روایتهای مادرانه و همسرانه از زندگی با سردار شهید «احمد فروغی»
روایتهای مادرانه و همسرانه از زندگی با سردار شهید «احمد فروغی»
«احمد» مرد جنگ و زندگی بود!
نام و آوازه سردار شهید «احمد فروغی» هرچند برای خیلی از بچههای جبهه و جنگ آشناست، اما مردم اصفهان شاید کمتر از او شنیده باشند. او اگر چه در همان سالهای ابتدایی جنگ به شهادت رسید، اما تاثیر فعالیتهایش تا پایان جنگ آشکار بود. گمنامی این مرد بزرگ باعث شد تا امروز بعد از 35 سال که از شهادت این قهرمان میگذرد، به خانهای برویم که یادگارهای او را در خود دارد. کوچهها را یکی یکی رد کردیم و چندین کوچه با فامیل شهید فروغی و نامهای متفاوت را پشت سر گذاشتیم. پس از مسجد بزرگ اَبَر، صد متری که جلوتر رفتیم به خانه مادر سردار شهید احمد فروغی رسیدیم. برخورد مادر و همسر شهید چنان گرم است که احساس میکنی سالیان درازی است با آنها دوستی دیرینه داری. وارد سالن که می شوی همه چیز مرتب سرجای خودش قرار دارد، روی یکی از مبل ها پر از اسباب بازی است که با نظم خاصی چیده شدهاند و دو بچه خردسال که از نتیجههای مادربزرگ هستند، با یکدیگر بازی میکنند و او مرتب قربان صدقهشان میرود. مادر کنار اتاق گلخانه کوچکی هم برای خود درست کرده است. از ظاهر گلها چنین به نظر میرسد که آرامش قاعده اصلی زندگی در این خانه است.
«عفت فروغی» با تن صدای پایین، آرام و متین از فرزند ارشد خانواده و محبوبیت او نزد همگان سخن میگوید و با غرور و رضایت مادرانه، سردارش را تحسین میکند. «در 13 سالگی صاحب اولین فرزند شدم، سال 1335 بود، نام او را احمد گذاشتیم، آنقدر نزد همه ما عزیز بود که باور نمیکردیم اگر روزی حتی ناخنش خون بیفتد بتوانیم تحمل کنیم. از 4 سالگی نماز و قرآن می خواند، تحصیلات ابتدایی را در مدرسه صیرفیانپور و متوسطه را در دبیرستان هاتف به پایان رساند و همزمان با تحصیل به کار بنایی میپرداخت و به دلیل علاقه زیاد به ادامه تحصیل توانست در رشته برق در دانشگاه شهرکرد فوق دیپلم خود را بگیرد.»
میگفت تا کشور سامان نگیرد، سامان
نمیگیرم
برای او سرنوشت مملکت و مردم از سرنوشت خودش مهم تر است. «با دخترخالهاش نامزد بود،
هرچه به او میگفتیم ازدواج کن قبول نمیکرد، میگفت تا زمانی که انقلاب به پیروزی
نرسد، ازدواج نمیکنم. حرفش این بود که هر زمان کشور سامان گرفت من هم سامان میگیرم.»پس
از پیروزی انقلاب وقتی خیالش آسوده میشود تصمیم به ازدواج میگیرد اما ازدواجی که
برپایههای دینی استوار باشد. «از همان ابتدا گفت من برای مهریه چیزی در بساط
ندارم. اگر دوست دارند به من دختر بدهند، شوهرخواهرم هم که مرد متدینی بود و میدانست
مال و ثروت ارزشی ندارد، پذیرفت.»«زهرا کورهپز» همسر شهید هم کنارمان نشسته و با
عشق به حرفهای خاله گوش میدهد. وقتی صحبت از ازدواج احمدآقا میشود، صورتم را به
سمت او برمیگردانم، لبخندی میزنم تا از پیوند مبارکشان بگوید. «مدتی بود که همه
میگفتند تو و احمد برای هم هستید. بچه سال بودم و از این حرفها چیزی سر در نمیآوردم.
کلاس پنجم ابتدایی که تمام شد، یک شب احمدآقا با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد،
به او گفتم شما کجا بودید چرا شیرینی خریدهاید؟ گفت این شیرینی گواهینامه رانندگی
منه، کمی که گذشت به مامان گفتم چرا نمیرود؟ گفت احمدآقا زودتر آمده حالا خاله و
شوهرش هم برای نامزدی تو به اینجا میآیند. خلاصه آمدند و ما نامزد شدیم و قرار بر
این شد که صبر کنند دو سه سالی من بزرگ شوم و سپس عقد کنیم.» از لابه
لای حرفهای مادر و همسر شهید بهخوبی می توان فهمید که نگاه احمد به زندگی متفاوت
بوده و برای آنچه پافشاری میکرده، دلایل منطقی و محکمی داشته است. «آن زمان رسم
بود دخترها تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانند؛ ولی احمدآقا اصرار داشت که درس
بخوانم، به پدرم گفت اجازه بدهید زهرا ادامه تحصیل دهد. برای رفت و آمد او هم
نگران نباشید، خودم این وظیفه را به عهده میگیرم و تا پایان تحصیلم به قولش وفا
کرد.»
سر سفره عقد گفت زهرا سوره والعصر را
بخوان
12 فرودرین سال 59 خطبه عقدشان جاری میشود،
داماد از عروس میخواهد برای آغاز زندگیشان سوره والعصر بخواند تا صبورانه در
برابر ناملایمات زندگی بایستد. «طبق سنت، لباس عروسی را که خیاط برایم دوخته
بود، به تن کردم و پای سفره عقد نشستم.
به محض ورود به اتاق تا چشمش به من
افتاد، گفت زهرا این چه لباسی است که پوشیدی؟ گفتم مگر مشکلی دارد؟ گفت نه ولی چرا
لباس ساده نپوشیدی؟ گفتم احمدآقا سخت نگیر، لباسی است که مادرم برایم فراهم کرده.
لبخندی زد و سر سفره عقد نشستیم. قرآن را باز کردم و به رسم همه شروع به خواندن
سوره نور کردم. یکدفعه گفت زهرا شما نباید این سوره را بخوانی . قرآن را گرفت،
سوره والعصر را باز کرد و گفت شما باید این سوره را بخوانی. چون به او اعتقاد قلبی
داشتم، صحبتهایش را از دل و جان میپذیرفتم.»چند هفته بعد یعنی در اردیبهشت مراسم
جشن عقد و عروسی برپا شد. اجازه نداد مرا آرایشگاه ببرند. زنعموی
من کار آرایشگری انجام میداد. گفت احمدآقا اجازه دهید کمی او را آرایش کنم. گفت
دست به صورت او نزنید. زن باید خودش زیبا باشد و زهرا هم زیباست، خدا خلقت زن را
زیبا آفریده. برای چه میخواهید به صورت او دست بزنید؟ من نمیخواهم، رو به من کرد
و گفت: زهرا خودت میخواهی؟ من هم گفتم نه یعنی هرچه شما بگویید، به این ترتیب من
در مراسم بدون آرایش با یک لباس ساده و چادر رنگی نشستم و تا به امروز به گفته او،
همان قدر ساده و بی آلایش بودهام.»مادر یا همان خاله جان که انگار همین دیروز
عروسی پسرش بوده است با ذوق و شوق از آن دوران جشن و سرور سخن میگوید. «قرار شد
با ما در یک خانه زندگی کنند، خواهرم برای دخترش جهیزیه خریده بود، موقعی که میخواستند
جهیزیه را از دم مغازه بیاورند، احمد اجازه نداده بود گاز و یخچال را بیاورند، به
مغازه دار پس داده بود، گفته بود خانه یک یخچال و گاز بیشتر نمیخواهد، دوتا دوتا
معنا ندارد. میگفت میخواهم این رسمها برچیده شود. نیازی نیست دختر این همه
جهیزیه با خود بیاورد. مرد کم کم کار میکند و اسباب منزل را تهیه میکند.» خاله
جان خندهای از ته دل میکند. «به او گفتم مادرجان با چه ماشینی میخواهی
عروس را خانه بیاوری؟ گفت با همین ژیان خودم مگر مشکلی دارد؟ عروس باید خوشبخت
شود، این تدارکات ضامن خوشبختی نمیشود.»همسر شهید هم که گویا خاطرات عاشقانهاش
بار دیگر تکرار شده است، به صحبتهای مادر بندی اضافه میکند: «البته احمدآقا برای
من سنگ تمام میگذاشت. برای هر مناسبت هدیه میگرفت؛ ولی دوست نداشت در دید مردم و
چشم و هم چشمی باشد. میگفت میخواهم به تو ثابت کنم که وجودت برایم مهم است.»یک
هفته بعد از عروسی تازه عروسش را نزد مادر می گذارد و به جبهه میرود، از عشقش میگذرد
تا به عشق وطنش پاسخ دهد. «وقتی گفت میخواهم بروم، نگران شدم. گفتم احمدآقا چرا
اینقدر زود میروی؟ گفت من خیلی دیر میروم، آقا رحیم صفوی شب پاتختی رفت. خندهای
زد و قول داد زود به زود بیاید تقریبا 10 روز یکبار یک روز میآمد و دوباره
بر میگشت تا اینکه در یک حادثه، زمانی که مهمات میبردند، ماشین در سردشت چپ کرد،
دو نفر آنها شهید و احمدآقا از ناحیه بازو مجروح شد. وقتی وضعیتش کمی بهبود پیدا
کرد مجدد به جبهه رفت؛ ولی این بار دیر به دیر به اصفهان میآمد و مدتهای طولانیتری
نزد ما نبود.»
یک ماه بیشتر ندیدمش
عروس از کل روزهایی میگوید که با احمد سپری کرده است، هرچند از نظر زمانی کم بوده
است؛ اما برای او دنیایی از عشق و محبت را رقم زده است. «زندگی مشترک ما 13 ماه
طول کشید؛ ولی من در مجموع یک ماه کامل، مرد زندگیم را ندیدم، چون بیشتر مواقع
جبهه بود. ولی همان یک ماه به صد سال زندگی میارزید؛ چراکه در همین مدت کوتاه
خوشبختی را از جان و دل لمس کردم و خوشحالم که او چون یک معلم مرا در کلاس درس
زندگی تربیت کرد.»از ایمان، تقوا و معرفت او زیاد شنیدهایم، با ثروتمند بسیار
عادی و با فقیر چنان برخورد میکرد که گویی خودش در آن جایگاه قرار دارد. « نماز
اول وقتش ترک نمیشد، حتما روزی 50 آیه قرآن میخواند، روزه مستحبی میگرفت و به
نماز جماعت توجه ویژه داشت. گاهی اوقات نماز جماعت دو نفره در اتاق برگزار میکردیم،
البته او می گفت من عادل نیستم پشت سر من نماز نخوان؛ ولی من به او میگفتم به
عدالت تو ایمان دارم.»مادر احمد با وجود داشتن شش فرزند بار دیگر بعد از 13 سال به
خواست خدا بچهدار میشود و همزمان زهرا هم ...! احمد با شنیدن این خبر در پوست
خود نمیگنجد.«با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و مرتب سفارش می کرد، مراقب خودت
و بچه باش.»به قولش وفا کرد؛ ده روزه برگشتروزها می گذرد، احمد بیشتر مواقع در
جبهه است، یک شب دوستانش را برای شام به خانه دعوت میکند، پس از صحبت های طولانی
رمز ورازدار و صرف شام میروند. «صبح آن شب هنگام صبحانه برادر و خواهرانش را از
خواب بیدار میکرد تا همه باهم صبحانه بخوریم. با اینکه دفعات زیادی به جبهه رفته
بود؛ ولی این بار استثنایی بود و گویا به او الهام شده بود که بار آخری است که
اعضای خانواده را میبیند. به من گفت میخواهم به مشهد بروم. گفتم من که میدانم
در این اوضاع شما به مشهد نمیروی. گفت میروم و بعد هم سری به بچههای جبهه میزنم،
گفتم زن حامله را به امید که میگذاری و می روی؟ گفت برای خدا، هیچ کس بالاتر از
خدا نیست. رفت و گفت زود برمی گردم. به مادر گفته بود نگران نباش بعد از 10 روز یا
خودم میآیم یا به بچهها میگویم خبری از من بیاورند.»بالاخره روز دهم فرا میرسد.
مرد است و قولش. احمد یا باید بیاید، یا خبری از خود به خانواده بدهد، مادر لباسهای
پسرش را آماده و حمام را گرم کرده است و منتظر احمد است که برگردد. «صبح روز دهم
یکی از دوستان او به نام محمدرضا سعادت پور به منزل ما آمد. سراغ حاج آقا را گرفت.
وقتی که رفت، گفتم اصلا یادم رفت سراغ احمد را بگیرم. چادرم را سر انداختم، به
داخل کوچه رفتم که سراغ احمد را بگیرم دیدم با شوهرم سوار ماشین است. همان لحظه
شستم خبردار شد که احمدم شهید شده. به سپاه رفتیم، وقتی مطمئن شدم که شهید شده
خودم را محکم نگه داشتم. خم به ابرو نیاوردم. زهرا را هم که دیدم گفتم خوشبهحال
احمد، نگران نباش خدا یک احمد دیگر به ما داد. تو باید مراقب بچه باشی. در
غسالخانه هم پرسیدند می توانی احمد را ببینی. گفتم چرا نتوانم بچهای که خودم
بزرگش کردم را ببینم! همینطور که ایستاده بودم، گفتم مادر همانی شد که خودت میخواستی.
شهادتت مبارک... مرا به یاد داشته باش. نمیدانم خداوند آن لحظه چه توان عظیمی به
من داده بود.»
پسر احمد 41 روز بعد شهادت پدرش آمد
فرزند احمد 41 روز پس از شهادت او به دنیا میآید، او در این دنیا آرزویی جز دیدن
فرزندش را نداشت، اینها را همسر شهید می گوید. «با هم قرار گذاشتیم اگر پسر بود،
اسمش را حمزه و اگر دختر بود او را مرضیه بنامیم؛ اما قبل از زایمان در عالم خواب
احمد آقا به یکی از اقوام گفته بود به زهرا بگویید مواظب علی باش و اینچنین اسم
او را براساس خواب، علیرضا نهادیم. بعدا که دوباره ازدواج کردم و خدا به خودم یک
دختر داد؛ اسم او را مرضیه گذاشتم.»دختر نوجوان 16 ساله بیوه میشود، در تصورش
زندگی بدون همسـرش احمد معنایی ندارد، با رفتن او گویا دنیا برایش تمــام میشـــود،
درثانی به دلیل بیماریهای سخت به کلـــــی امیـــدش را از دست میدهد.
« در دوران بارداری بیماری کره گرفتم، بر بدنم کنترل نداشتم و به قدری لرزش داشتم که نمیتوانستم بچه را شیر دهم. به گونه ای که گاهی من به علیرضا شیر میدادم و گاهی خاله. علاوه بر کره، شش ماه بعد از زایمان، بیماری حصبه گرفتم، آن زمان بود که دیگر بچه را از من جدا کردند و حالت قرنطینه داشتم و مدت یک سال و نیم خاله به علیرضا شیر میداد. در زمان ناامیدی کم کم با دیدن علیرضا امید به زندگی پیدا کردم و با خود میگفتم باید یادگار و امانت احمد آقا را خوب بزرگ کنی.» مادر اینبار دستانش را به علامت تشکر به سمت آسمان بالا میبرد. « کارهای خدا هیچ کدام بیحکمت نیست، اینکه من پس از 13 سال مجدد بچهدار شوم تا بتوانم همزمان پسر و نوهام را شیر دهم، از معجزات خداوند برای ما بود.»مادر مهربان نقشهای چندگانهای در این زندگی بازی کرده است: علاوه بر اینکه خاله است و مادر شوهر، باید جای خالی پسرشهیدش را برای عروس پر کند، همچنین به دلیل بیماری، برای او پرستاری مهربان هست. از طرفی مادربزرگ شده است و نوهداری میکند و در نهایت از شیره جانش به نوه میبخشد و برای او هم مادری میکند، هرچند در این انبوه مشکلات غم از دست دادن فرزند را فراموش نکرده، وظیفه آخر را هم به خوبی انجام میدهد .« سه سال بعد از شهادت احمد، پسر دیگرم محسن 19 ساله و هم سن زهرا بود یک روز به خانه آمد، گریه افتاد و گفت همسایه به من پیشنهاد داده با زهرا ازدواج کنم این حرف شماست مادر؟ من نمیتوانم جا پای احمد بگذارم. خندیدم و گفتم این حرفها یعنی چه؟ خوب گوش بده، زهرا دختر خواهر من است یک بچه دارد، مریض احوال هم هست. اگر میتوانی از عهده این مسئولیت بربیایی بسم الله. اجبار هم نیست. فقط اگر این مسئولیت را قبول کردی، باید قسم بخوری این بچه برایت عزیزتر از بچهای باشد که بعدا به دنیا میآوری.» همسر شهید راضی به ازدواج نمیشود؛ اما وقتی در خواب مهر تایید ازدواج با محسن را از احمد میگیرد دلش راضی میشود و در 24 سالگی بیماریهایش هم به طور کامل بهبود پیدا میکند. «در طول این 34سال، سراسر زندگی ما پر از محبت بوده است، چراکه همان رابطه عاشقانه را که احمدآقا به من یاد داده بود، ادامه دادم، بدون شک بهترین عشقها را مردان متدین و با ایمان میتوانند بروز دهند؛ چراکه معنای عشق حقیقی را درک کردهاند.»
میگفت فرماندهی سپاه که مقام نیست
از مقام احمد فروغی که میپرسم همسر میگوید آن زمانها ما از کارش هیچ سر در نمیآوردیم.
«هرموقع از او میپرسیدم که پست تو در جبهه چیست؟ میگفت کار من شبیه همان پاسداری
است که در سپاه نگهبانی میدهد. هیچ مقامی ندارم.»از مادر هم همین سوال را میپرسم.
«هیچ موقع چیزی به ما نمیگفت. یکبار که من به سپاه رفته بودم تا خبری از او
بگیرم، دیدم روی دیوار نوشته احمد فروغی فرمانده سپاه، وقتی از جبهه بازگشت گفتم
مادر خیلی زیرکی، به ما نمیگویی که فرمانده شدی؟ گفت مادر فرماندهی سپاه که
مقام نیست. به هیچ کس چیزی نگو؛ چرا که ممکن است فکر کنند من شخص مهم و
دارای مقامی هستم.»
فرازی از وصیتنامه شهید احمد فروغی
" بسم الله الرحمن الرحیم "
سخنی چند با برادران و خواهران و پدر و مادران سخن یکم برادر کوچک و حقیر که در دل هم هست .
شهادت : یک انتخاب و یک حرکت بسوی معشوق و به تکامل رسیدن که آرزوی هر فرد کامل است و تنها انسان وقتی می تواند به معشوق خود برسد که روح خود و روح او نتواند در قفس جسد بماند و می خواهد پرواز کند و به معشوق خود برسدکه یک انسان کامل می بایست برای اجتماع خود الگو باشد و مثل الگوهای ؟ خود باشد و از همه نظر اعمال و رفتارش جا گفته هایش یکسان باشد و همچون ابوذر و علی حسن و حسین باشد و یکم شعار تنها نداده باشیم و به زبان فقط نگوئیم که نه شرقی نه غربی ولی در عمل هم شرقی باشیم و هم غربی ما فقط باید چونکه مسلم هستیم در مقابل حق تسلیم شویم و در مقابل کفر و شرک بایستیم .
و مرگ سرخ بهتر از زندگی ننگین است چقدر خوب است که انسان براه اسلام جان دهد و از خدا می خواهیم که هیچ گاه جان ما را در رختخواب نگیرد و برای خواسته های روحانی خود باید حرکت کنیمن و آنی از آنها غفلت نکنیم و ؟ می باید آنی از حرکت نایستیم که سکون باعث عقب ماندگی می شود و بایدبیشتر احساس مسئولیت کنیم شاید رستگار شویم پیامی برای مسئولین مملکت دارم که چرا بد جور با این شهدای اسلام بازی می کنید چرا نمی خواهید بفهمید که خواسته این شهدا چیست و برای چه جهاد کردند و شهید شدند چرا روحانیون مسئول که الگوی آنها رهبر عالی قدر امام خمینی است می خواهید از میان ببرید شما فکر می کنیم شهدا نمی فهمند که چه می گذرد فقط می جنگند تا شهید شود ولی خوب اطلاع دارند از جریانات با اسلام بازی نکنید و سلام شناسان واقعی را نکوبید و می شود و خانواده آنها چگونه زندگی می کنند روز قیامت اگر شما لحظه ای از هدف شهدا دور شوید حساب را ؟ می کنیم سخن چند باتو ای پر و مادر و اقوام از رفتن من به دنیای دیگر هیچ ناراحت نباشید و گریه برای امام حسین و یارانش کنید وبرای من هیچ خرج مجالس ترحیمنکنید و پول آن را به مستضعفین دهید و تو ای همسر گرامی اگر فرزند دار شدیم اسم او را احمد و راه او راه احمد انتخاب کن و خود هر گونه که اسلام اجازه می دهد حرکت کن و هیچ ناراحت نباش . ان الله مع الصابرین .
" والسلام"