خاطراتی از سردار شهید عباسعلی حاج امینی
فرار از پادگان
به اتفاق شهید در پادگان ذوب اهن اصفهان خدمت وظیفه عمومی را می گذراندیم. با اعلام فرمان حضرت امام (ره) مبنب بر فرار از پادگان ها، حاج امینی حدود 300 نفر کادر و وظیفه را گرد هم جمع کرده ، فرمان امام را به انها اعلام نمود.
اکثرا به بهانه های واهی از فرار ترسیده، مشکل یا پیشنهادی را مطرح می ساختند که البته عملی نبود.
سرانجام من و حاج امینی و یک افسر یزدی از پادگان فرار کردیم. فرمانده پادگان که بسیار از این فرار ناراحت بود، سر صبحگاه گفته بود: اگر این سه نفر را ببینم خودم هر سه نفرشان را با کلت می کشم.
به نقل از محمد رضا طاهری
همرنگ شاگردان
زمانی که شهید حاج امینی معلم بود چون شاگردانش اکثرا از قشر مستضعف و بی بضاعت بودند او با ساده ترین لباس به مدرسه می رفت و می گفت: میخواهم همرنگ شاگردانم باشم نمی خواهم بین من و آنها فاصله ای باشد.
به لحاظ همین امر اکثر اوقات را با آنها می گذراند، با آنها والیبال بازی می کرد و حلال مشکلات مالی و خانوادگی آنها بود.
آنها نیز بر سر مزار عبای خون می گریستند چون نه تنها معلم بلکه دوست و راهنمای خویش را از دست داده بودند.
به نقل از همسر شهید
تدریس رایگان
شهید عباس علی نسبت به درس خواندن بچه ها خیلی احساس مسئولیت می کرد و بدون هیچگونه چشم داشتی به بچه های همسایه ها، اقوام و آشنایان درس می داد و می گفت اینها آینده سازان هستند. هرگاه می شنید یکی از بچه ها در زمینه درسی موفقیتی کسب کرده است بی اندازه خوشحال می شد و آنها را تشویق می کرد.
وقتی به بچه های دبستان درس می داد خیلی متواضعانه کنار آنها می نشت و با زبان کودکانه مشکلات درسی آنها را خیلی ساده برایشان بازگو می نمود. به نقل از همسر شهید
اشک
شهید عباس حاج امینی روح بلندی داشت. ندیدم هیچگاه گریه کند. حتی در شرایط سخت و بحرانی عملیات با صلابت سخن می گفت و فرماندهی می کرد.
یکی از نیروهای مخلص بسیجی گردان به نام شهید شمسیان به شهادت رسید. به اتفاق شهید حاج امینی و دیگر بچه ها به منزلشان در کوهپایه رفتیم. وقتی عباس مشاهده کرد مادر شمسیان نابیناست خیلی ناراحت شده حالش دگرگون شد و شروع به گریه کردن کرد. شاید تا آن موقع اشک حاج امینی را ندیده بودم ولی آن روز حدود پنج دقیقه بشدت اشک ریخت.
به نقل از جعفرهادیان
آموزش تئوری با تجربه عملی
شهید حاج امینی دقت و وسواس زیادی در انتخاب کادر گردان به خرج می داد و کسانی را در راس فرماندهی می گذاشت که تجربه و آموزش کافی دیده بودند.
یکبار که یک گروهان نیرو از یکی از شهرستانها آمده بود، یک نفر نیز به عنوان فرمانده یا سرپرست همراهشان بود. وقتی گروهان به گردان حاج امینی ملحق شد، وی یکی از فرماندهان با تجربه را در راس گروهان قرار داد. آن برادری که از شهرستان تا جبهه گروهان را همراهی کرده بود به عباس گفت: من نیز از عهده این کار بر می آمدم چون آموزش های لازم را طی کرده ام. شهید حاج امینی که معتقد بود باید جان بچه های مردم را دست کسی داد که مهارت لازم و احساس مسئولیت کافی داشته باشد گفت: به این دلیل که شما برای اولین بار به جبهه اعزام شده اید نمی توانم این کار را بکنم چون آموزش تئوری با تجربه عملی ، کامل و کار ساز می گردد.
به نقل از جعفرهادیان
صلابت رای
در عملیت محرم گردان ما به فرماندهی شهید حاج امینی چند مرحله در عملیات شرکت کرده، تعدادی شهید و مجروح داده بود بچه ها خسته از عملیات های مکرر بودند. مع الوصف یک ماموریت دیگر به گردان محول شده بود. شهید حاج امینی به من گفت: یرو بچه ها را آماده کن امشب عملیات داریم. گفتم: من که نمی روم. البته جون وضعیتگردان را می دانستم این حرف را زدم چنان نگاهی به من کرد که از هر پرخاش و تنبیهی برای من که دوست صمیمی او بودم بدتر بود.
در پناه لودر
در عملیات والفجر مقدماتی تقریبا آخرین افرادی که به عقب آمدند شهید حاج امینی و یارانش بودند. از او پرسیدم:
میان آن آتش شدید و تعقیب نزدیک عراقی ها چگونه توانستی خود را با این قد و قا مت رشید برهانی؟
گفت یکی از لودرهای خودی در حال عقب نشینی بود که راننده اش هدف قرار گرفته و به شهادت رسید ولی لودر مستقیم و به سرعت به سمت مرز ایران می رفت ما نیز در پناه آم و با سرعت لودر می دویدیم.
عراقی ها هر چه به سمت ما تیراندازی می کردند لودر سپر بلا شده به ما اصابت نمی کرد. نزدیکی های خط حودی لودر در کانال حفر شده توسط عراقی ها انتاد و ما که سپر بلا را از دست داده بودیم سریع خود را به خط خودی رساندیم.
به نقل از برادر کریمی
اولویت بسیجی
در عملیات محرم شب دوم در محلی استقرار یافتیم که امکان رساندن تدارکات به ما نبود. هوا خیلی سرد بود و زمین به لحاظ بارندگی شب قبل خیس بود. پتو نیز نرسیده بود و از سرما می لرزیدیم شهید حاج امینی گفت: بسیجی ها در اولویت هستند. و پتوهای خود را به بچه های بسیجی داده خود بدون پتو ماند.
ما نیز به پیروی از فرمانده پتوهای خود را به بسیجی ها دادیم و یادم هست در آن شب سرد پنج نفری روی زمین خیس خوابیده فقط با یک پتو روی خود را پوشاندیم.
به نقل از مهدی مختاری
آخرین اعزام
آخرین باری که شهید حاج امینی به جبهه اعزام می شد، روحیه دیگری داشت . حالات و رفتارهای او به نحو محسوسی تغییر کرده ، تضرع و زاری او بیشتر شده بود.
او تقریبا از تمامی اقوام و آشنایان خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و سفارش ما را به اقوام کرد. آنقدر این کارها را با عجله انجام داد و برای رفتن شتاب نمود که با دوچرخه به زمین خورد و دستش بشدت مجروح شد ولی حتی برای پانسمان دستش درنگ نکرد و سریه و عاشقانه به جبهه شتافت. گویی ندای پیک شهادت را می شنید.
به نقل از همسر شهید
شهید زنده!
پس از هر عملیات، شهید حاج امینی به مرخصی میامد و با هماهنگی با سایر رزمندگان به عیادت مجروحان و دیدار از خانواده شهدای آن عملیات می رفتند.
بعد از عملیات والفجر یک قرار بود به روستای الور از توابع نجف آباد رفته به ملاقات خانواده یکی از شهدای این عملیات برویم.
خود را آماده کرده بودیم که چگونه با خانواده شهید روبرو شویم و چه بگوییم. در را زدیم. با تعجب دیدیم خود شهید در را باز کرد! همه خوشحال شدیم که بجای یک ساعت پیش بینی شده، چند ساعت در خدمت آن شهید زنده! بودیم.
به نقل از سید مصطفی موسوی
منبع: بنیاد شهید شهرستان نجف اباد