جنگ همان قدر که شیرین بود، تلخی هم داشت... تلخی‌هایی که «اکبر کاظمی» شاید یکی از آن آدم‌هایی باشد که مزه‌اش را خوب چشیده است؛ آن هم درست وسط میدان مین وقتی برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر 4 وارد خاک عراق شده اما از بد حادثه پانزده روز و شانزده شب بیخ گوش عراقی‌ها و چندفرسخی‌شان زمین‌گیر می‌شود؛ جوری که نه راه پیش داشته، نه راه پس! او در این معرکه نه تنها پایش روی مین رفته و توان حرکت‌کردن از او گرفته می‌شود، بلکه روز به روز که می‌گذرد از هیکل ورزیده‌ و هفتاد کیلویی‌اش هم، تنها یک اسکلت با پوستی سیاه و بدبو که روی آن کشیده شده به جا می‌ماند.

مردی که گرازها هم برایش گریه کردند!


روایت معجزه آسایی که «اکبر کاظمی» را پانزده روز و شانزده شب در خاک عراق زنده نگه داشت

 

جنگ همان قدر که شیرین بود، تلخی هم داشت... تلخی‌هایی که «اکبر کاظمی» شاید یکی از آن آدم‌هایی باشد که مزه‌اش را خوب چشیده است؛ آن هم درست وسط میدان مین وقتی برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر 4 وارد خاک عراق شده اما از بد حادثه پانزده روز و شانزده شب بیخ گوش عراقی‌ها و چندفرسخی‌شان زمین‌گیر می‌شود؛ جوری که نه راه پیش داشته، نه راه پس! او در این معرکه نه تنها پایش روی مین رفته و توان حرکت‌کردن از او گرفته می‌شود، بلکه روز به روز که می‌گذرد از هیکل ورزیده‌ و هفتاد کیلویی‌اش هم، تنها یک اسکلت با پوستی سیاه و بدبو که روی آن کشیده شده به جا می‌ماند. خودش می‌گوید که علف‌ها و بوته‌ها رواندازش، آب رودخانه «شیلر» تنها خوراکش و کرم‌ها و گرازها تنها همدم‌هایش در آن روزها و شب‌ها بودند. چهره‌اش هم آنقدر به غیرآدمی‌زادها شبیه می‌شود که موقع نجاتش همه او را یک سرباز عراقی می‌دانند تا یک رزمنده ایرانی، آن هم از بچه‌های اطلاعات عملیات لشکر 8 نجف اشرف. حتی اسلحه بر رویش می‌کشند و قصد جانش را هم می‌کنند. همراهی با اکبر کاظمی و شنیدن روایتش از اتفاقی که حالا سی‌وچهار سال از وقوع آن می‌گذرد،  این موضوع را به خوبی بیان می‌کند که او با وجود اینکه آن روزها لحظه به لحظه منتظر مرگ بوده و حتی برای رسیدن به آن، خودش هم دست به کار می‌شود، آنچه که دیده و زنده نگهش داشته، چیزی جز معجزه الهی نبوده است.

 

اولین باری که اکبر کاظمی پا به میدان جنگ گذاشت
«اکبر کاظمی» دو هفته بیشتر از خدمت سربازی‌اش در تکاوران نیروی دریایی ارتش نمی‌گذشت که آژیر جنگ به صدا درمی‌آید و درست از همان زمان یعنی اواخر شهریور 59، دوران سربازی‌اش به خدمت جنگ گرفته می‌شود. از انزلی به منجیل و از منجیل به بوشهر و از بوشهر به بندر ماهشهر. دوره‌های آموزشی سخت و طاقت‌فرسا را یکی پس از دیگری طی می‌کند تا به آزادسازی خرمشهر می‌رسد و آنجا و در کنار اروندرود  یک خمپاره انداز می‌شود. شهریور 61 با دوران سربازی خداحافظی می‌کند اما با جنگ نه...! عملیات محرم، دومین حضور نظامی او در میدان جنگ است، اما این‌بار با بسیج نجف‌آباد اعزام و جزء نیروهای تخریب لشکر هشت نجف اشرف معرفی می‌شود. از اینجا به بعد، جنگ پای «مین» و «میدان مین» را به دنیای احمد کاظمی باز می‌کند و مسیر زندگی‌ او را که حالا یک تخریب‌چی است، به گونه دیگری رقم می‌زند. او همزمان با عملیات والفجر مقدماتی به واحد اطلاعات عملیات معرفی شده و جزو نیروهای تخریب آنجا می‌شود. زخمی شدن کاظمی قبل از عملیات والفجر مقدماتی اما باعث می‌شود او به این عملیات نرسیده و باز مدتی از جنگ و جبهه دور شود. کاظمی بعد از مدتی باز هوای جنگ به سرش می‌زند ولی این‌بار سر از غرب یعنی سنندج، بانه و روستاهای اطراف آن در‌می‌آورد و کم کم  به چند قدمی «پنجوین»؛ شهری در عراق می‌رسد تا برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر 4 وارد خاک این کشور شود. ورودی که پیشامد تلخی را برای او رقم زده و بیش از دو هفته او را در خاک دشمن سرگردان می‌کند.

 

 

 

نفهمیدم چطور سر از خاکریز عراقی‌ها درآوردم!
احمد کاظمی حالا روایتش از روزهای سرگردانی در خاک عراق را که برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر 4 پا در آن گذاشته بود اما رفتنش سرنوشتش را به گونه‌ای دیگر رقم زده بود، این‌گونه آغاز می‌کند: «دو سه ساعتی بیشتر از برگشتمان از شناسایی منطقه‌ای که شب قبل رفته بودیم، نمی‌گذشت. در حال استراحت بودیم که به ما خبر دادند قرار است چند ساعت دیگر عملیات بشود و هر چه زودتر برای شناسایی و بازکردن محورهای عملیات باید وارد عمل شوید. من بودم و "مرتضی گوینده" از نجف‌آباد و "احمد شکاریان" که از بچه‌های اطلاعات عملیات یزد بود و در همان عملیات والفجر 4 شهید شد؛"یدالله اسماعیلی" و سه نفر از بچه‌های جهاد اصفهان که جمعا هفت نفر می‌شدیم. محوری هم که قرار بود برای بازکردنش برویم، ارتفاعات "برکچل" در نزدیکی رودخانه شیلر و شهر پنجوین عراق نام داشت که مسئول آن شهید زینلی از بچه‌های مبارکه بود. راه افتادیم و از ارتفاعاتی که روی آن مستقر بودیم به سمت پایین آمدیم. آنجا یدالله اسماعیلی با سه نفر از بچه‌های جهاد مسیرشان را از ما جدا کردند و به غرب رودخانه شیلر رفتند. بعد از خداحافظی با آنها، من و مرتضی گوینده و احمد شکاریان از میدان مین گذشتیم و وارد خاک عراقی‌ها شدیم. مدت زمان زیادی نگذشت که از همه جا بی‌خبر یکدفعه خودم را روی خاکریز عراقی‌ها دیدم و از سروصدای تیراندازی آنها، به خودم آمدم. وضعیت خیلی خراب بود آنقدر که نمی‌توانستیم به عقب برگردیم و مجبور شدیم همان‌جا به مسیر ادامه بدهیم. شکاریان جلوتر بود، من با 5 متر فاصله پشت سرش می‌رفتم و مرتضی گوینده هم پشت سر من می‌آمد. دیدن عراقی‌ها اصلا سخت نبود اما ترس اینکه توسط آنها دیده بشویم، تمام وجودمان را گرفته بود. اینجا بود که به ذکر "وجعلنا" متوسل شدیم و مدام آن را زمزمه می‌کردیم. »

 

 

 

گیر افتادن در میدان مین کار را خراب‌تر کرد
اما ترس از دیده شدن و تلاش برای فرار از منطقه‌ای که تحت نفوذ عراقی‌ها بوده تا آنجا ادامه می‌یابد که مرتضی گوینده که از اکبر کاظمی واحمد شکاریان بچه‌تر و اندامش نحیف‌تر بوده، پایش روی مین می‌رود و این تازه اول ماجرایی تلخ برای آنها می‌شود و ترس و دلهره را در وجود آنها چند برابر می‌کند. کاظمی می‌گوید: «یک لحظه با شنیدن صدای مهیبی برگشتم و دیدم که مرتضی گوینده پایش روی مین رفته و تیر هم خورده است. به سمتش رفتم، داشت بلند بلند الله اکبر می‌گفت که با دست دهانش را گرفتم. به‌فکرم رسید کلاه پشمی روی سرش را بردارم و پای متلاشی شده‌اش را داخل آن بگذارم و بعد با بند پوتینش آن را محکم ببندم تا بیشتر از این خون از بدنش نرود. بعد رو به شکاریان کردم و گفتم اینجا میدان مین است. می‌توانی مین‌ها را خنثی کنی تا برگردیم عقب؟ گفت بله. با جواب مثبت او،   مرتضی گوینده را که رمقی برایش نمانده بود و توان راه رفتن نداشت، روی دوشم انداختم و بلند شدم که پشت سر شکاریان حرکت کنم.»

 

 

 

مرتضی کم بود! پای خودم هم روی مین رفت
اکبر، مرتضی را روی دوشش انداخته و آماده حرکت است اما با اولین قدمی که برمی‌دارد، شاید به فاصله 5 دقیقه بعد از زخمی شدن گوینده، درست در لحظه‌هایی که عزمش را برای فرار از این میدان جزم کرده است، پای خودش هم گرفتار مین شده و با همه امیدی که در دل داشته و مرتضایی که روی دوشش بوده، نقش بر زمین می‌شود. «مرتضی روی دوشم بود. اولین قدم را که برداشتم نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که دو نفری رفتیم روی هوا و با چه شدتی به زمین پرت شدیم. چند دقیقه‌ای گیج و منگ بودم و اصلا نمی‌فهمیدم چه بلایی سرم آمده است. تا کم کم که هوشیاری‌ام را به دست آوردم، فهمیدم پای چپم روی مین رفته و ترکش‌ها بدنم را سوراخ سوراخ کرده است. خون از همه جای بدنم مثل فواره سرازیر بود. آتش انفجار شلوارم را تا بالای زانوهایم سوزانده بود و موج انفجار هم رمق و توان حرکت را از من گرفته بود.»

 

 

 

چهار دست و پا جلو می‌رفتم و مین‌ها را خنثی می‌کردم
تلاش اکبر کاظمی برای ادامه مسیر بعد از اینکه پای چپ خودش هم قربانی یکی از مین‌ها می‌شود، روایتش از آن اتفاق تلخ را جالب‌تر می‌کند. آنجا که به اندک رمقی که برایش مانده متوسل می‌شود تا بقیه مین‌ها را خنثی و خود و رفقایش را از آن معرکه جهنمی نجات دهد حتی اگر با راه رفتن روی کنده‌های زانو باشد! «کمی که حالم جا آمد و فهمیدم چه شده و الان کجا هستم، پای روی مین رفته‌ام را به همان شکل پای مرتضی گوینده بستم و به شکاریان گفتم تو مرتضی را بیاور، من مین‌ها را خنثی می‌کنم. ولی از آنجایی که توان ایستادن نداشتم، همان طور چهار دست و پا و با سرزانوهایی که زخم شده بودند، خودم را روی زمین می‌کشیدم و مین‌ها را یکی یکی خنثی می‌کردم. بالاخره ساعت 5 صبح بود که با موفقیت از میدان مین عراقی‌ها خلاص شدیم.»نجات اکبر کاظمی و رفقایش از میدان مین درحالی بوده که آنها تا رسیدن به خاک ایران هنوز فرسنگ‌ها فاصله داشتند. فاصله‌ای چندین و چند کیلومتری که امید به زنده ماندن را در آنها به صفر می‌رساند ودلهره‌شان از ترس اینکه در این بیابان بمانند و در چنگ عراقی‌ها بیفتند و عملیات لو برود را چند برابر می‌کرده است. کاظمی ادامه می‌دهد: «مسیری که در میدان مین برگشته بودیم، 400 متر بود در حالی که از آنجا تا نیروهای خودی بیش از 13 کیلومتر فاصله داشتیم. این موضوع امید به نجات و زنده بودن را در ما به کمترین حد ممکن رسانده بود. چرا که عراقی‌ها هم تسلط زیادی بر ما داشتند. تصمیم گرفتیم مدتی خودمان را پشت حصاری که یک سری بوته و علف و درختان بیدی که در حاشیه رودخانه شیلر ایجاد کرده بود، پنهان و بعد از آن برای ادامه مسیر فکری کنیم. متاسفانه از نظر تسلیحاتی هم صفر صفر بودیم. مثلا برای من از کل لوازم و اسلحه و خشابی که به کمرم بسته بودم، تنها یک نارنجک مانده و مابقی آنها در میدان مین از بین رفته بود. ضعف و سرگیجه ناشی از خونریزی هم تمامی نداشت و لحظه به لحظه بیشتر می‌شد آنقدر که توان ادامه حرکت را از من و البته بیشتر از گوینده گرفته بود که این موضوع باعث شد هوا که رو به روشنی گذاشت، از شکاریان بخواهم برود و برای نجات ما نیرو بیاورد. حال من به مراتب بهتر از گوینده بود، مرتضی که نه توان حرف زدن داشت نه توان راه رفتن... صدای ناله‌هایش یک لحظه قطع نمی‌شد و درد امانش را بریده بود.»

 

 

 

ترجیح دادم از مرتضی گوینده جدا بشوم
شکاریان می‌رود تا برای نجات اکبر و مرتضی نیرو بیاورد اما ساعت‌ها خبری از او نمی‌شود. اکبر کاظمی که حالا از آمدنش ناامید شده است، تصمیم می‌گیرد از مرتضی گوینده جدا شود تا اگر قرار بر اسارت است، یکی از آنها اسیر شده و هر دو نفرشان گرفتار عراقی‌ها نشوند. «بعد از رفتن شکاریان، انگار ندایی در گوشم پیچید که اینجا ماندنتان خطرناک است. برای همین به مرتضی گوینده گفتم من کمی جلوتر می‌روم که کنار تو نباشم. اگر عراقی‌ها سراغت آمدند، بگو من قصد تسلیم شدن داشتم که پایم رفت روی مین و اینجا ماندگار شدم. نمی‌خواستم اگر قرار بر اسارت باشد، هردو با هم اسیر شویم.» قصه تنها شدن و بی‌پناهی اکبر کاظمی حالا از اینجا شروع می‌شود، از نقطه‌ای که با گوینده خداحافظی می‌کند و خودش را در مسیری می‌اندازد که از آخر و عاقبت آن بی‌اطلاع است. « خودم را با هزار زحمت و چهاردست وپا روی زمین می‌کشاندم تا از مرتضی دور شوم آن‌هم با پای مجروحی که پوست و گوشتش آویزان بود. سر زانوهایم هم از بس سنگ و چوب داخلش رفته بود، زخمی و خراشیده بود طوری که سوزش آن بیشتر از پایی که روی مین رفته بود، اذیتم می‌کرد. کمی که جلو رفتم به یک جوی آب یا بهتر بگویم رودخانه فصلی که آن موقع آبش کم بود، رسیدم. حالم آنقدر بد بود که ترجیح دادم با همان وضعیتی که داشتم و زخم‌هایی که همچنان خون از آنها جاری بود، خودم را داخل آب بیندازم تا هم یک دل سیر آب بخورم و هم یک دل سیر آب‌تنی کنم. تشنگی زیاد و ترس از اینکه به این زودی دوباره آب گیرم نیاید، باعث شد به قصد آب خوردن چندبار دیگر سمت رودخانه بروم و دلی از عزا دربیاورم؛ هرچند می‌دانستم این آب برای آدمی که زخم دارد خوب نیست و خونریزی‌اش را زیادتر می‌کند. بعد از آن 5 متری جلوتر رفتم تا به یک جوی آب دیگری رسیدم. البته اینکه می‌گویم 5 متر، هر 5 دقیقه، 5 سانت می‌توانستم خودم را جلو بکشم. مورچه از من سبقت می‌گرفت.  نه دست داشتم، نه پا، نه نفس...! »

 

 

 

عراقی‌ها تا چند قدمی‌ام آمدند اما من را ندیدند
آنطور که اکبر کاظمی می‌گوید او اگرچه در این شرایط مرگ را لحظه به لحظه انتظار می‌کشیده و حتی شهادتینش را می‌خوانده است برای زنده ماندن هم دست از تلاش برنمی‌داشته است. «ساعت از 10 صبح گذشته بود که به جوی دوم رسیدم؛ البته زمان را هم از روی خورشید حدس می‌زدم. من این مدت فقط توانسته بودم، 20متر جلوتر بیایم. همچنان فاصله زیادی با عراقی‌ها نداشتم. بعد از گذشتن از جوی دوم به یک درخت بیدی که در همان حوالی بود، پناه بردم و زیر آن افتادم. لحظه به لحظه منتظر مرگ بودم و البته ترس از افتادن در چنگ عراقی‌ها هم همچنان همراهم بود. چشمم به یک چاله که داخل آن علف خشک بود افتاد و تصمیم گرفتم به آن پناه ببرم. از اتفاق، یکدفعه سروکله پنج عراقی پیدا شد. آنها به من نزدیک و نزدیک‌تر شدند آنقدر که حتی روی خون‌های من که اطراف آنجا ریخته بود، ایستادند. نگاه‌ها‌یشان هم حتی به سمت من بود. با خودم گفتم همه چیز تمام شد. آن لحظه هر ذکری که بگویید روی زبانم بود. خدا خدا می‌کردم نبینندم. نهایتا یک نارنجک بیشتر هم نداشتم که فقط با آن می‌توانستم از خودم دفاع کنم. ولی در کل هفت هشت دقیقه‌ای بیشتر نماندند و رفتند. وقتی مطمئن شدم از من دور شده‌اند، از ترس اینکه دوباره برنگردند، خودم را چند متری به طرف نیروهای خودی کشیدم تا بلکه کمی خیالم راحت‌تر شود.»

 

 

 

از تشنگی و عطش به خاک‌های نمناک منطقه پناه آوردم
عطش اما دست بردار نبوده و همچنان در وجود او نعره می‌کشیده است طوری که ذره ذره وجودش طلب آب داشته است. اکبر کاظمی حتی از شدت تشنگی به خاک نمناک منطقه هم متوسل می‌شود اما رطوبت خاک هم کاری برایش نمی‌تواند بکند، جزاینکه چند دقیقه‌ای راه نفسش را می‌بندد. او تصمیم می‌گیرد به هرسختی و جان کندنی که هست باز به سمت رودخانه‌ای که از آن فاصله گرفته بود برگردد تا بلکه خودش را از آب آن سیراب کند. «تشنگی امانم را بریده بود و نفسم به زور بالا می‌آمد. خاک آن منطقه تقریبا نم داشت. با خودم گفتم کمی از این خاک را بخورم بلکه تشنگی‌ام برطرف شود. گرفتن این تصمیم همانا و رفتن تا مرز خفگی همانا... فهمیدم با خاک هم نمی‌شود رفع عطش کرد. تا ساعت 5 بعدازظهر آنجا ماندم و بعد از فشار تشنگی که شنیدن صدای شرشر آب چندبرابرش می‌کرد، خودم را به سمت آب کشاندم که در اصل نزدیک شدن دوباره‌ام به عراقی‌ها بود. آن موقع بیش از آنکه به فکر زخم‌هایم باشم، به فکر رفع تشنگی‌ام بودم. حرکتم به سمت رودخانه آنقدر کند بود که فردای آن روز حدود ساعت دو و نیم بعدازظهر بود که کشان کشان رسیدم به آب. وقتی آب را دیدم انگار خدا دنیا را به من داده بود.  سرم را داخل آب گذاشتم و یک نفس آن را خوردم. با خودم گفتم همین‌جا می‌مانم؛ احتمالا بچه‌ها امشب به سراغم می‌آیند. کمی از بوته‌ها و علف‌های کنار رودخانه را خواباندم و روی آنها افتادم تا سنگ‌ و کلوخ‌های روی زمین اذیتم نکند. یک ساعتی خوابم برده بود که از ترس بالا پریدم. در همان حال خراب، چشم انتظار کمک بچه‌ها بودم اما هیچ خبری نبود. به خودم امید واهی می‌دادم که حتما فردا صبح می‌آیند. هم وضـــــعیـــــت زخم‌هایم خراب بود، هم هوا فوق العاده سرد و از طرف دیگر گرسنگی و تشنگی ناآرامی‌ام را لحظه به لحظه بیشتر می‌کرد.»

 

 

 

از سرما فکم در حال ترکیدن بود
گرفتار شدن اکبر کاظمی به روز دوم می‌رسد و او همچنان چشم انتظار است؛ هم چشم‌انتظار رسیدن کمک از سوی رفقایش و هم چشم انتظار رسیدن اجلش. «روز دوم رسید، آفتاب زد و چشم انتظاری من برای کمک رفقایم و شاید هم برای مرگ و مردن شروع شد. آن روز صدای عراقی‌ها بیشتر از روزهای قبل روی اعصابم بود. به هر سختی که بود، آن روز را هم شب کردم؛ در حالی که سردی هوا وحشیانه به جانم افتاده بود. مهرماه بود اما سرمایش کم از سرمای استخوان‌سوز  زمستان نداشت. دندان‌هایم طوری به هم می‌خورد که هر لحظه احساس می‌کردم فکم درحال شکستن است. روی برگ‌ها خوابیده بودم اما هر چند دقیقه یکبار از این پهلو به آن پهلو می‌شدم. گاهی هم روی شکم می‌خوابیدم. تا آمد صبح شود، صدبار این دنده و آن دنده شدم.»

 

 

 

کرم‌ها روی زخمم عروسی گرفته بودند
روایت تلخ اکبر کاظمی از آن روزها حالا به جایی می‌رسد که خبردار می‌شود عفونت و گندیدگی پایش آن قدر زیاد شده که کرم‌ها و حشرات بیابانی به جان زخمش افتاده‌اند و دارند از گوشت و پوست او تغذیه می‌کنند و خونش را میمکند. او همچنان به مرگ فکر می‌کرده است، اما با دیدن این صحنه به خود می‌آید که کاری برای بهترشدن زخمش بکند و حتی به داشته‌های ذهنی‌اش از دوران کودکی‌ هم رجوع می‌کند. «روز چهارم بود که احساس کردم داخل پای چپ که روی مین رفته، خبرهایی است. ابتدا توجهی به آن نکردم ولی کار به جایی رسید که مجبور شدم زخمم را باز کنم. کلاه را که از پایم بیرون کشیدم دیدم کرم است که روی کرم بالا می‌رود. پایم گندیده بود و کرم‌ها هم از بسته بودن فضا استفاده کرده و برای خودشان عروسی گرفته بودند. وقتی با این صحنه مواجه شدم، کلاه را در حالی که پر از کرم بود، پرت کردم آن طرف و با چوب به جان زخمم افتادم. در همین حین یادم آمد بچه که بودم و پسرعمویم دستش را بریده بود،  به او گفته بودند روی زخمش ادرار کند تا خونش بند بیاید. این فکر که از بچگی در ذهن من مانده بود، باعث شد من هم چنین کاری بکنم بلکه خونش بند بیاید و زخمم هم ضدعفونی بشود. بعد از آن هم آستین پیراهنم را پاره کردم، شستم، یک سرش را گره زدم و بعد پایم را داخل آن گذاشته و با همان بند پوتین محکم بستم. مدتی که گذشت احساس کردم کرم‌ها باز برگشته‌اند. وقتی پایم را باز کردم خیلی ناباورانه دیدم کرم‌های این دفعه خیلی بزرگ‌تر از کرم‌های قبلی هستند و انگار که از خون من تغدیه کرده باشند، چند سانت رشد کرده‌اند. تصمیم گرفتم روزی چندبار با ادرار زخمم را ضدعفونی کنم شاید فایده‌ای داشته باشد. از طرف دیگر هم دوست داشتم بمیرم ولی نمی‌مُردم.»

 

 

 

گرازی که دلش به حال من سوخت
اکبر کاظمی همان‌طور که داشت از قصه پایش و کرم‌های ریز و درشتی که به جانش افتاده بود می‌گفت، به آنجایی رسید که یک روز صدایی از داخل آب رودخانه توجه او را به خود جلب کرد؛ صدایی که از پس آن، انتظار دیدن عراقی‌ها را داشت نه دیدن یک گراز را ...! «روز چهارم پنجم بود که از داخل جوی آبی که کنارش افتاده بودم، سروصدایی بلند شد. با خودم گفتم حتما عراقی‌ها دارند شنا می‌کنند. همین‌طور که صدا لحظه به لحظه به من نزدیک می‌شد، چشمم به یک گراز خیلی بزرگ داخل آب افتاد. وقتی دیدمش خیالم راحت شد. با اینکه می‌دانستم گراز آدم‌خوار است ، آن لحظه حتی گراز را به عراقی‌ها ترجیح داده بودم. او در فاصله شش متری من ایستاده بود و به من زل زده بود. من هم گهگاهی دستی برایش تکان می‌دادم. تا اینکه بالاخره ترسش ریخت و به سمت من آمد. آمد و آمد تا رسید کنار من. گراز داخل آب بود و من کنار جوی آب روی زمین افتاده بودم. سرش را بالا آورد و من را بو کرد. با خودم گفتم حتما معجزه‌ای شده و این گراز آمده تا من را نجات بدهد. دستم را بالا بردم تا حلقه کنم و گردنش بیندازم بلکه من را بلند کند و پشتش سوار شوم، اما با این کار من پا به فرار گذاشت و رفت...»رفتن گراز همانا و برگشتنش همانا... فردای آن روز باز سروکله گراز، پیدا می‌شود و این‌بار رفاقتش با اکبر کاظمی جور دیگری رقم می‌خورد. رفاقتی که شاید دیدنش از یک گراز خیلی عجیب باشد، وقتی پای احساس هم در آن دخیل می‌شود... «فردای آن روز چیزی از روشن شدن هوا نگذشته بود که همان گراز دوبار جلویم ظاهر شد. ولی این بار به من نزدیک نشد و کمی دورتر ایستاد. او به من نگاه می‌کرد، من به او.... یک لحظه به خودم آمدم دیدم دارد گریه می‌کند و اشک‌هایش قطره قطره توی آب می‌افتد. دو سه ساعتی که روبه روی من ایستاده بود، اشکش خشک نشد. چهار پنج روزی کارش همین شده بود. می‌آمد زل می‌زد توی چشم‌های من و گریه می‌کرد و می‌رفت. مدتی به همین شکل گذشت ولی دیگر خبری از گراز نشد و من باز تنها شدم. حدس زدم یا روی مین رفته یا عراقی‌ها از ترس جانشان، تیرش زده باشند.»

 

 

 

روز دهم فکر خودکشی به سرم زد
رفتن گراز و نیامدنش، باز اکبر کاظمی را به تنهایی روزهای اول برمی‌گرداند؛ آنقدر که حتی فکر خودکشی هم به سرش می‌زند و برای مردن دست به کار هم می‌شود. «ماجرای من به روز نهم رسیده بود و من همچنان در انتظار مرگ نفس می‌کشیدم. خوراکم فقط آب بود. گاهی آب را به نیت آب می‌خوردم، گاهی به نیت غذا... یکبار تصمیم گرفتم حرکت کنم به سمت نیروهای خودی ولی باخودم گفتم از یک طرف پایم وضعیت خوبی ندارد و زانوهایم آنقدر زخم شده‌اند که دیگر نمی‌توانم روی زمین بگذارم، از طرف دیگر این رفتن باعث دور شدن من از آب که در حال حاضر تنها منبع تغذیه‌ای من است، می‌شود. هلی‌کوپتر عراقی‌ها تنها موجودی بود که هر روز از روی شیلر و حتی پیکر نیمه جان من بی تفاوت عبور می‌کرد. روز دهم تصمیم به خودکشی گرفتم لذا یک چوب برداشتم، سرش را تمیز و تیز کردم و لای گوشت‌هایم دنبال رگ اصلی می‌گشتم. اما اینجا هم موفق نشدم. پایم هم که در اختیار کرم‌ها و مگس‌ها و زنبورها و کلاغ‌ها بود و تازه آن بدبخت بیچاره‌ها از من تغذیه می‌کردند. تنهایی آنقدر به من فشار آورده بود که با همه این موجودات البته رفیق هم شده بودم و با آنها حرف هم می‌زدم و سرگرمم کرده بودند. وضعیت بدنی‌ام‌ به گونه‌ای شده بود که بند بند استخوانم را حس می‌کردم . فقط قلبم کار می‌کرد و کلیه‌ها... چشم‌هایم هم اندک سویی داشت.»

 

 

 

نجاتم دادند اما به رویم اسلحه کشیدند
اکبر کاظمی بالاخره به روز سرنوشت‌ساز می‌رسد. او حالا با اشکی که از چشمانش جاری شده و بغضی که بر گلو دارد از روزی می‌گوید که جواب همه امن یجیب‌هایش را گرفت. «کم کم با شرایطی که داشتم به صبح روز پانزدهم رسیدم. آن روز سر و صدا در منطقه زیاد شده بود اما این‌بار با دفعه‌های قبل فرق داشت. صدا انگار صدای نیروهای ایرانی بود. رمق نداشتم همین طور که افتاده‌ام با چشم‌هایم دنبال این بودم که ببینم صدا از کدام سمت می‌آید. بالاخره خودم را به هزار زور بلند کردم و نشستم تا ببینم کسی را می‌بینم یا نه. چند دقیقه‌ای که گذشت یک ماشین تویوتا با نمره سپاه را دیدم که توقف کرد و چند نفر از آن پیاده شدند. نمی‌دانستم از خوشحالی چه باید بکنم. یکی از آنها شروع کرد رفیقش را صدا بزند: حسین حسین...! با خودم گفتم خوب است من هم تا آنجایی که می‌توانم و از نفسم برمی‌آید صدا بزنم حسین حسین تا بلکه توجه‌شان به من جلب شود و به سمت من بیایند. البته داخل پرانتز بگویم که من در اثر این اتفاق و ترسی که به من چیره شده بود، تا همین چند سال پیش هم قدرت تکلم خوبی نداشتم و هر وقت می‌‌خواستم حرفی بزنم، زبانم می‌گرفت.خلاصه که تلاشم نتیجه داد و آنها من را پیدا کردند.»

 

 

 

می‌گفتند دروغ می‌گویی! تو عراقی هستی...
نیروهای ایرانی او را پیدا می‌کنند اما چهره سیاه و غیرعادی اکبر کاظمی که به قول خودش خیلی از چهره یک آدمیزاد دور شده بود باعث می‌شود که آنها به هویت ایرانی‌بودن او و اینکه راست می‌گوید یا دروغ، شک کنند و در وهله اول تن به نجاتش ندهند. حتی قصد جانش را هم می‌کنند. «هم قیافه‌ام از قیافه آدمی‌زاد دور شده بود و هم بدنم به شدت بوی بد  و متعفنی می‌داد. آن دو نفر سرباز بودند و وقتی که مرا با آن شکل و قیافه دیدند، اسلحه‌ها‌یشان را به سمت من گرفتند. همان لحظه ناخودآگاه گریه‌ام گرفت و تلاش کردم بهشان ثابت کنم ایرانی هستم. اسمم را گفتم و بعد کارت شناسایی را که داخل جیبم بود،نشانشان دادم. قسم خوردم که ایرانی‌ام. آمدم برای شناسایی منطقه عملیاتی، زخمی شدم و مدتی است در منطقه با همین حالت مانده‌ام. در همین حین که داشتم به آنها التماس می‌کردم تا هویتم را به آنها ثابت کنم یکدفعه مرد دیگری از راه رسید. تا خواستم برای او هم همین حرف‌ها را تکرار کنم، خودش را روی من انداخت و شروع به گریه کردن و بوسیدن من کرد. گفت اکبر کاظمی تو هستی؟ چرا حال و روزت این‌گونه است؟ چرا این شکلی شدی؟ طرف یکی از راننده‌های آمبولانس بود که بعد از آن اتفاق و رفتن احمد شکاریان برای نجات من و مرتضی گوینده آمده بود.»

 

 

 

من را عراقی بوگندو صدا می‌کردند
التماس‌های اکبر کاظمی برای اینکه ثابت کند ایرانی است و برای شناسایی منطقه آمده که گرفتار میدان مین شده بالاخره جواب می‌دهد و چیزی نمی‌گذرد که او خودش را در خاک وطن می‌بیند؛ هرچند آنجا هم باز باید به همه ثابت کند ایرانی است! «بالاخره برانکارد را آوردند و من را داخل آمبولانس گذاشتند و به بیمارستان صحرایی منتقل کردند. آنجا هم دکتر ابوترابی که اخیرا به رحمت خدا رفتند، از بچه‌های نجف‌آباد، دکتر شریف و دکتر روشنایی من را معاینه و بعد از پانسمان کردن زخمم، با هلی‌کوپتری به بیمارستانی در سقز اعزام کردند. وضعیتم طوری بود که حتی خلبان هم کلتش را درآورد و روی شقیقه من گذاشت. نمی‌دانم چرا هیچ کسی ایرانی بودنم را باور نمی‌کرد. متاسفانه کسی هم همراهم نبود تا برای آنها توضیح بدهد من عراقی نیستم. به هم می‌گفتند این عراقی بوگندو را می‌خواهند چه کار؟ از این حرفشان گریه‌ام گرفت و باز از آنها خواستم باور کنند من ایرانی‌ام نه عراقی... بالاخره چندساعتی که گذشت نیروهای هلال احمر آمدند من را بردند و داخل حیاط یک خانه گذاشتند و رفتند. تا ساعت 4 بعدازظهر آنجا بودم اما خبری از هیچکس نبود. بالاخره سروکله یک پاسدار که زبان فارسی هم بلد بود، پیدا شد. همین‌طور که داشت می‌رفت، پای او را گرفتم که بماند و به حرف‌هایم گوش بدهد. وقتی از شرایطم خبردار شد، زمان زیادی نگذشت که با یک سری مجروح دیگر به عقب انتقالم دادند. البته خبر نداشتم کجا می‌برندم. تا اینکه یک جایی که رسیدیم همه را پیاده کردند. پرسیدم اینجا کجاست که گفتند مراغه است. بعد از آن من را به اورژانسی که مربوط به ارتش بود و هیچ امکاناتی نداشت منتقل کردند.»

 

 

 

معجزه‌ را  وقتی دیدم که پایم قطع نشد
اکبر کاظمی که حالا چند روزی است از این شهر به آن شهر و از این اورژانس به آن درمانگاه و بیمارستان رفته است، به تبریز، شهری در شمال غربی کشور می‌رسد. شهری که آخرین ایستگاه این سفر دو سه هفته‌ای اوست. کاظمی در بیمارستان امام خمینی این شهر مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد اما معجزه‌ای که آنجا به چشم خود می‌بیند این است که با همه بلایی که بر سر پایش آمده، دکترها تصمیم به قطع کردنش نگرفته و او حالا سال‌هاست با دو پا به زندگی خود ادامه می‌دهد.  «مقصد بعدی ما تبریز بود. به بیمارستان امام خمینی که رسیدم، ساعت 12 شب راهی اتاق عملم کردند. صبح وقتی به هوش آمدم متوجه شدم من را کامل به تخت بسته‌اند تا تکان نخورم. پایم هم سنگینی می‌کرد. دو کیسه خون یکی در دست چپ و یکی در دست راست به من وصل کرده بودند. با خودم فکر می‌کردم پایم را قطع کرده‌اند ولی بازهم برای اینکه مطمئن بشوم از سرایدار پرسیدم. او چون ترک زبان بود، متوجه حرف‌های من نشد اما جوابم را مریض دیگری که تختش کنار تختم بود داد و گفت: «آره شصت پایت را می‌بینم که از آتل بیرون زده است.»
 با اینکه از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم، باز هم باورم نمی‌شد. با خودم می‌گفتم این بزرگ‌ترین معجزه خداوند است که با چشم خود می‌بینم. مگر می‌شود پایی که این همه بلا سرش آمده، قطع نشود ؟! بعد از مدتی هم که شنیدم پای مرتضی گوینده که همان شب نجات پیدا کرده بود، قطع شده است، به معجزه خداوند بیشتر ایمان آوردم.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده