از غواصی در کربلای 4 تا ویلچرنشینی / نمیدانستم به سمت دوست شنا میکنم یا دشمن
به گزارش نوید شاهد اصفهان به نقل از خبرگزاری فارس، عاطفه علیان؛ چند روزی میشود که از سفر کربلا برگشته است؛ خستهتر از آن است که با من گفتگو کند، اما من میسپارم به خودش و میگویم اگر تمایل داشتید خوشحال میشویم در خبرگزاری فارس اصفهان خاطرات شما را منتشر کنیم؛ رویم را زمین نمیگذارد و برایم تعریف میکند از گذشتههایی که برایش دور است و بازتعریف خاطراتش دشوار.
خاطراتش را از لحظهای آغاز میکند که در عملیات نصر ۴ به سمت بالای تپه شروع به دویدن کرد و یک دفعه بیهوش شد؛ وقتی به هوش آمد، چشمانش جایی را ندید و نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. لابد پاهایش قطع شده؛ صبح که به هوش میآید چشمش به آسمان آبی میافتد و متوجه میشود گردنش را پانسمان کردهاند و او فقط صدا میزند:«برادر، اخوی»
متولد ۱۳۴۶ است و فرزند کشاورزی از محله ولدان اصفهان؛ ۹ ماهه که بوده آب جوش بر روی دستش میریزد و بزرگتر که میشود متوجه میشود انگشتان دست چپش کامل مشت نمیشود.
از دست و دلبازی زایندهرود هم میگوید که دستهای پینه بسته پدر محصولات کشاورزی را برداشت میکرد و او هم در چیدن گندم و بوجاری کمک حال پدر بود.
کلاس پنجم که میرود انقلاب میشود و او از اینکه تظاهرات مدرسهها را تعطیل کرده خوشحال میشود؛ با آغاز جنگ تحمیلی، قهرمان قصه ما در سال ۱۳۶۳، برای آموزش نظامی ثبتنام میکند. ۱۰ شب به مدت چندساعت در مسجد محله آموزش میبیند و بعد از ۲ روز به پادگان میرود. با اینکه دستش مشکل دارد، اما به راحتی اسلحه را باز و بسته میکند؛ برای آموزش تکمیلی به ناحیه سپاه اصفهان میرود و مسؤول ناحیه که او را میشناسد میگوید: «تو که دستت مشکل داره، نمیخواد بری جبهه؛ برو درست را بخون»
مدتی میگذرد؛ او دوباره به سپاه ناحیه ۴ میرود؛ با خودش میگوید:«ایشالا مسؤول آموزش عوض شده یا منو فراموش کرده باشد.» دست چپش را در جیبش میگذارد و وارد سپاه میشود؛ میگوید:« اومدم برای آموزش تکمیلی» همینطور که دارد توضیح میدهد، مسؤول سپاه ناحیه از راه میرسد و میگوید:« تو که دوباره پیدات شد!»
و به مسؤول ثبتنام میگوید:« اسم اینو ننویسین. این دستش مشکل داره» مسؤول ثبتنام به قهرمان قصه ما میگوید:«دستتو از توی جیبت دربیار ببینم.» دستش را درمیآورد و مسؤول ثبتنام او را ناامید روانه خانه میکند.
بالاخره توانستم عازم جبهه شوم
نیمه شهریور ۱۳۶۵ میشود؛ عبدالعلی شریفی، یا بهتر است بگویم قهرمان قصه ما، تا ظهر روی درخت گردوی باغ پدربزرگش گردو میتکاند. هنوز اذان ظهر را نگفته بودند که لباس بسیجی به تن میکند و به ناحیه سپاه میرود و به پدر و مادرش اعلام میکند که عازم پادگان آموزشی است. موقع خداحافظی مادر میگوید: «ننه، صبر کن داداشت بیاد بعد تو برو.»
حاجآقا شریفی می گوید: خداحافظی کردم و به ناحیه سپاه اصفهان رفتم و متوجه شدم عازم جبهه هستیم؛ پیش خودم گفتم «چه بهتر! دیگه کسی به خاطر دستم ایراد نمیگیره!»
اتوبوسها ما را به پادگان ۱۵ خرداد بردند؛ شب را همانجا خوابیدیم؛ فردا صبح ما را به میدان امام بردند؛ رزمندگانی هم که مرخصیشان تمام شده برای اعزام دوباره به میدان امام آمده بودند؛ جمعیت زیادی برای بدرقه رزمندگان در میدان جمع شده بودند.
کنار هم محلهایام غلامرضا کابلی روی صندلی نشستم؛ تعداد زیادی اتوبوس پشت سر هم به سمت خوزستان حرکت کرد؛ من یکی از شادترین سرنشینیان اتوبوس بودم و خوشحال بودم که دیگر قرار نیست آموزش نظامی ببینم؛ با خودم گفتم:«من که همه تاکتیکهای نظامی را بلدم؛ دیگه نیازی به آموزش مجدد ندارم.»
حاجآقا شریفی ادامه میدهد: وارد شهرک دارخوین شدیم؛ شهرک در کیلومتر ۷۵ جاده اهواز-آبادان و مقر لشکر امام حسین (ع) بود؛ روز دوم یا سوم بود که گفتند «هرکی میخواد به یگان دریایی بره ثبتنام کنه» من نرفتم؛ دوست داشتم اسلحه دست بگیرم و بروم با دشمن رودررو بجنگم؛ با غلامرضا کابلی به گردان یازهرا(س) رفتیم.
محمد جعفری، محمدرضا عباسی، اصغر عباسی و مجید عباسی هم در گردان یازهرا(س) بودند؛ گردان آن زمان در خط فاو بود؛ حدود ۱۲۰ نفر از نیروهایی که از اصفهان آمده بودیم، به عنوان گروهان چهارم گردان یازهرا(س) سازماندهی شدیم.
فکر کنم اسم فرمانده گروهانمان آقای زنجیربند بود؛ چند روز بعد گروهان ما را با وانت تویوتا کنار ساحل اروند بردند؛ با قایق از عرض اروندرود گذشتیم؛ چند روز توی یک مقر در شهر فاو به عنوان پشتیبان به حالت آمادهباش بودیم؛ بعد از آنجا به خط پدافندی فاو-امالقصر رفتیم و جایگزین گروهانی که توی خط بود، شدیم.
حدود ۱۵ روز توی خط بودم، هر از گاهی بعضی از بچهها بر اثر گلولهباران دشمن آسیب میدیدند، ظهرها غذای گرم، شبها کنسرو و صبحها هم نان و پنیر و خرما به ما میدادند.
ماموریت گردان که تمام شد ما را به شهرک آوردند، بعضی از بچهها دچار یک بیماری پوستی شده بودند، هرچه بود، بیماری خطرناکی بود؛ گفتند به نوبت حمام کنید؛ توی حمام یک پودر به ما دادند و گفتند خودتان را با این پودر بشویید؛ بچههایی که دچار بیماری پوستی شده بودند، بدنشان حساسیت نشان میداد؛ چند نفری که دچار مشکل شده بودند، برای درمان به بیمارستان رفتند.
به گردان حضرت یونس(ع) ملحق شدیم
چند روز بعد گردان ما را به مقر شهید عرب بردند؛ این مقر سمت چپ جاده اهواز-آبادان بود؛ یک روز اعلام کردند «هرکی میخواد به گردان حضرت یونس(ع) بره، بیاد ثبتنام کنه» و من و کابلی داوطلب شدیم؛ عبدالعلی شریفی به همراه غلامرضا کابلی به گردان یونس ملحق میشوند و در رودخانه کارون آموزش غواصی میبینند.
حاجآقا شریفی تعریف میکند که با شروع آموزش به هر داوطلب یک دست لباس غواصی تحویل دادند؛ او که شنا بلد نیست، نگران میشود و به او پاسخ میدهند که «ناراحت نباشید، با این لباسهای غواصی کسی زیر آب نمیره»
او ادامه میدهد: لباسها چند تکه و چسبان بود، ظاهر کفشهای غواصی شبیه پای مرغابی بود که به آن فین میگفتند، بلوز و شلوار را پوشیدم، قبل از پوشیدن فینها، کفشهایی را که شبیه جوراب بود، پوشیدم، وقتی خواستم برای اولین بار با این لباس در آب بپرم، کمی ترسیدم.
بدنم به صورت عمودی قرار گرفت، سرم هم توی آب نرفت! چند دقیقه که گذشت، حس کردم دمای بدنم با دمای آب یکی شد، وقتی که پا زدم، یک متر جلو رفتم، خیلی لذتبخش بود؛ روزهای اول آموزش فقط با همین لباسها و بدون تجهیزات مثل بند حمایل، خشاب، فانسقه و تفنگ شنا میکردیم.
وقتی ترسمان ریخت، عینک و اشنوگر هم به ما دادند؛ وزنههای آهنی هم به ما دادند که به خودمان ببندیم تا سنگینتر شویم و زیر آب برویم. آب کارون گلآلود بود، جایی را نمیدیدم. کف رودخانه مشخص نبود؛ فرمانده گروهان سرمان را توی آب هل میداد و میگفت:«بازم شنا کن»
بعضی از بچهها به خاطر سختگیریهای بیش از حد مربیان انصراف دادند و به گردانهای قبلی خودشان رفتند؛ کابلی هم رفت؛ یکی از بچهها گفت: «من نمیخوام توی آب شهید بشم. من میخوام اگه بناست شهید بشم این اتفاق توی خشکی بیفته تا لااقل جسدم به دست خونوادم برسه».
صبح، ظهر و حتی شبها تمرین میکردیم؛ این اواخر کسی حق نداشت سرش را از آب بیرون بیاورد؛ فقط با اشنوگر نفس میکشیدیم؛ وقتی بدنمان زیر آب بود، نمیدانستیم از کدام سمت میرویم و مسیر را گم میکردیم؛ برای اینکه گم نشویم، یک طناب بلند آوردند و به فاصله دومتر به دومتر دو تا حلقه به طناب بسته بودند.
فاصله بین حلقهها طوری بود که پای غواص جلویی به سر نفر بعدی نخورد؛ گروهان را به دو قسمت تقسیم کردند؛ عدهای دست راست و عدهای هم دست چپمان را به حلقهها گرفتیم؛ وارد آب شدیم و شناکنان به جلو رفتیم؛ با وجود طناب مطمئن بودیم که دیگر گم نمیشویم؛ همیشه خود فرماندهان یا افراد خبره سر طناب را نگه میداشتند؛ فقط این دو نفر اجاره داشتند برای یافتن مسیر، هراز گاهی سرشان را از آب بیرون بیاورند.
آموزش ما اواخر مهر بود؛ تمرین موقع شب بیشتر ترس داشت؛ شبها بعد از تمرین که از آب بیرون میآمدیم، دندانهایمان به هم میخورد؛ بچههای تدارکات زیر منبعهای آب را روشن کرده بودند تا غواصها بتوانند دوش بگیرند. تا کفیشه بودم، چندبار به برادرم که در تعاون لشکر مشغول بود، سر زدم.
فاصله من با برادرم عرض رودخانه کارون بود؛ با قایق به آن طرف آب یعنی شهرک دارخوین میرفتم؛ یکی از آخرین روزهای آموزش با تجهیزات کامل جنگی توی آب رفتیم؛ قبل از رفتن در آب قسمتهای داخلی تفنگهایمان را با گریس چرب میکردیم تا موقع شلیک گیر نکند.
گردان یونس پنج گروهانه شد
بعد از مرخصی به منطقه برگشتم و دیدم یک گروهان دیگر هم در حال آموزش غواصی است؛ با این گروهان، گردان یونس ۵ گروهانه شد؛ قبل از شروع عملیات کربلای ۴، در روزهای اول دیماه ۱۳۶۵ ما را با اتوبوس به مقری نزدیک خرمشهر بردند؛ آنجا پیاده شدیم و تا کنار اروند را با وانت تویوتا رفتیم؛ میگفتند« صلاح نیست با اتوبوس از اینجا جلوتر برویم.» یک روز هم توی آبهای اروند با تجهیزات کامل تمرین کردیم؛ آب اروند تمیزتر از کارون بود؛ همان روز یکی از بچهها در آب مفقود شد.
تا چند روز قبل از آغاز عملیات در همان مقر بودیم؛ اسم مقر، یادم نیست؛ سنگرهای اجتماعی بزرگی آنجا بود؛ وقتی وارد میشدیم از یک راهرو میگذشتیم، بعد وارد فضای اصلی سنگر میشدیم؛ با استفاده از این روش اگر گلولهای روبهروی سنگر هم به زمین میخورد، ترکشهای آن وارد سنگر نمیشد؛ به ما گفته بودند به جز موارد ضروری از سنگر بیرون نیایید؛ هواپیماهای عراقی مقر را بمباران کردند.
شب عملیات فرا رسید؛ قبل از رفتن، در سنگرمان دعای توسل را خواندیم؛ من هم با آنها زمزمه کردم؛ از هم خداحافظی کردیم و تاکید میکردیم شفاعت روز قیامت فراموش نشود.
یادم نیست چه ساعتی از شب بود، با لباسهای غواصی و تجهیزات کامل پیاده تا نهر عرایض آمدیم، از نهر عرایض گذشتیم تا به رودخانه اروند رسیدیم، طناب بلندی آماده کرده بودند، فرمانده گروهان ما با یکی از بچهها اطلاعات عملیات سر طناب را گرفتند، بقیه به ترتیب، دو طرف طناب را گرفتیم و توی آب رفتیم، فرماندهان مکانی را که باید ما وارد آب میشدیم جوری محاسبه کرده بودند که وقتی عرض اروند را طی کردیم به نوک جزیره امالرصاص برسیم، در واقع حرکت ما مستقیم نبود، اریب بود.
اول کار که عمق آب کم بود، در آب راه میرفتیم، به جایی رسیدیم که عمق آب از قد ما بیشتر شد، اشنوگر را توی دهانم گذاشتم و در آب معلق شدم، شروع به فین زدن کردم؛ قبل از حرکت به ما گفته بودند وقتی به جزیره رسیدیم، طناب را تکان دهیم؛ وقتی طناب از جلو تکان خورد، سرهایمان را از آب بالا بیاوریم و کفشهای مخصوص را درآورده و حرکت کنیم.
فین زدم و جلو رفتم؛ چند تا عامل باعث شده بود من کمتر احساس ترس کنم؛ یکی اینکه من قبلا در خط پدافندی با صدای انفجار گلوله آشنا شده بودم و دوم اینکه قرار نبود من بخواهم به تنهایی با دشمن بجنگم؛ تعداد ما زیاد بود و مهمتر اینکه من راه خودم را انتخاب کرده بودم و آماده بودم برای شهادت، جراحت و اسارت؛ به خدا توکل کردم.
همینطور شناکنان جلو میرفتم، یک لحظه با احتیاط سرم را از آب بالا آوردم؛ اینقدر سرم را بالا آوردم که فقط چشمهایم از آب بیرون بود؛ منورهای دشمن آسمان را روشن کرده بودند؛ حتی چند تا منور دیدم که دارد با چتر پایین میآید؛ تیربارهای عراقی هم داشتند مثل باران تیر رسام شلیک میکردند؛ نوری را که از سر تیربارها متصاعد میشد را به خوبی میدیدم؛ دوباره سرم را زیر آب بردم و به سمت جلو فین زدم.
منتظر بودم که طناب را تکان دهند، اما خبری نشد؛ دوباره سرم را از آب بالا آوردم؛ دیدم دیگر از روبهرو شلیک نمیکنند؛ حدس زدم طناب پاره شده و از جزیره امالرصاص رده شدهایم؛ در هر حال به خشکی رسیدم؛ یادم نمیآید چند نفر دیگر پشت سر من از آب بیرون آمدند.
میگفتند عملات لو رفته
دیدیم هیچکدام از بچههای گروهان خودمان آنجا نیستند؛ ما به جای «امالرصاص» به جزیره «بلجانیه» رسیده بودیم؛ نیروهای گروهانهای دیگر قبل از رسیدن ما به جزیره بلجانیه رسیده و خط را شکسته بودند؛ بچهها داشتند به سمت دشمن تیراندازی میکردند.
فینها را در آوردم و همراه بقیه حرکت کردم؛ دستهجمعی به یک خاکریز رسیدیم؛ مدتی به سمت دشمن تیراندازی کردیم و به سمت خاکریز بعدی رفتیم؛ در آن تاریکی شب معلوم نبود کی به کیه! به خصوص من که از یک گروهان دیگر به این جزیره آمده بودم نمیدانستم چه کار باید بکنم.
قرار بوده بعد از اینکه غواصها خاکریز دوم را تصرف کردند، بقیه گردانها با قایق به منطقه بیایند که این اتفاق نیفتاد؛ میگفتند« عملیات لو رفته، بیشتر قایقها غرق شده و بعضی از نیروها هنوز روی آب سرگردانند.»
نمیدانم در جمع ما فرمانده هم بود یا نه؟ جلوی خاکریز یک نیزار بود؛ چند نفر از بچهها توی نیزار رفته بودند که شهید یا زخمی شده بودند.
وضع به همریختهای داشتیم؛ صدای غرش تیربارهای عراقیها یک لحظه هم قطع نمیشد؛ تانکهایشان هم زمین و زمان را به لرزه درآورده بودند؛ نیروهای کمکی و مهمات هم نرسیده بود؛ چون مهمات نداشتیم، عملاً تیربارها و قبضههای آرپیجی ما بلااستفاده بود؛ فقط با کلاش مقاومت میکردیم؛ ما چطور میتوانستیم با کلاش به شکار تانک برویم!
نمیدانستم دارم به سمت دوست شنا میکنم یا دشمن
با این وضعیت ماندن به صلاح نبود؛ شلیک تیربارهای دشمن شدیدتر شد؛ حتی صدای هلهله عراقیها را میشنیدیم؛ جای ماندن نبود، باید عقبنشینی میکردیم؛ خسته و کوفته خودمان را خاکریز اول رساندیم.
دمدمای صبح به ساحل رسیدیم؛ شهدا و مجروحان را گذاشتیم و به آب زدیم؛ حتی اسلحههایمان را هم انداختیم؛ به سمت جزیرهای که نمیدانستیم امالرصاص است حرکت کردیم؛ چون وزنمان کم بود سرهایمان هم زیر آب نمیرفت؛ اشنوگر نداشتیم که بتوانیم سرهایمان را زیر آب کنیم؛ جلورفتن در آب برایم مشکل بود. شک داشتیم جزیرهای که به سمت آن میرویم، دست نیروهای خودی است یا دشمن!
با خستگی زیاد به جزیره رسیدیم؛ برگشتم پشت سرم را نگاه کردم؛ دیدم عراقیها تا لب ساحل جزیره قبلی آمدند و داشتند به سمت ما تیراندازی میکردند؛ یک تیر توی دستم خورد. چون لباس غواصی به بدنم چسبیده بود، خیلی خونریزی نکرد و تیر از میان ماهیچه دستم رد شد.
خوشبختانه به استخوان و عصبهای دستم آسیبی نرسید؛ توی یک سنگر پریدم؛ پشت سر من چند نفر دیگر هم وارد سنگر شدند؛ صدای فارسی زبانان میآمد. مال گردان امام رضا(ع) بودند؛ همان شخص به من گفت: «این جاده خاکی را بگیر و برو تا به ساحل برسی. آنجا دارند نیروها را منتقل میکنند. فقط خیلی مواظب خودت باش. نیروهای بعثی تک و توک در جزیره هستند.»
به ساحل رسیدم و با همان لباس غواصی به مقرمان در کفیشه منتقل شدیم
نیروها را جمع کردند؛ دوباره سازماندهی شدیم؛ از پنج گروهان گردان یونس، سه تا گروهان باقی مانده بود! تعداد زیادی از بچهها مفقود شده بودند؛ هیچکس حوصله نداشت؛ فرماندهان گفتند شاید عملیات جدیدی شروع شود؛ بچهها دو دسته شدند؛ عدهای گفتند میایستیم، عدهای هم گفتند ما میخواهیم به مرخصی برویم.
به اصفهان آمدم و شنیدم عملیات کربلای ۵ شروع شده؛ غبطه خوردم که چرا به مرخصی آمدم و در این عملیات نیستم؛ بعد از ۱۵ روز به شهرک دارخوین برگشتم و به کفیشه رفتم.
اسفند ۱۳۶۵ بود؛ عملیات کربلای ۵ تمام شد؛ ما را به خط پدافندی فاو منتقل کردند؛ حدود یک ماه در این خط نگهبانی میدادیم یا در مقری که پشت خط بود استراحت میکردیم؛ بعد از یک ماه یک گردان دیگر جایگزین ما شد.
به اصفهان رفتم و به سنندج برگشتم؛ عملیات نصر ۴ شروع شد؛ به دو تا گروهان ما ماموریت داده بودند، دو تا تپه را تصرف کنیم؛ اسم تپهها یادم نیست؛ تپهها نزدیک شهر ماهوت عراق بود؛ گروهان ما خطشکن و گروهان دیگر پشتیبان بود؛ عملیات که شروع شد به سمت بالای تپه شروع به دویدن کردیم؛ از همان لحظه که ما الله اکبر گفتیم و حرکت کردیم، تیربارهای عراقی هم به کار افتاد؛ یک دفعه بیهوش شدم.
حاج عبدالعلی شریفی مهمان آسایشگاه جانبازان میشود و پس از آشنایی با بانویی تبریزی، حاصل ازدواجش دو دختر به نامهای فاطمه و زهرا است. او روایتش را با این خاطره به پایان میرساند که دخترم از من میپرسد «بابا چرا تو اینجور شدی؟» من هم با زبان کودکانه به او میگویم:« زمانی که تو هنوز به دنیا نیومده بودی، آدم بدی به نام صدام به کشور ما حمله کرد. جوونهای این کشور مجبور شدند برای مقابله با او به جبهه برند. عدهای از این جوونها شهید و عدهای هم اسیر شدند. من هم به جبهه رفتم. خواست خدا این بوده که من هم مثل خیلی از جانبازهای دیگه ویلچرنشین بشم.»
انتهای پیام/