روایتی متفاوت از زندگانی جانبازی که با عکسش معروف شد +جانباز محمد کریم کیانی
کریم را فراموش کردند، کاش شهیـد شده بود
اول صبح یک روز بهاری است و نسیم خنک هوا، حال اصفهان را جا آورده.... خیابانها نه شلوغ است و نه خلوت! مقصدمان فلاورجان است؛ شهری در بیست و دو کیلومتری اصفهان. نه آنقدر دور و نه آنقدر نزدیک! کوچه پس کوچهای در کار نیست. آدرس خانه آقا کریم سرراستتر از این حرفهاست؛ «خیابان شریعتی؛ نبش حسینیه بنیفاطمه!» شاید تنها دیدن یک عکس بهانه رفتن ما به خانه او شده؛ عکسی که از یک لحظه خاص در زندگی آقای کیانی به جا مانده و هنوز که هنوز است حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
آقا کریم سال 62 زمانی که بیست و یکسال بیشتر نداشته، در عملیات خیبر پایش روی مین میرود و همان لحظه شکار دوربین علیرضا جلیلیفر؛ یکی از عکاسان جنگ میشود. عکسی که خیلیها که دیدهاند، فکر میکنند آن بچه رزمنده وسط میدان مین که گوشت و پوست پایش آویزان و روی زمین افتاده و نگاه مظلومانهای به دوربین دارد، حتما شهید شده است.ساعت نزدیک 10 صبح است که مریم خانم همسر آقا کریم به استقبالمان میآید و ما را به سمت خانهای که میگوید بیستوسهسال است سقف زندگی مشترکشان شده، راهنمایی میکند. وارد که میشویم اول از همه، آقا کریم را میبینیم با صورت آفتاب سوخته و چشمانی که نجابت و مهربانی از آن میبارد. جوری نشسته که هرکسی در ورودی ساختمان را باز میکند، اول نگاهش به او و خنده ملیح روی لبهایش میافتد و همان جا چند لحظهای بدون حرکت میایستد. چشمانش رو به پایین است و به سختی جواب سلام میدهد، حتی نای بلندشدن ندارد. به نظر میرسد مین آنقدر کاری بوده که تنها پای چپش را از او نگرفته، بلکه ذره ذره وجودش را آب کرده و به زمین چسبانده است. برادر آقا کریم هم امروز آمده تا کمک او در تعریف از خاطراتش باشد. میگوید کریم سرباز بود که جنگ شد و برای همین دوران سربازیاش با سالهای اول جنگ همزمان میشود. اما این همه قصه نیست. کریم سال 61 با اتمام دوران سربازی، باز هم راهی مناطق جنگی میشود و با لشکر امام حسین(ع) سر از مناطق عملیاتی در میآورد. آقا کریم معتقد است کاملا به اختیار خودش پا در جبهه و میدان نبرد گذاشته است. میگوید: «درست است دوران سربازی ما را بردند جنگ ولی دفعه دوم کاملا به انتخاب خودم و با میل شخصیام رفتم.»
مستندی از زندگی امروز آقا کریم
او
هرچند کلمات را بریده بریده به زبان میآورد و با مشقت فراوانی حرف میزند اما
تلاش میکند در این گفتوگو همراهمان باشد و سوالات ما را بدون جواب نگذارد. آقا
کریم از دومین مرتبه رفتنش به جنگ اینطور تعریف میکند: «از فلاورجان اعزام شدیم.
اول رفتیم اهواز و مدتی را در شهرک دارخویین ماندیم ولی به جایی نکشید که راهی
کردستان شدیم و چندماهی به طور مستمر آنجا بودیم و دوباره سر از اهواز و دارخویین
و این بار عملیات خیبر درآوردیم.»آنطور که برادر آقا کریم تعریف میکند، شب عملیات
خیبر زمانی که بچهها به سمت دشمن در حال پیشروی بودند، ناگهان خمپارهای وسطشان
میخورد و آنها را از مسیر اصلی منحرف میکند و همین باعث میشود که آقا کریم سر
از میدان مین دربیاورد و بعد هم، آن اتفاق هولناک برایش بیفتد. از او میپرسم آن
لحظه کسی هم با شما بود که در جوابم میگوید: «نه همه بچهها رد شده بودند، فقط یک
عکاس آمد این عکس را از من گرفت و رفت که من هم عصبانی شدم. از او خواستم کمکم کند
و من را به عقب برگرداند ولی او گفت که نمیتواند و باید سریع به جلو برود.» آقا
کریم پایش روی مین رفته اما عملیات است و شرایط به گونهای نیست که کسی او را به
عقب بیاورد برای همین مجبور میشود با پای متلاشی شده و با زحمت فراوان به سمت
نیروهای خودی حرکت کند و چندساعتی توی مسیر باشد تا به عقب خط برسد. آنطور که
برایمان تعریف میکند تمام راه را سینه خیز برگشته است.
«مسیر آنقدر سنگهای ریز و درشت داشت که مجبور بودم به هر جان کندنی که هست از روی آنها رد شوم. آن لحظات، زخمی شدن آرنجها و سرزانوهایم درد مضاعفی بر دردهای دیگرم شده بود.» آنطور که آقا کریم تعریف میکند وقتی که با هر زحمتی و بعد از چند ساعت تلاش، به عقب خط میرسد، با دیگر مجروحان این عملیات اول به اهواز منتقل میشود و بعد از آن به بیمارستان یزد... میگوید: «توی بیمارستان یزد عمل شدم و قسمت پایین پایم، جایی که آسیب دیده بود را قطع کردند. بعد هم با هلیکوپتر به اصفهان منتقل شدم.» مریم خانم آنطرفتر روبه روی همسرش نشسته و با دقت به خاطراتی که آقا کریم دست و پا شکسته به زبان میآورد، گوش میکند و لابهلای حرفهای او هر چند دقیقه یک بار یک نفس عمیقی میکشد و میگوید: «کی حالا قدر اینها رو میدونه...؟» او خیلی تلاش میکند که آقا کریم همه چیز را برای ما تعریف کند و حرفی نگفته از آن روزها باقی نماند. خودش هم البته برایمان از خاطرات این روزهای او میگوید. مثلا تعریف میکند که کریم علاقه زیادی به خواندن سوره یس دارد و روزی دو سه مرتبه از من میخواهد قرآن را روی پایش بگذارم تا این سوره را بلند طوری که دیگران هم بشنوند، بخواند. میگوید: «کریم اما دستهایش آنقدر بیرمق است که حتی توانایی صفحه زدن هم ندارد و من زمانی که قرآن میخواند باید کنارش بنشینم و برایش صفحه بزنم تا او با خیال راحت سورهها را بخواند.»برادرش هم میگوید: «کریم اوایل مجروحیتش حال جسمی خوب و روبهراهتری داشت، فقط گهگاهی موج میگرفتش که آنهم به مرور خوب شد. وضعیت او اصلا به این شکلی که امروز میبینید، نبود. کریم سرکار میرفت، ورزش میکرد، توی تیم والیبال جانبازان بود. او به مرور توان بدنیاش را از دست داد، مخصوصا بعد از عملی که چند سال پیش بر روی گردن و نخاعش انجام شد.» آقا کریم حالا نزدیک هفت سالی هست که توان انجام دادن هیچ کاری را ندارد و حتی به سختی و با غلت زدن از این طرف اتاق به آن طرف اتاق میرود. برای بلند کردنش هم باید به جرثقیلی که به سقف خانهشان وصل شده است، متوسل شود. همسرش یک حلقه آهنی به پارچهای که دور کمرش بسته شده، وصل و با زدن یک دکمه قرمز، آقا کریم را به هر زحمتی که هست، از روی زمین بلند میکند تا او بتواند بایستد و شاید با واکر چندقدمی هم، راه برود. از همان لحظات اول که آمدهایم اینجا، چشممان به ماشین کوچکی که گوشه سالنشان پارک شده، است. برادرش با خنده میگوید که این بنز آقاکریم است! آقا کریم روزها با این ماشین در خیابانهای شهر تاب میخورد و بالا و پایین میرود. مریم خانم میگوید: «این وسیله را خودمان تهیه کردیم و حدود 60-50 میلیون تومانی هم برایش هزینه دادیم.»آقا کریم روزها با این ماشین بیرون میرود و گشتی در شهر و خیابانها میزند تا شاید کمتر به دردها و تنهاییهایش فکر کند. میگوید گاهی گلستان شهدای فلاورجان میروم، گاهی ورزشگاه کلیشاد و گاهی هم در جمع رفقایم... برادرش میگوید: «کریم زیاد خودش را به این فضای خانهنشینی و دوری از جامعه، عادت نمیدهد. تازه حالش که بهتر بود، بیشتر بیرون میرفت. حتی کنار دست برادرم در مغازه صافکاریاش کار میکرد.» آقا کریم دوستانی هم دارد که با هم جبهه بودهاند ولی بیشتر آنها شهید شدهاند و چندتایی هم مثل خودش جانباز. دوستانی که میگوید سعی میکنم هروقت به مزار شهدای فلاورجان میروم، سری هم به آنها بزنم و دلتنگیام را کنار آنها رفع کنم. محمدقلی نوروزی یکی از همان رفقای آقا کریم است که با هم در عملیات خیبر بودهاند ولی او به شهادت میرسد و آقا کریم جانباز میشود. آقا کریم از اخبار روز هم خوب مطلع است. از اوضاع ایران بگیر تا اوضاع سوریه و فرانسه و ... داعش را هم خیلی خوب و شاید بهتر از ما میشناسد و میگوید اگر سالم بودم حتما برای جنگ سوریه هم میرفتم و مدافع حرم میشدم. مریم خانم میگوید: «تلویزیون را که روشن میکند، اولین شبکهای که میزند شبکه خبر است. از اخبار ایران بگیر تا همه جای دنیا، قشنگ مینشیند گوش میدهد، گاهی برای من هم تعریف میکند.»
آقا کریم هیچ وقت پشیمون نشدید از این که رفتید جنگ و الان در این شرایط هستید؟
نه هیچ وقت...!
یعنی این همه سختیهایی که این روزها میکشید هم باعث نشده توی دل خودتون ابراز پیشمونی بکنید؟
نه. این یک وظیفه بود که رفتیم انجام دادیم وبرگشتیم.
اگر یه بار دیگه جنگ بشه، بازم حاضرید برید؟
سالم باشم و لازم باشه، حتما میرم.
پس افتخار میکنید به راهی که رفتهاید؟
اونایی که رفتند شهید شدند باید افتخار کنند. من کاری نکردم که قابل افتخار باشه.
دوست داشتید شهید میشدید و شرایط امروزتان را نداشتید؟
بله، آرزوم بود.
مریم خانم وقتی اسم شهادت به گوشش میخورد، میپرد وسط سوالات ما و پشت آهی که میکشد، میگوید: «کاش شهید شده بود...، شهید میشد بهتر از این بود که امروز این زجرها را بکشد، تازه جدای آن، حرفهای مردم و زخمزبانهایشان را هم به خانه ببرد سالهاست خیلیها به من که میرسند میگویند خب شوهرت حقوق که داره و جالب اینجاست که هیچ کدامشان از دردهایی که کریم میکشد و تنهایی من، خبر ندارند.»صحبتها که به اینجا میرسد، آقا کریم انگار زیرلب دارد با خودش حرف میزند. گوشهایم را که تیز میکنم، میشنوم که میگوید: «خاکریز، کانال، میدان مین...!» او این سه کلمه را بدون مقدمه و حین حرفهایمان با مریم خانم به زبان میآورد و چندباری پشت سر هم تکرارشان میکند. معلوم نیست این واژهها، چه سهمی در دنیای او دارند که یکهو به سراغشان میرود..! شاید میخواهد با این کلمات جواب آنهایی که امروز چشمانشان را به روی دردهای او بستهاند و در عوض به حقوقش خیره شدهاند، بدهد! وضعیت آقا کریم این روزها به گونهای است که به امکانات بهداشتی و درمانی نیاز ویژهتری دارد. آنطور که برادرش میگوید برای دکتر و دوا هم خودشان باید او را با این وضعیت به مراکز درمانی ببرند؛ یعنی حتی یک دکتر هم برای معاینه و سادهترین مشکلات آقا کریم به خانهشان سری نمیزند. مریم خانم میگوید: «مسئولان هم چندسال یکبار اینجا پیدایشان میشود! انگار کریم را فراموش کردهاند. باز هم قدیمترها یک مشهدی میبردندش که دیگر از آن هم خبری نیست. اسم مشهد که میآید، قطرات اشک ناخودآگاه از گوشه چشم آقا کریم سرازیر شده و روی صورتش سر میخورد. از او میپرسم دلتان برای امام رضا(ع) تنگ شده است؟ که در جوابم میگوید: «کسی هست که دلش تنگ نشود؟!» آقا کریم حالا میخواهد به گلستان شهدا برود و خودش را به قرار روزانهاش برساند. ما هم از این فرصت استفاده کرده و همراهش میشویم. او سوار بر ماشینش است و ما پشت سر او آرام آرام حرکت میکنیم. با اینکه آقا کریم دل شیری دارد و فرمان ماشین خیلی خوب در دستش است، اما ما در طول مسیر همه حواسمان به این است که خودرو یا موتوری به سمت او نیاید. آقا کریم حتی از توی آیینهها حواسش به دور و برش است و همه چیز را خوب کنترل میکند. کم کم به مزار شهدا که میرسیم آقا کریم از ما جدا شده و به میان دوستانش میرود. او میرود و ما دورادور نظاره گر او ...!