مروری برزندگی وخاطرات شهید رضا چیت سازان/ خاطرات جنگ
قسمت دوم:مروری برزندگی وخاطرات شهید رضا چیت سازان
با شروع جنگ تحمیلی ، سینه رضا در تب و تاب دفاع از جمهوری اسلامی و حضور در جبهه شعله می کشید و و برای حضور در جبهه روزشماری می کرد چرا که به خاظر کمی سن اجازه اعزام نمی یافت .با تشکیل بسیج رضا به عضویت آن در آمد .
در اواخر سال 59 همراه با کاروانی از فرهنگیان و دانش آموزان جهت کمک های پشت جبهه ای عازم خوزستان شده و در اردوگاههای مهاجرین جنگ تحمیلی در آن دیار ، مدتی را به یاری آنها شتافت . خاطرات این سفر و دیدن جنایات استکبار و عوامل داخلی او به خصوص بنی صدر رضا را راسخ تر در مبارزه با اذناب شرق و غرب کرد .رضا در حالی که 16 سال بیشتر نداشت مسلح به ایمان و اسلحه گرم (با مجوز سپاه) در موقعیت های حساس بهار سال 60 در میدان مبارزه با منافقین آماده بود.
وی پس از پایان امتحانات آن سال مدتی به سپاه نورآباد لرستان رفت و در آموزش نظامی فعالیت می کرد اما به محض اطلاع از درگیریهای بنی صدریها با حزب الله در کاشان به شهر برگشت و با توجه به افزایش خطر منافقان به گروه محافظت از روحانیون پیوست.
با شهادت دوستان نزدیکش شهیدان علی کفاش و احمد گلی ، عازم جبهه شد و در عملیات فتح المبین شرکت کرد.پس از بازگشت به شهر دوباره برای شرکت در عملیات بیت المقدس عازم جبهه شد .
رضا آخرین سال تحصیلی خود در دبیرستان امام خمینی (ره) را آغاز کرد در حالی که مدتی در جبهه و زمانی در شهر و در ارگانهای مختلف به خدمت می پرداخت .وی که مسئول انجمن اسلامی دبیرستان بود تعداد قابل توجهی از دانش آموزان را جذب انجمن کرد.
در اواخر سال 61 ، وی پس از بازگشت از جبهه و به دنبال حضور چند روزه اش در سیستان و بلوچستان ، کرمان و ایرانشهر به کاشان بازگشت و پس از چندین سال تعطیلات نوروزی را در شهر ماند ودر این چند روز نیز از فعالیتهای فرهنگی غافل نبود و در راه اندازی و اداره اردوهای تربیتی اتحادیه انجمن های اسلامی نقش موثری را برعهده گرفت و پس از مدتی دوباره عازم جبهه شد.
رضا به طور مداوم در جبهه های نبرد و در فعالیتهای سیاسی و فرهنگی شرکت داشت .وی مردادماه سال 64 عازم خوزستان شد و در تبلیغات ستاد پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان اصفهان مشغول خدمت شد .در خاطرات شهید از این زمان آمده :«محرم نزدیک است ، در کاشان که بودم عملیات قادر شروع شد موقع برگشتن به اهواز خبر شهادت برادر حسین عرفاتی را شنیدم به بالین جنازه اش رفتم ، توپ یا خمپاره در نزدیکش منفجر شده و نیمی از سرش را برده بود .تقریبا" همچون برادر عزیزم عباس شوقی از بابت رفتن حسین که دیرزمانی در دبیرستان ،بسیج ،مریوان ،سپاه ،جبهه و مراسم برادر عباس پدرام می شناختمش خیلی ناراحت بودم ، اما از خودم که عقب افتاده ام ناراحت تر.
بعد از آن عازم اهواز شدیم و دو روز بعد به قرارگاه خاتم نزد بچه هایی که در عملیات بودند رفتیم .برادری که در آنجا بود اظهار داشت که چند تا از از برادران به شهادت رسیده اند ، ولی جنازه شان در منطقه مانده است و اسم چند نفر را آورد .یک دفعه حالم خراب شد ، فورا" خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم استارت ماشین همچون پتکی بر سرم می کوفت .خدایا ، خداوندا ، چه شده ؟ اینها کجا می روند ؟ اینها کیانند ؟
مرتضی که تازه به رزم رفته بود ، خلیل یک دختر یک سال و نیمه دارد، علی تازه داماد شده و ....از خود بی خود شدم ، بالاخره ماشین را راه انداختم .غروب بود ، روی پل چهره خونین خورشید را نظاره کردم ، فکرم جای دیگری بود ، یکی دو بار نزدیک بود تصادف کنم .از کنار پل لشگر 92 گذشتم و به طرف خوابگاه جهاد تاختم .خیابان خلوت بود و مردم به داخل خانه ها می رفتند ، ذهنم در اطراف حرکات و رفت و آمدهایم با خلیل و مرتضی و ساجدی می گذشت ، نور قرمز و سبز و چراغهای راهنمایی در کف آسفالت پهن می شد و برگ درختان را رنگ می کرد .یک دفعه خوابگاه را دیدم پایم روی ترمز رفت و ماشین ایستاد از آن خارج شدم و به بچه ها سلام کردم .همه طور دیگری نگاه می کردند ، بی هوا دوباره برگشتم و در ماشین نشستم ، دستم روی فرمان بود و سرم روی دستان .چهره ام عبوس و درهم بود و بغض گلویم را می فشرد .یک دفعه بغضم ترکید و گریه ام گرفت .گریه برای از دست دادن عزیزان یا برای خودم ؟ نمی دانم .
می گریستم ، آنهم چه گریستنی ، صحنه ها در جلو چشمانم رژه می رفتند ، خلیل ، مرتضی ، در کتابخانه ، اتحادیه ، بسیج ، مسجد ، شوش ، فتح المبین ، مراسمهای ماه رمضان ، درگیری با منافقان ، ساجدی ،.....
صفحه ذهنم متوجه صحنه هایی از دیگر دوستان که رفتند یا اسیر گردیدند شد.شهیدان علی کفاش ، رضا کامل ، مهندس ، محمدی ، سروی زاده ، قسمت کننده ، ناظمی ، شوقی ، دیلمی ، شریف ، احمدی ، عابد ، شجری ، حسن بیکی ، باغ شیخی ، شعبانزاده ،هوشمند ، زین ساز ، جمالی ، هاشمی زاده و......
آه خدایا ، آن دنیا بهتر است ، آنجا جمع بچه ها بهتر است ، جمعشان خیلی خوب است من دیگر اینجا کسی را ندارم ، تمام برادرانم رفتند ، خدایا آیا این لیاقت را دارم ؟ می دانم خیلی گنهکارم ، ولی خدایا ، ای خدای مهربان نجاتم ده ، مرا دریاب .
اشک چشمان پیراهم نظامی مرا خیس کرده بود آهی کشیدم ، خدایا ، چطور است که بچه های مخلص و درد دین دار اینطور می روند ، درست است که خوبان همه اینچنین می روند ، اما اینجا ما روسیاهان باشیم ، در جامعه تازه انقلاب شده ، ما تشنه فوران اندیشه های متعهد شهیدان بودیم ،شهیدانی چون ترنجی ها ، شعارها ، کامل .آخر ، همه اش صحبت از ارزشها و حاکمیت ارزشهاست ، کی باید ارائه کند؟
در شرایطی که فشارهای دوری از مکتب و میل به سازش بر اثر روی کار آمدن چاپلوسان در بعضی جاها رو به فزونی است ......
یادآوری همه این دردها در روز از دست دادن برادران عزیزم به طور مضاعف قلبم را منگنه می کرد .
در فکر بودم که یک دفعه سلام سعید رشته افکارم را پاره کرد ، فورا" اشکم را پاک کردم و جواب دادم .او هم خیلی حرف داشت .پایین آمدم و با هم قدم زدیم ، ....بالاخره نفهمیدم که چرا بعضی آدمها ، بعضی از انسانها ، بعد از مرگشان منفجر می شوند و شکوفه می دهند ، من نفهمیدم و منتظرم دریابم.
کنون که دشت ، جنون را دوباره حامله است کنون که دیده یاران به راه قافله است
مبادمان که سر از امر دیده برگیریم نگاه از خط انگشت پیر ، برگیریم
قسم به فجر که ما صاحبان فردائیم سرود وصل بخوان کربلا که می آئیم
سرود وصل بخوان کربلا که می آئیم ».
رضا با سور و گداز و با قلبی شعله ور در آتش عشق سرود وصل را زمزمه می کرد و دل در گرو پیمان ازل به وصال ابد می اندیشید.
وی پس از سه ماه همکاری با پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی برگشت و ماههای آخر خود را در کنار خانواده و دوستان بود.
شهید رضا انگیزه آخرین هجرت خونین خود را چنین نگاشت :« ما به دنبال صحبت امام عزیز که فرمود جنگ جنگ تا رفع کل فتنه ...که همین از قرآن کریم الهام گرفته ، تا رفع کل فتنه به دنبال امام بزرگوارمان به پیش می رویم و تا هر زمان که مقام ولایت فقیه بفرمایند ما به دنبالشان هستیم و در مرحله اول به جنگ می رسیم ».