از کودکی تا شهادت «حاج احمد» به روایت پسر دوم خانواده «حاج حسن کاظمی نجفآبادی»
هشت سال جنگ، هشت شب هم نجفآباد نبود...!
از کودکی تا شهادت «حاج احمد» به روایت پسر دوم خانواده «کاظمی نجفآبادی»
«حاج حسن» ده سال از «حاج احمد» بزرگتر
است و پسر دوم خانواده «کاظمی نجفآبادی»! روایت دلدادگیاش به حاجی را هم از چشمهایش
میتوان خواند، هم از در و دیوار خانهاش... خانهای که چپ و راست و بالا و پایین آن
با قاب عکسهای زیادی از حاج احمد قُرُق شده و حتی رد نفسهای او در چهاردیواریاش
حاکم است. با لهجه شیرین نجفآبادیاش میگوید: «ما چهار برادریم و هفت خواهر. حاج
احمد، پسر آخر خانواده و تنها غایب جمع خواهر برادری ماست.» با اینکه دوازده سال از
رفتن برادرش میگذرد، شروع به حرف زدن که میکند انگار همین دیروز بوده که تلویزیون
را روشن میکند و دنیا روی سرش خراب میشود...«دقایقی پیش، با سقوط یک هواپیمای نظامی
در مناطق شمال غرب کشور، جمعی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران به شهادت رسیدند. حاج
احمد کاظمی؛ فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران، از جمله سرنشینان این هواپیما بوده
است.» میگوید در همین خانه بوده که خبر شهادت حاج احمد را میشنود و بلافاصله خودش
را به تهران میرساند تا شاید بتواند ماجرا را باور کند. او حالا که به قصه پرواز برادرش
رسیده، انگار خاطرهها جور دیگری جانش را نشانه میگیرند. با اینکه مشخص نیست آب گلویش
را قورت میدهد یا بغضش را... اما با چشمهایش میرود به دورترها، به سالهایی که زود
گذشت.
حاج احمد از اول متفاوت بود یا متفاوت شد؟
حاج احمد از بچگی متفاوت بود و این را در تک تک رفتارهایش نشان میداد. پدر و مادر هم عجیب دوستش داشتند، البته مادر یک هوا بیشتر. نمیدانم چرا با اینکه دور و برش حسابی شلوغ بود، احمد را جور دیگری میخواست. انگار بین بچههایش تافته جدا بافته بود. احمد یک نشانه هم در بدنش داشت که مادرم همیشه از آن، به بچههایش میگفت و معتقد بود راز بزرگی در پس آن وجود دارد.
چه نشانهای؟
دوتا از انگشتهای احمد به صورت مادرزادی به هم چسبیده بود. مادرم همیشه میگفت من مطمئنم این یک علامت و نشانه است. وقتی میپرسیدیم چه علامتی؟ میگفت خدا خودش میداند و والسلام... جالب اینجاست وقتی هم رفت جبهه، همین انگشت قطع شد. به مادرم گفتم حتما این همان نشانهای بود که از آن میگفتی. گفت نه! بالاتر از این حرفها...و این جمله را چندین بار در موقعیتهای مختلف تکرار کرد.
شغل پدرتان چه بود؟
پدر اول نجار بود؛ اما بعد از مدتی تغییر شغل داد و سر از دار قالی و بازار فرش درآورد.
بچههای آن دوره اکثرا کنار دست پدرشان بودند و حرفه پدری را میآموختند. برای شما هم این قصه بود؟
بله پدر ما هم با اینکه وضع مالی خوبی داشت، عقیدهاش
این بود که ما جدای از درس و مدرسه، یک حرفهای بیاموزیم و ساعتهای فراغتمان را بیهوده
تلف نکنیم. همیشه میگفت مرد باید یک هنری در بازویش داشته باشد. برای همین کار هر
روز ما بعد از مدرسه رفتن، حضور در مغازه پدر و مشغول به کار شدن بود
حاج احمد هم همین طور؟!
بله، احمد هم همینطور. او زمانی کار را شروع کرد که پدرم وارد بازار فرش و خرید و فروش قالی شده بود. اتفاقا احمد خیلی خوب و کامل و از صفر تا صد این شغل را یاد گرفت؛ از آماده کردن چله تا به دار انداختن قالی.
تا کی و کجا ادامه داد؟
تا عاشورای سال 56 که به دلیل شرکت در تظاهرات علیه شاهنشاه دستگیر شد و به همین دلیل مدتی را در زندان بود. احمد آن موقع هنوز درس میخواند و دوسال مانده بود که دیپلمش را بگیرد. بعد هم که آزاد شد، خیلی دنبال کار و این حرفها نبود. از طرف دیگر هنرستانی هم که درس میخواند دیگر راهش نمیدادند و میگفتند چون از معترضان علیه شاه است، حق ورود به مدرسه را ندارد. ولی خب به هر سختی که بود درسش را خواند و تمام کرد..
پس از این موقع به بعد، حاج احمد مسیر زندگیاش عوض میشود و به سمت کارهای مبارزاتی میرود؟
بله. طوری شده بود که ساواک برای دستگیریاش شبانهروز دنبالش بود؛ آن قدر که مجبور شدیم چندماهی از نجفآباد فراریاش بدهیم.
چطور و به کجا فراریاش دادید؟
خودم فراریاش دادم با یک ماشین تانکر نفتی که از آبادان به اصفهان بنزین میآورد. نزدیکیهای تیران به راننده ماشین سپردمش و از او خواستم احمد را با خود مدتی به آبادان ببرد تا آبها از آسیاب بیفتد. رفت که رفت و ما مدتها از او بیخبر بودیم تا حدود سه چهار ماه بعد که با پیروزی انقلاب سروکلهاش پیدا شد.
اولین فعالیتهایش بعد از پیروزی انقلاب چه بود؟
بعد از پیروزی انقلاب با شهید محمدمنتظری راهی لبنان شد تا جنگهای چریکی را بیاموزد. فکر کنم بار دومش بود میرفت. این دفعه هم مدت زیادی از خانواده دور بود. بعد هم که برگشت، قائله کردستان شروع شد که سریع خودش را به آنجا رساند و ماند تا زمانی که زخمی شد و از ناحیه ران پا آسیب جدی دید. بعد از مجروحیت چون توان ماندن نداشت، برگشت و مدتی را در خانه استراحت کرد تا حالش کمی بهتر شود و برگردد. ولی خب به جایی نکشید که عراق به ایران حمله کرد و با شنیدن این خبر از داخل رختخواب و با عصا خودش را به جنوب رساند. آن موقع هیچ کس نتوانست مانع رفتنش بشود.
خبر داشتید در جبهه فرمانده است؟
بله؛ اطلاع داشتم. حاجی شایسته فرماندهی بود، چون
از لحاظ نظامی دورههای چریکی را گذرانده بود و واقعا یک آدم نترس بود که از هیچ چیز
واهمه نداشت؛ حتی از مرگ و کشته شدن. او در بدترین سختیها همیشه پیشگام بود. برای
همین لشکر را راه اندازی کرد و به خاطر نجفآباد، این اسم را برایش انتخاب کرد.
برادرهای دیگر هم جبهه رفتهاند؟
برای رزم و جنگیدن فقط حاج احمد... من هم بیشتر برای تدارکات و پشتیبانی جنگ از نجفآباد برای رزمندهها وسیله میبردم.
پس از بین شما، این نبودنها و غیبتهای زیاد، بیشتر برای حاج احمد بوده است؟
بله احمد در هشت سال جنگ تحمیلی، هشت شب هم در نجف آباد نبود و نخوابید. تمام مدت در جنگ و جبهه بود. آمدنش هم بیست چهارساعت بیشتر نبود و دوباره سریع میرفت. وقتی هم میگفتیم خب یک روز دیگر هم بمان، میگفت نه باید بروم. بچهها آنجا چشم به راه من هستند.
پدر و مادر گلهمند نبودند؟
نه اتفاقا، پدرم همیشه دعایش میکرد و می گفت: «بابا اگر دردی را از دردمندی برداری، دنیا و آخرت همهمان آباد است.» هروقت احمد خداحافظی میکرد که به جبهه برود، میگفت: «خدا پشت و پناهت. برو بابا و سلام من را هم به همه رزمندهها برسون.» مادرم هم با همه سختیهایی که در نبود احمد تحمل میکرد، همیشه برای سلامتیاش دست به دعا بود و نذر میکرد صحیح و سالم برود و برگردد.
شده بود حاج احمد از موقعیتی که داشت برای راه انداختن کار دیگران استفاده کند؟
حاج احمد با هرگونه سفارشی یا حق و حقوق کسی را
به کسی دادن بیزار بود و به شدت هم از آن عصبانی میشد. هروقت بهش میگفتند حاجی به
فلانی بگو فلان کار را برای من انجام بدهد، با عصبانیت تمام میگفت: «شما میخواهید
من را بنده چه کسی بکنید و آخرتم را به چه چیزی بفروشید؟» میگفت بقیه مردم هر کار
میکنند شما هم همان کار را بکنید. سعی میکرد همیشه راهی را برود که جای هیچ حرف و
حدیثی در آن نباشد. مسیرش مسیری بود که قانون به او میگفت، خدا و وجدان به او میگفت
برای شما هم پیش آمده بود که سفارش کسی را بکنید؟
بله، مثلا آخرین باری که آمد نجف آباد، من یک کاری داشتم تهران، بهش گفتم حاجی یه همچنین قضیهای هست، امکانش هست یک سفارشی بکنی؟ گفت: «نه»، گفتم: «چرا؟» گفت: «چون من در جریان نیستم امکان دارد دروغی بگویم. تو برو کارت را انجام بده، اگر انجام شد که هیچ ولی اگر انجام نشد، از طریق قانون شکایت کن و حق و حقوقت رو بگیر.» میخواهم بگویم تا این حد حواسش بود که خدای ناکرده خودش را وامدار کسی نکند.
ارتباطتان با حاج احمد چطور بود؟
در طول این سالها هیچ وقت ارتباطم با حاج احمد و خانوادهاش قطع که نشد هیچ، حتی کمرنگ هم نشد. رفت و آمدمان همیشه سرجایش بود. خب به هرحال احمد به خاطر شرایط کاریاش کمتر فرصت داشت بیاید و برای همین ما بیشتر به او سر میزدیم. الان هم که نیست، رفت و آمدمان سرجایش هست و مرتب میرویم و میآییم. فقط تنها چیزی که در این رفت و آمد اذیتمان میکند، جای خالی حاج احمد است.
پیش آمده بود در برههای از زمان از هم دور بشوید؟ حتی به دلیل مسئولیتهای سنگین حاج احمد؟
نه اصلا این حرفها نبود. اگر دیدارمان طولانی میشد و احمد نمیرسید بیاد نجفآباد، من میرفتم دیدار او.
عصبانیتش را بیشتر چه مواقعی می دیدید؟
)با خنده میگوید) زمانی که از او یک خواهش بیخودی میکردی...
مثلا؟
مثلا سفارش کسی را به او میکردی. البته ما چون روحیهاش را میدانستیم، سعی میکردیم این کار را نکنیم چون عجیب نسبت به این موضوع ناراحت میشد.
سفارش کسی را هم کرده بودید...؟
بله، یکبار سفارش خواهرم را کردم که برایش کار پیدا کند. به قدری عصبانی شد که قابل توصیف نیست. گفت هرطوری که بچههای مردم، دختران و خواهرانشان میروند کار پیدا میکنند، این هم برود دنبال کار. اگر هم پیدا نکرد و نیازی به پول داشت، به خودم بگوید.
استثنا هم نداشت؟
چرا فقط برای خانواده شهدا استثنا قائل بود. آنها را بینهایت دوست داشت و هرکاری که از توانش برمیآمد، برایشان انجام میداد. همیشه میگفت حق و حقوق اینها باید در مملکت داده شود.
به جایگاهی که داشت مغرور هم میشد؟
هیچ زمانی! همیشه از اول تا آخرش با یک پژو 405 بود آن هم از خودش. خاکی خاکی بود. هر وقت از مال دنیا حرف میزدیم، ناراحت میشد و میگفت: «من از تنها چیزی که بیزارم، مال دنیاست.» یادم هست هر وقت میرفتم دفترش، درجههای سر شانهاش را درمیآورد و بدون درجه میآمد کنار من مینشست که یک وقت خودش را از من بالاتر نبیند. حتی حاضر نبود از امکانات محل کارش برای ما استفاده کند. مثلا یکبار که رفته بودم تهران دفترش، اول اصرار کرد که زنگ بزنم محمد بیاید و شما را برای ناهار ببرد خانه که من قبول نکردم. بعد گفت پس ناهار را اینجا پیش من باشید و خلاصه نگهمان داشت. اما خدا شاهد است حتی یک ناهار اضافه هم سفارش نداد و سهم خودش را برای من آورد. وقتی به مسئول دفترش این قصه را گفتم، گفت: «اصولا حاجی هروقت مهمون بهش برسه ناهار نمی خوره که نخواهد برای آنها سهمیه جدا سفارش بده».
آخرین دیدارتان کی بود؟
یک هفته قبل از ماه مبارک سال 84 بود که از تهران آمد و همه فامیل را در باغ یکی از خواهرانمان در قلعه سفید نجفآباد جمع کرد. آن روز یکی از حرفهایی که حاجی زد این بود که من این مدت که میرفتم و میآمدم نجفآباد، خیلی به همهتان زحمت میدادم. لطفا حلال کنید. موقع رفتن هم باوجود اینکه رسم به عکس گرفتن نداشت، چندتا عکس دسته جمعی با همه گرفت و باز هم چندین بار از همه حلالیت طلبید. ما مانده بودیم که چرا اینبار مدام این حرف را تکرار میکند. گذشت تا شب عید فطر تماس گرفت. گفتم:« ان شاءالله فردا نجفآبادی؟» گفت:« نه وقتی ندارم، وقتی نیست برای آمدن.» چندبار این جمله را تکرار کرد. پیش خودم گفتم حتما چون یک روز تعطیلی است، نمیآید.
آخرین صحبتتان هم همان شب بود؟
نه یکبار دیگر هم تلفنی حرف زدیم که فکر کنم دو
هفته مانده به شهادتش بود. ولی خب وقتی که شهید شد تازه معنای جمله «وقتی نیست برای
آمدن» و آن حلالیتهای مکرر در باغ را فهمیدم. احمد همه کارهایش را کرده بود و آماده
شهادت بود
فکرش را میکردید؟
اصلا در مخیلهمان هم نمیگنجید. باورش سخت بود.
چرا؟؟ حاج احمد که یکی از آرزوهایش شهادت و رسیدن به رفقای شهیدش بود ....پس شما باید آماده این خبر شده باشید!
بله همیشه میگفت من شبانه روز حسرت دوستانی را میخورم که با شهادت رفتند و از خدا میخواهم اگر قرار بر رفتنم با شهادت است، پس زودتر شهادت را نصیب من کند تا زودتر به رفقای شهیدم برسم. من بارها اما به حاجی گفته بودم خدا فیض شهادت را با این جانبازی به تو داده است و تو به هر طریقی که از دنیا بروی، شهید هستی. اما این حرف خیلی ناراحتش میکرد.
چطور متوجه خبر شهادتش شدید؟
حاجی مرتب در حال ماموریت بود و من زیاد از همه آنها خبر نداشتم. از آخرین ماموریتش هم ،مثل اکثر اوقات بی خبر بودم. تا اینکه یک روز بچهها با من تماس گرفتند و گفتند سریع بیا خانه. وقتی رفتم دیدم همه پای تلویزیون نشسته و ناراحت هستند. یک لحظه چشمم خورد به زیرنویس شبکه خبر که شهادت حاج احمد را مخابره میکرد. دنیا روی سرم خراب شد. باورش برایم سخت بود. خیلی سریع خودم را به تهران رساندم.
هیچ وقت به زبان نیاوردید حیف حاج احمد که رفت؟
نه هیچ وقت ، چون احمد با پوست و گوشتش شهادت را طلب میکرد. خواب هایی هم که از او دیدهام هم دلم را قرصتر کرده است. افسوسمان فقط از این است که چرا چنین آدم مفیدی را مملکتمان از دست داد. حاج احمد یک نیروی فدایی بود، فدایی دین و کشورش.
توصیهای هم بود که بیشتر روی آن تاکید داشت؟
حاج احمد یک انسان متقی و شجاع و مطیع امر خدا بود. توصیه همیشگیاش حمایت از ولایت فقیه و ادامه راه شهدا بود. همیشه میگفت هر راهی غیر از این راه بروید، کوره راه است.
اگر بخواهید از حاج احمد طلب یک دعا بکنید، چه میگویید؟
دعا کند ما هم بتوانیم در راهی که او رفت قدم برداریم
و آخر و عاقبتمان در دنیا و آخرت بخیر شود