دایی اکبر جبهه ها
دایی اکبر جبهه ها
وقتی قائم مقام جهاد کاشان بودم ، مسئولیّت تعمیرگاه را آقای
میرزایی معروف به دایی اکبر به عهده داشت. هر وقت برای سرکشی به تعمیرگاه می رفتم ،
دائی اکبر به من می گفت :
« چند روز به من مرخصی بدهید ؛ دلم می خواهد به زیارت امام رضا (علیه السلام) بروم »
چون حضور او در جهاد لازم و ضروری بود، تفره می رفتم، تا اینکه روزی با هم قرار گذاشتیم از هفته آینده به مرخصی برود. وقتی وارد تعمیرگاه شدم ، دیدم بین بچه ها صحبت از آماده شدن برای اعزام به منطقه است. دائی اکبر هم علاقه شدیدی داشت که در منطقه با تانکر سقایی کند. به اوگفتم : «دائی اکبر، توکه به خانواده ات قول رفتن به مشهد مقدس را داده ای.» گفت: «رفتن به مشهد دیر نمی شود، وقتی برگشتم، میرویم.»
به شوخی گفتم: « می دانی که برمی گردی ؟ چهره ات که نورانی است، شاید شهید شدی.»
گفت: « انشاا... ، دلم می خواهد مثل حضرت ابوالفضل شهید شوم نه سر در بدن داشته باشم و نه دست »
چند روزی گذشت خبر شهادت دائی اکبر را شنیدم . پیکرش را که آوردند دیدم همان گونه که دلش می خواست نه سر داشت و نه دست.
پشت تانکرش نوشته بود : « سقای دشت کربلا – ابوالفضل (علیه السلام»
(برگرفته از کتاب خاطرات ریزه میزه / مؤلّف: ابراهیم تفرشی)