پا به پای خاطرات زنی که پنجسال از جوانیاش در بیمارستانهای کردستان سپری شد
پا به پای خاطرات زنی که پنجسال از جوانیاش در بیمارستانهای کردستان سپری شد
نیمهای از جانم در سقز جا ماند ...
در بیمارستان امام خمینی سقز او را خواهر آقایی صدا میزدند، هنوز هم مردم آن منطقه او را با همین نام میشناسند؛ چرا که برای مجروحان جنگی، علاوه بر پرستار، مادر بوده است. شاید هم، به دلیل کم سن و سال بودنش او را خواهر لقب دادهاند و به حق برای برادرانش زینبوار خواهری کرده است. از ورودش به بیمارستان هر روز مسئولیتهای سنگینتری به او محول میکنند، وقتی مردانگیهایش به همه ثابت میشود، مدیریت بیمارستان را به او میسپارند و پنج سال از بهترین دوران جوانی همه زندگی او در بیمارستان خلاصه میشود؛اما او به حقانیت کار خود ایمان دارد و هنوز که هنوز است پس از 22 سال میگوید نیمهای از جانم را در سقز جا گذاشتهام. «شهناز آقایی حسینآبادی» متولد سال 1336 در شهر اصفهان یک روز از رادیو می شنود که بر اثر اصابت یک هلیکوپتر به کوه، سرنشینان آن یعنی بچههای هوانیروز شهید شدهاند و آنها را به سالن هوانیروز آوردهاند، آن لحظات سر از پا نمیشناسد و به همراه مادر به آن سالن میرود...
«آن روز مثل دیوانهها به این طرف و آن طرف میدویدم، خانمهایی هم سن و سال خودم که همگی به یکباره بیوه شده بودند. دیدن آنها و غوغایی که در سالن بود چنان مرا متحول کرد که از خودم پرسیدم چرا من در خانه نشستهام و کاری انجام نمیدهم؟ خدا راه را به من نشان میدهد، پس منتظر چه هستم؟ همین شد که به جهاد دانشگاهی رفتم و کارهای جهادی انجام میدادم و در مواقعی که در اردو نبودیم به کار دوزندگی لباس و بستهبندی آن برای بچههای جبهه مشغول میشدم.» یک روز یکی از بچهها به او اطلاع میدهد که هلال احمر نیروی پرستار به کردستان اعزام میکند. با وجود آنکه حتی تحمل بوی الکل برایش سخت است و هیچ از پرستاری نمیداند در ذهنش چنین میگذرد که آیا میشود من هم بروم «با آنکه آشنایی با پرستاری نداشتیم با دوستم، زهره همتیان گفتیم توکل به خدا و به هلال احمر رفتیم. آنجا پرسیدند چه مهارتی دارید؟ گفتیم ما از پرستاری هیچ نمیدانیم ولی هرآنچه از دستمان برآید کوتاهی نمیکنیم.»هلال احمر که از اوضاع منطقه و کمبود نیرو باخبر است آنها را به همراه یک معرفینامه به کرمانشاه اعزام میکند «ما را از کرمانشاه به بهداری سپاه سنندج فرستادند و چون آموزشی ندیده بودیم در همان بهداری خانم دکتر برای ما یک دوره آموزشی گذاشت و از همین طریق آموزشها و قوانین اولیه را آموختیم.»
ماموریتمان تمام شد؛ولی برنگشتیم
پس از گذشت سه ماه، ماموریت آنها تمام میشود و آنها میتوانند به اصفهان بازگردند. «مسئول بهداری به ما گفت میتوانید بروید؛ ولی میدانید که اینجا چقدر به شما نیاز داریم حتی در بیمارستان امام خمینی سقز وضعیت بسیار بدتر است، اگر تمایل دارید شما را به آنجا بفرستیم.»آنها قصد ماندن دارند با هدف خدمت هم آمدهاند، پس فرقی نمیکند کجا باشند و چگونه به هدف خود دست یابند. «فروردین سال 60 با خانم همتیان به بیمارستان امام خمینی سقز رفتیم. این بیمارستان به دلیل آنکه در مسیر بانه- سردشت قرار داشت، مجروحان زیادی را به آنجا میآوردند، منطقه محروم و تعداد پرستاران بسیار کم بود. فقط ما دو نفر خانم بودیم و مابقی نیروها مرد بودند.»خواهر آقایی شبانه روز تلاش میکند و لحظهای از خدمت به مردم جا نمیماند. پس از چند ماه حکم نمایندگی سپاه را در بیمارستان به او میدهند و او مسئول اعزام شهدا و مجروحان میشود. «چون برای اعزام آنها باید با هوانیروز و سپاه و سازمانهای دیگر هماهنگی های لازم را انجام میدادم، پس از مدتی سمت مدیر داخلی بیمارستان را به من دادند و پس از دو سال به عنوان رئیس بیمارستان انتخابم کردند.»بغضی در گلوی او چمباتمه زده و با چشمانی پر از اشک از اوضاع غیرقابل وصف آن روزها میگوید. «برخی اوقات از نزدیک درِ اتاق عمل تا بخش داخلی، مجروحان را برای عملهای مختلف پشت سر هم آماده گذاشته بودیم و گاهی در همین صف انتظار دو سه نفر آخر شهید میشدند.»آنها هر روز شاهد صحنههای دردناک هستند، لحظات بسیار سخت میگذرد؛ اما چگونه یک دختر جوان از نظر روحی این مسائل را تحمل میکند؟ چگونه خود را تخلیه میکند؟ «با همه سختیها همین که شخصی بهبود پیدا میکرد، انگیزه پیدا میکردیم و خدا را شاکر بودیم، از طرفی میدانستیم که کسی غیر از ما نیست. ما شرایطی را میدیدیم که تحملش برای هرکسی ساده نبود. مثلا به یاد دارم یک روز مجروحی را آوردند که تیر به شریان اصلی گلویش اصابت کرده بود. دکترها گفتند کاری نمیتوانیم انجام دهیم، خون از گردن او فواره میزد و هیچ کاری از دست هیچ کس برنمیآمد، شرایطش به قدری بد بود که لابه لای کارها به گوشهای میرفتیم و برایش اشک میریختیم. شاید باورتان نشود گاهی آخر شبها با بچه ها به سردخانه میرفتیم، کنار شهدا ضبط را روشن میکردیم و با خواندن دعا ضجه میزدیم تا بلکه فشار روحیمان کمتر شود.»وضعیت کردستان در آن سالها بسیار غم انگیز بود، گروهکها افراد غیربومی را دستگیر میکردند و آنها را چنان شکنجه میدادندکه چهره آنها تغییر میکرد. «سرها را میبریدند و با ماشین روی بدن شهدا میرفتند به گونهای که شناسایی شهدا بسیار سخت بود، اما به لطف خدا در مدت پنج سالی که من آنجا بودم، اجازه ندادم حتی یک شهید گمنام از آنجا برود، یکی از آن شهدا سه ماه در سردخانه بیمارستان بود و هرچقدر سپاه میگفت این شهید را به همراه شهدای دیگر بفرستیم، اجازه نمیدادم و می گفتم صبر کنید او را شناسایی کنیم و آنقدر صبر کردیم تا اینکه یک روز مادرش آمد، میگفت تمام کوهها را گشتهام تا نشانی از فرزندم بیابم، آن روز در و دیوار بیمارستان اشک میریخت که مادری فرزندش را پس از سه ماه پیدا کرده بود.»
یک دوربین عکاسی داشتم واز شهدا عکس می گرفتم
یکی یکی آلبوم عکسهایش را ورق میزند و خاطرات در ذهنش مرور میشود، پشت برخی از آنها مطلبی کوتاه در خصوص عکس نوشته است. «یک دوربین عکاسی داشتم و سعی میکردم تا آنجایی که میشود از شهدا عکس بگیرم، برخی عکسها را خودم میگرفتم و گاهی اوقات همکاران عکاسی میکردند و تقریبا تمام حق الزحمهای را که سپاه به من میداد، برای عکسها پرداخت میکردم.»او به این جمله که جبهه انسانساز بود بسیار معتقد است و بچههای جبهه را انسانهای ارزشمندی میداند که با ایمان قلبی در این راه قدم گذاشته بودند. «من به واقعیت انسانسازی در آن برهه ایمان آوردم. شهید مصطفی طیاره از بچههای اصفهان، فرمانده سپاه بود. وقتی به او نگاه میکردی، شهادت در صورت او موج میزد، جوان 23-22 ساله با آن قد بلند و رعنا به قدری همیشه سرش خم بود که قوز درآورده بود، اگر یک ساعت با او در مورد مشکلات بیمارستان حرف میزدیم امکان نداشت سر را بالا بیاورد. بلافاصله بعد از شهادت او، برادر کوچک تر غلامعلی طیاره به جای او آمد و بعد از چند سال شهید شد. آنجا پر از زیبایی بود، زیباییهای باطنی که انسان را متحول می کرد.»در ابتدا فقط او و زهره همتیان به عنوان امدادگران زن در بیمارستان خدمت میکنند تا اینکه به مرور در سالهای بعد بانوان زیادی به منطقه اعزام میشوند. «بانوان از شهرهای مختلف به بیمارستان اعزام میشدند و دورههای سه ماهه یا شش ماهه خدمت میکردند. جنوب را در جریان نیستم؛ ولی در غرب و کردستان زنان اصفهانی نقش بسیار پر رنگی داشتند، خانم روغنی دانش آموخته رشته پرستاری در بیمارستان امام خمینی، خانم عارضی در بانه مسئول بیمارستان، خانم ایمانیان از نجفآباد در بیمارستان توحید سنندج مهره های بسیار قوی بودند.البته معلمان آموزش و پرورش و بانوان دیگری هم بودند که نقشهای تاثیرگذاری را در آن سال ها ایفا کردند.»او حالا به سراغ زیباترین خاطره از آن سال ها رفته و آن را برایمان اینگونه روایت میکند. «مجروحی بود که همه دکترها بدون استثنا گفته بودند شهید میشود. آن شب به قدری مجروح و شهید به بیمارستان آوردند که حتی از بچههای آموزش و پرورش کمک خواستیم. بوی عطر عجیبی فضا را پر کرده بود. وقتی به هم می رسیدیم از همدیگر سوال می کردیم که شما عطر زدید و همه میگفتند نه. لحظاتی بعد یکی از پرستاران فریاد میزد خواهر آقایی مجروح شفا پیدا کرد، به اتاق که رسیدم مجروحی که امیدی به او نبود عادی روی تخت نشسته بود؛ اما تا فردای آن روز که در بیمارستان بود قدرت حرف زدن نداشت، هرچه از او می پرسیدیم فقط سر را بالا می کرد و با انگشت به خدا اشاره میکرد. بچههای آموزش و پرورش همیشه از این خاطره به خوبی یاد میکنند.»
گاهی دستم از خون شهدا بوی عطر میگرفت
در ذهن خود، بیمارستانی پر از مجروح و شهید را تصور میکنیم، بوی خون، عفونت و فضای مشمئزکنندهای که ماندن در آنجا را غیر قابل تصور می کند. «باور این مسئله برای همگان سخت است به جز بچههایی که آنجا بودند و آن را درک کردند، آن بوی عطری را که آن شب در فضا پیچیده بود، بسیاری از مواقع حس میکردیم، گاهی خونی که بر روی دست ما میماند بوی عطر میداد، من این را با پوست و گوشت و تمام وجودم لمس کردهام.»و تلخترین خاطرهای که خواهر آقایی را بیش از همه آزار میدهد، شهادت شهید صیرفیان از رزمندههای اصفهان است. «شهید صیرفیان مسئول پرسنلی سپاه بود و بسیار جوان دلسوز و فداکار. او هرچه از دستش بر میآمد کوتاهی نمیکرد. یک روز در حین سخنرانی برای مردم تیری به قلب او زدند و او به شهادت رسید. وقتی او را به بیمارستان آوردند، گویا برادر خود را از دست داده بودم، از شدت ناراحتی به هنگام باز کردن درِ اتاق، شیشه شکست و انگشت من چند بخیه خورد.»او در ادامه از شبها و روزهایی میگوید که تنها در بیمارستان خلاصه می شد، لحظاتی که حاضر نبود آن شرایط را رها کند و به فکر آرامش خویش باشد. « در کل مدت پنج سالی که من آنجا بودم، شاید شش، هفت بار بیشتر به مرخصی نیامدم، هر شش ماه یک بار هم به زور میآمدم و در واقع تمام زندگی من در آن دوران معطوف به بیمارستان بود.»
شرطم برای ازدواج، جانباز بودن همسرم بود
پس از پنج سال خدمت به اصرار مادر برای ازدواج باید سقز را ترک کند. دل کندن از آن
فضا به شدت برایش سخت است و برای آنکه تا پایان عمر بتواند خدمت خود را ادامه دهد،
شرط خود را برای ازدواج، انتخاب همسری جانباز قرار میدهد. « به همه گفته بودم که
دوست دارم با یک جانباز ازدواج کنم تا تمام زندگیام وقف او شود. آن زمان اگر کسی
میخواست با جانباز ازدواج کند، در بنیاد فرم پر میکرد. من خودم وقت این کار را
نداشتم، به یکی از دوستان گفتم این کار را برای من انجام دهد. خودم دوست داشتم
همسرم از جانبازان قطع نخاع باشد؛ اما از آنجایی که مادرم رضایت نداد، به همین
دلیل به دوستم گفتم در فرم بنویس: مجروحیت از ناحیه دو دست، دو پا یا دو
چشم.»خیرالله شیالی اهل خوزستان در عملیات والفجر مقدماتی از ناحیه دو چشم مجروح
میشود و به طور مطلق بینایی خود را از دست میدهد، در خوزستان به او میگویند زنهای
اصفهانی بااصالت هستند،
از آنجا همسر انتخاب کن. او هم به اتفاق مادر به اصفهان میآید. «سال 64
بود با من تماس گرفتند که یک نفر نابینا از خوزستان آمده است. وقتی آمدم مادرش به
محض دیدن من از جا برخاست. مرا بوسید و گفت من در خواب ایشان را دیدهام، او همان
همسر فرزند من است و این چنین شد که در سوم ماه مبارک رمضان عقد کردیم. من برخلاف
میل باطنی به دلیل شرایط همسرم و پس از آن باردار شدن، دیگر نتوانستم به سقز بروم.
جنوب مقصد ما برای زندگی مشترک بود، آنجا خط بریل را به همسرم یاد دادم، جزءهایی
از قرآن را حفظ کرد و پس از یکسال وقتی دید امکانات اصفهان برای جانبازان بیشتر
است به درخواست او به شهرمان بازگشتیم، درسش را ادامه داد، در رشته شنا قهرمان
کشور و جهان شد؛ اما پس از چند سال موج انفجار چون مار خفتهای در ذهن او بیدار شد
و نتوانست درسش را ادامه دهد.» با آنکه بلافاصله پس از جدا شدن از سقز خدمت خود را
به جانبازی که هم اکنون همسر او است ارائه میدهد اما بازهم بیتابیهایش برای
بیمارستان و مجروحان ادامه دارد. « شبانه روز برای سقز گریه میکردم. نمیتوانستم
از آن فضا جدا شوم و هنوز معتقدم نیمهای از جان خود را در آنجا جا
گذاشتهام.»دو سال پیش برای نامگذاری اردوگاهی به نام شهید طیاره او را دعوت میکنند.
مردم با اشک شوق به استقبال خواهر آقایی میآیند، چراکه آرزوی آنها دیدن دوباره او
بوده است. « مردم بسیاری جمع شده بودند و من هم با آنها اشک میریختم، یکی می گفت
سلامتی شوهرم را مدیون تو هستم، یکی دیگر پسر رشیدی را آورده بود و میگفت خواهر
آقایی من این پسرم را از تو دارم و همه به نوعی ابراز محبت میکردند.»آرزوی او در
آن دوران تنها شهادت و تمام کلمات نامههای عاشقانه او با خدا فقط یک جمله بوده
است. « اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیله» اما بازهم این سوال را از او میپرسم،
نگرش یک دختر جوان در آن دوران چه بوده که توانسته پنج سال آن سختیها را تحمل کند
و جوابی که میگیریم جز این نیست که وقتی هدف رضایت خداوند است، نوع کار و سختیهای
آن هموار میشود. « ما برای خلق خدا نرفته بودیم. نگاه ما به سمت خدا بود و بدون
شک در این مسیر همواره خدا لحظه به لحظه دستمان را میگرفت و الا یک دختر جوان با
آن سن و سال چطور میتوانست مدیریت یک بیمارستان را برعهده بگیرد و آنچه من به آن
اعتقاد قلبی داشتم و دارم این است که در تمام مراحل ناظری به نام خدای یکتا وجود
دارد.»