که دست ما رو هم،چه دراین دنیا وچه دراون دنیا بگیرن.
الهی آمین....
سلام بر یاران مهدی
سلام بر زینب عزیزم
خواهر جان هر چه بگویم و بنویسم در وصف شما کم است و ناچیز اصلا من ناچیز چه بنویسم در وصفا عبدی چون شما
خوش به سعادتت که خدا خوب عاشقت شد و شهیدت کرد
خواهرم نگاهی هم به من بکن قول میدم آدم شوم
کمکم کن
تنهایم نگذار
محتاج نگاهت هستم
سلام منو به اهل بیت ع و تمامی شهدا برسان
دوستت دارم خواهرم
قول میدم راهت را ادامه دهنم
التماس دعای فرج و شهادت به حق امام حسین ع
سلام بر یاران مهدی
سلام بر زینب عزیزم
خواهر جان هر چه بگویم و بنویسم در وصف شما کم است و ناچیز اصلا من ناچیز چه بنویسم در وصفا عبدی چون شما
خوش به سعادتت که خدا خوب عاشقت شد و شهیدت کرد
خواهرم نگاهی هم به من بکن قول میدم آدم شوم
کمکم کن
تنهایم نگذار
محتاج نگاهت هستم
سلام منو به اهل بیت ع و تمامی شهدا برسان
دوستت دارم خواهرم
قول میدم راهت را ادامه دهنم
التماس دعای فرج و شهادت به حق امام حسین ع
چقدر مظلومانه به جوار حق پر کشیدی ،من دختری ندارم و تو را دختر خودم می دانم و با تو و روح پاک وپر فتوحت درد دل می کنم زینب جان من دو پسر دارم که حدودا همسن و سال زمان شهادت تو هستند لطفا برای آنها دعای خیر کن واز خداوند متعال برایشان آرزوی خوشبختی و سعادتمندی کن، چون تو زنده هستی وکارهی ما اسیران خاک را درک می کنی ، دختر گلم تو در نوجوانی شرایط زمانه را درک می کردی و برای حضرت امام دعا می کردی و اشک می ریختی اکنون نیز مقام معظم رهبری تنهاست و شاهد هستی ، لطفا برای ایشان و سلامتیشان دعا کن. برای من گناهکار هم همینطور. خداحافظ
تو میخواستی در سن کم شهید بشی زینب منم میخوام در 17 سالگی مانند امام نهم شهید شم یاری ام کن از خدا بخوام منو مثل تو در سن کمم شهید کنه از خدا بخوام که منو یاری کنه گناه انجام ندم از خدا بخواه که مثل تو فقط کار های ثواب انجام بدم از امام نهم هم بخواه که منو یاری کنه هم ین او شدم شهیدم کنه از خدا بخواه که مانند امام نهم منو در 17 سالگیم شهید کنه
انشاءالله در اسرع وقت به زیارت قبرت در گلستان شهدا می آیم.
به خواهری که تازه کتابش رو خواندم.وتازه باهاش اشنا شدم
خواهر جان التماس دعایی داریم.خیلی دوست دارم مثل شما باشم از شما یاری میخواهم .واگر لایق باشم ما رو هم دعوت کن تا از نزدیک شما رو ملاقات کنیم.به امید روزی که در کنار شما ومثل شما به شهادت برسم .ان شالله
خدا را شکر که رفتی و پلشتی این روزهای این کشور را که با خون امثال تو ایستاد ندیدی
خدا را شکر که ندیدی با آرمانهایمان چه کردند
خدا را شکر که ندیدی.
اللهم عجل لولیک الفرج
السلام علی الحسین
السلام علیک یا زینب کبری
السلام علی الشهدا...
چه بگویم از نوجوانی چهارده ساله که با اقدام اعجاز گونه اش نه تنها خانواده اش را سرافراز کرد بلکه امت اسلام را به افتخار و سربلندی رساند .
نمی دانم چه بگویم ولی خواهر جان یه نگاهی هم به ما بکن .
محتاج نگاه و دعایت هستیم
سلام برشهیده زینب خانم
زینب جان ما را نیز از دعا خیرت محروم مکن (مخصوصا جوانان ).
خواهرم دنیای امروز خیلی سخت ترزمان جنگ هست توراب خدایی ک شوق ب دیدارش داشتی همان گونه ک برای امام خمینی دعامیکردی برای رهبرم سیدعلی هم دعاکن تابتوانداین نهضت راسالم بدست صاحب اصلیش مولایمان امام زمان برساند
التماس دعای شهادت
امیدوارم با این شهدای عزیز محشور شویم تا مارا شفاعت کنند.
امین
خدا تو را چقدردوست دارد و به چنین بنده ی پاکی می بالد
خوشابحالت به تو حسرت می خورم زندگینامه ات را خوندم و از خودم بدم آمد اشکهایم از گوشه ی چشمم سرازیر میشود
تو با این سن کم اینچنین عبد صالح بودی منم میخوام مانند تو باشم تو انسانی معمولی بودی و نه معصوم بود و نه امام اینچنین خودت را ساخته ای و با نفست مبارزه نمودی
از خودم و کارهایم پشیمانم از اینکه گاهی به نفس و شیطان گوش میدهم پشیمانم
خدایا کمکم کن خدایا در این ایام محرم به حق مادر امام حسین کمکم کن آدم بشم تحملم بالا رود صبر داشته باشم گناه نکنم روی هوای نفسم پا گذارم تو را به بزرگی قسمت میدم
من نمیخوام در قیامت شرمنده ی خدا و اهل بیت باشم من اومدم توی دنیا تا انسانی باشم که او میخواد من باید جلوه ای از کمالات او باشم این دختر شهیده اینچنین بود
خدا او را همنشین مادرم حضرت زهرا کند برایمان دعا کن
خوش به حالت خوش به حال مادرت، چه شهید عالی مرتبه ای، زندگی و نحوه شهادتت بسیار دلم را تکان داد، خدا لعنت کند منافقین رو که خیلی زود تو را به آرزویت رساندند. ان شاء الله از بقایای منافقین به زودی انتقام خونت را بگیریم، الآن دست تو در عالم باز تر است پس حتما برای ما دعا می کنی و به ما نظر بفرما.
خوش به حالت خوش به حال مادرت، چه شهید عالی مرتبه ای، زندگی و نحوه شهادتت بسیار دلم را تکان داد، خدا لعنت کند منافقین رو که خیلی زود تو را به آرزویت رساندند. ان شاء الله از بقایای منافقین به زودی انتقام خونت را بگیریم، الآن دست تو در عالم باز تر است پس حتما برای ما دعا می کنی و به ما نظر بفرما.
خوش به حالت خوش به حال مادرت، چه شهید عالی مرتبه ای، زندگی و نحوه شهادتت بسیار دلم را تکان داد، خدا لعنت کند منافقین رو که خیلی زود تو را به آرزویت رساندند. ان شاء الله از بقایای منافقین به زودی انتقام خونت را بگیریم، الآن دست تو در عالم باز تر است پس حتما برای ما دعا می کنی و به ما نظر بفرما.
تو رو به همه اعتقادادت قسمت میدم برام دعا کن آدم شم
بانوی زیبا و معصوم
با آه و دلشکستگی داستان شهیده زینب کمایی را خواندم. إن شاالله انتقام خونت را ای خواهر مظلومه ام از جبهه استکبار، نفوذ و نفاق خواهیم گرفت.
یاد کنیم از امام و شهیدان به ویژه شهیده راه عفاف و حجاب خواهر گرامی زینب کمایی صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم صلی الله محمد وآل محمد وعجل فرجهم
زینب جان شهدا زنده اند میدونم که این نوشته را میخوانی خوشا به حالت که علی رغم سن کمت چقدر زود بزرگ وبالغ وعاقل شدی وراهت را درست پیدا کردی وبه لقا الله پیوستی. تو را خون شهدا وحضرت زینب قسم که در حق من ودختر ۱۴ ساله ام ودختر ۷ سالم دعا کن که در راه حق قدم برداریم وعاقبت بخیر شیم روحت شاد التماس دعا