به بهانه سالگرد شهید والامقام محمد محرابی پناه از شهرستان آران و بیدگل
شهید محمّد محرابی‌پناه در بیستم شهریور سال 1364 در شهر آران و بیدگل در خانواده ای مذهبی متولّد شد. چون در قسمت هوا فضا مشغول بود دوره ی هشت ماهه ی آموزش‌های مخصوص، شامل چتربازی، غواصی، آموزش در جنگل و کوهستان و کویر را در کنار دوستش شهید مصطفی صفری‌تبار که با هم عهد اخوت برای شفاعت و شهادت بسته بودند با موفّقیّت گذراند و در تیپ صابرین به‌عنوان تیربارچی مشغول خدمت شد.محمّد در سحرگاه 1390/6/13 به همراه شهید مصطفی صفری‌تبار به آرزویش رسید و دعوت حق را لبیک گفت.

آخرین ماموریت

ایام شب قدرسال۹۰ بود که ماموریت رفت. آن شب موقع خداحافظی گریه میکرد و پیشانی من را بوسید و طلب حلالیت کرد. محمد یک گوشی دوربین دار داشت از من خواست گوشی را به ایشان بدهم ببرند؛ دلیلش را که پرسیدم گفت : میخواهم از خودم برایت عکس بگیرم عکس ها را ببینی. وقتی بعد از شهادت وسایلش را آوردند، گوشی اش رمز داشت؛ به من دادند باز کردم و دیدم به قولش وفا کرده است و از ارتفاعات جاسوسان عکس گرفته بود.

تقریبا دو سه روز قبل از رفتن به آخرین ماموریت یک سری برنامه ریزی هایی برای زندگیمان کرده بودیم. گفت : فعلا کنسل است. هرقدر اصرار کردم دلیلش را بگویند گفت : بعدا متوجه میشوی و فقط یک جمله گفت: شاید من نباشم. من بعد از شهادت منظورش را فهمیدم. من دانشگاه یزد بودم و محمدم تهران سر کار بود، خیلی کم یکدیگر را میدیدیم به خاطر همین، هدیه برایم زیاد میخرید. چند بار ماموریت می رفت هر مرتبه برایم هدیه میخرید.

مرتبه آخر که ماموریت سردشت بود گفتم : محمد سوغاتی برایم چی میخری؟ گفت: اینجا که مغازه نیست ولی یک هدیه بزرگی برایت می آورم که همه انگشت به دهن بمانند و تعجب کنند. گفتم: چه هدیه ای هست که قراره بقیه ببیند؟ هرقدر اصرار کردم نگفت. سوغاتی اش پیکر پاکش بود. یک بار در جاده جریمه شده بودیم، محمد میگفت: الکی جریمه کردن نمیپردازم. ماموریت که بود به من گفت : برو جریمه را بپرداز نمیخواهم مدیون باشم. شهریور بود محمد روز آخر به من زنگ زد و بعد از کلی حرف زدن به من گفت: دلم میخواهد وقتی این سری میروی دانشگاه با چادر بروی. و من برای حدودا ۲۵ شهریور بلیط قطار از کاشان به یزد را گرفته بودم. محمد آن شب آخر گفت: برو بلیط را کنسل کن. گفتم : محمد من بلیط دیگر پیدا نمیکنم گفت : بعدا میگویم. محمد شهید شد و من هم نرفتم دانشگاه در آن مدت. محمد شب آخر آرزوی موفقیت کرد برایم و از من خواست تا آنجایی که میتوانم درسم را ادامه بدهم.

در آخر تماس چون من به فال حافظ اعتقاد زیادی دارم محمد از من خواست برایش فال حافظی هم بگیرم که من هم با خلوص نیت فال را باز کردم. وقتی شروع به خواندن فال کردم نمیدانم چرا، ولی حال عجیبی پیدا کردم و ناگهان شروع به گریه کردم. فال را برای محمد نفرستادم! محمد پیام داد : من منتظرم، من هم مجبور شدم فال را برایش بفرستم که مفهومش این بود : " عاشق هستی، اراده خود را قوی کن و اگر به یاد خدا باشی به آنچه که می خواهی میرسی ". بعد از آن جوابی از طرف محمد نیامد! پیامک دادم و گفتم : چی شد؟ محمد پیامک داد : خانم عالیه! همانی که من می خواستم و دیگر چیزی هم نگفت!

وقتی جنازه را قرار شد بروم ببینم، صورت محمد خیلی سیاه شده بود چند روز آفتاب خورده بود جنازه اش دود سیاه کرده بود. من آن روز اصلا حالم خوب نبود، چون باور نکرده بودم. زمان زیادی با محمد زندگی نکردم ولی در این زمان کم نیز همواره شاهد علاقه شدید ایشان به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بودم. ایشان از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله (یا ترکش) قرار گرفتند و این همان چیزی بود که همواره محمد آرزویش را داشت . عمق ارادت این شهید به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) این بود که قبل از تشییع و تدفین پیکر محمد جمعی از دوستان و همکاران ایشان کنار پیکر شهید در سردخانه حاضر شدند و به نیت شهید زیارت عاشورایی را قرائت نمودند. بخاطر علاقه بسیار محمد به حضرت زهرا (سلام الله علیها) قرار شد چند دقیقه ای هم روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بخوانند که در اواخر آن روضه یکی از دوستان محمد از شهید خواست که یک نشانه ای را از رضایت خود در مورد این روضه نشان بدهند و داد

ماموریت آخر روایت آخر

.از وقتی که مراسم تشییع شهید شروع شد تا موقعی که قرار بود برای آخرین بار محمد را ببینم برایم خیلی سخت گذشت که انگار این ۳-۴ ساعت داشت ۳۰۰-۴۰۰ سال می گذشت! درک شهادت محمد در سن ۲۰ سالگی برایم سخت بود و تازه متوجه حرف های روزهای آخر محمد شدم . رفتم سراغ پیامک هایی که محمد چند روز قبل از شهادتش برایم فرستاده بود؛ در یکی از پیام هایشان برایم آرزوی آینده ای درخشان کرده بودند و ازمن خواسته بودند برایشان آرزوی شهادت بکنم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده