زندگینامه دانشجوی شهید عباسعلی حسن فینی زاده بیدگلی
زندگینامه دانشجوی شهید عباسعلی حسن فینی زاده بیدگلی
نوید شاهد اصفهان : عبّاسعلی حسنفینیزاده بیدگلی در یکم فروردین ماه سال 1345 در خانوادهای کمدرآمد متولّد شد. به همین علت او در کودکی کار میکرد. به هر حال آن دوران با تمام سختیها گذشت.
عبّاسعلی هفت ساله بود که به مدرسه رفت و در عین حال که درس میخواند به پدرش کمک میکرد. تا كارهايي را كه به او محول شده بود انجام نمیداد مشغول بازي نميشد. اگر در بازیها اختلافی پیش میآمد، غائله را با گذشت ختم میکرد.
مادرش میگوید: رفتار او در خانه با همه خوب بود و ذرهای ما را ناراحت نمیکرد و همیشه دستگیر ما بود.
عبّاسعلي فردی متواضع و خوش برخورد بود؛ بچه ها را خیلی دوست داشت و با آن ها بازی می کرد، گاهی چهار دست و پا می شد و آن ها را به پشت خود سوار می کرد.
بعد از اتمام دوران ابتدایی، وضع اقتصادی خانواده بهتر شد، لذا او را برای ادامه ی تحصیل به مدرسه ی راهنمایی شهید خدمتی فرستادند. در این دوران، انقلاب اسلامی به اوج خود رسیده بود.
پدرش میگوید: در روزهای انقلاب، عبّاسعلی با اين كه كم سن و سال بود، نظر ميداد که شاه باید برود و باید تظاهرات کرد و... . گاهي شبها با هم در تظاهرات و راهپیمایی تا دمِ پاسگاه شركت ميكرديم، گاهي هم خودش تنها میرفت.
پس از پیروزی انقلاب، عبّاسعلی درسش را ادامه داد و وارد دبیرستان شد. در دبيرستان به عضويّت انجمن اسلامی درآمد. انجمن اسلامی محیط خوبی برای پرورش روح خودساخته ی عبّاسعلی بود. در آن جا، یاران و دوستان خوبی پیدا کرد ولی دیری نپایید که خيلي از دوستانش چون شهیدان جعفر باغبانی، حسین درمسجدی، علیرضا مالکیان، سالمیفرد، حمزهای، نیکوفرد، خلیفه و مفقودان صباغی، مجیدی و سعید برادران از او جدا شدند.
او فردی فعّال و وظیفهشناس بود. جوش و خروش و خوشبرخوردی و تواضع و خلوصش در ياد دوستان مانده. به فکر دنیا و پول نبود و حتی مختصر پولی را که به دستش میآمد صرف خریدن کتاب میکرد. به فرائض دینی مثل نماز و روزه و مسائل دینی مثل صله ی رحم اهمّیّت میداد. اگر کاری از او ساخته بود، متواضعانه و دلسوزانه انجام میداد و در عین حال هیچ توقعی نداشت. در دبیرستان و انجمن و جاهای دیگر هم کارهای دشوار را انجام میداد. در سال اول دبیرستان كه هنوز چند ماه بیشتر از عمر انجمن نگذشته بود، به همراه شهید سالمیفرد مسئولیّت کتابخانه را بهعهده گرفت و با جدیت در بهبودی وضع کتابخانه تلاش كرد. همچنين نمایشگاه کتاب و عکس و پوستر برگزار میکرد. عبّاسعلي مرد عمل بود نه شعار. یکی از موارد فعالیّت او در انجمن مربوط به تدارکات جلسات بود كه به خوبي از عهده آن برميآمد. بعدها هم مسئولیّت کمیته تبلیغات به او واگذار شد. پس از آن بود كه به شورای مرکزی انجمن راه یافت.
در همان ایّام، در بسیج آموزش نظامی دید و به همراه دوستانش هفتهای یک شب در بسیج، نگهبانی میداد. عبّاسعلی، هم به جبهه میرفت، هم درس میخواند و هم در انجمن اسلامی فعال بود. سال اوّل دبیرستان با عدّهای از دوستان خود به جبهه اعزام شد و در عملیات محرم شرکت كرد. در کنار ادامه ی تحصیل در سال سوم دبیرستان در سیستان و بلوچستان به فعالیّتهای مذهبی مشغول بود. بعد از بازگشت از سیستان و بلوچستان ضمن آن که توجه زیادی به درس داشت، بیتاب و بیقرار جبهه بود. او هفت مرتبه به جبهه ی جنوب و کردستان و سیستان و بلوچستان اعزام شد.
همرزمانش در عملیّات بدر از صداقت او بسیار سخن می گویند. آن ها می گویند: هنگام نزدیک شدن زمان عملیات عبّاسعلی آن قدر سرحال و خوش حال بود که انگار دارد به میهمانی می رود. در جبهه که بود گاه مسافت زیادی را پیاده میرفت تا دوستانش را ببيند و با شیرینکاریهایش آنها را بخنداند. با این که سابقه ی زیادی در جنگ داشت ولي خود را مانند نیروهای تازه وارد میدانست. همیشه خودش را خوشحال و خندان نشان ميداد و سعی ميكرد ناراحتیهای ديگران را برطرف کند ولي وقتي درددل میکرد معلوم ميشد كه قلب او هم پر از درد است. خیلی سادهپوش بود و به تشریفات رویخوش نشان نمیداد. قلب پاک و باصفايی داشت. همیشه با جمع بود و از جمع کناره نمیگرفت. عبّاسعلی در سنگر، پیشنماز بود و اگر کسی نمازش اشکال داشت پيش او رفع ميكرد.
حضور پيدرپي عبّاسعلی در جبهه او را از درس بازنداشت. هنوز دبیرستان را به پایان نرسانده بود که، در کنکور شرکت کرد و قبول شد. برای آخرین بار که به جبهه ميرفت دانشجو بود، اما گویا او در دانشگاهی پذیرفته شده بود که هرکسي را به آن راهی نیست؛ دانشگاه عشق، مجاهدت، پیکار و شهادت. عقیده ی عبّاسعلی این بود که جوانان، هم بايد درس بخوانند و هم به جبهه بروند و اسلام را یاری کنند. جان و روح عبّاسعلي، امام و فرمايشات او بود.
به شهادت رسيدن شهيد نعمت خانی، او و دوستانش را تحريك كرد كه بار ديگر به جبهه بروند. اینبار خیلی مشتاق بود و ميگفت: تا نروم خطّ مقدم، آرام نمیگیرم. پس از دو هفته كه وارد خطّ مقدم شد، او هم به شهادت رسید.
عبّاسعلی در لحظات آخر عمر، كنار سنگر نشسته بود و نامه ی یکی از دوستانش را میخواند که خمپارهاي در كنار او نشست و موجب وصل او به مقام قرب الهي شد. او در حین جان دادن میگفت: «اشهد ان لاالهالاالله.»
پدر شهيد ميگويد: به جبهه رفتم، وقتی كه برگشتم، عبّاسعلي رفت آموزش و وقتي به من گفت: من بروم جبهه؟ گفتم برو. دوباره هم كه خواست برود، گفتم برو. عباسعلي يك مصاحبه دارد كه در آن میگوید من برای خانوادهام هیچ پیامی ندارم چون خانوادهام خودشان مرا فرستادهاند. سری آخر، خودم به او يادآوري كردم كه مرخصیات تمام شده باید بروی. به دليل اين كه ميخواستند شهيدي را در محل تشييع كنند، ميخواست بماند. من رفتم بازار و برگشتم، ديدم آماده روي موتور نشسته. تا مرا ديد گفت: دارم ميروم. همانطور که روی موتور نشسته بود با او دست دادم و گفتم: برو، خدا به همراهت. دیگر روی او را ندیدم تا موقعی که خبر شهادتش را آوردند. روزي كه در سردخانه رویش را دیدم به خدا گفتم: خدایا! این قربانی را از ما قبول کن.
عبّاسعلي به دست پدري كه او را نوزده ساله كرده بود به خاك سپرده شد. پدري كه در تشييع پيكر فرزندش از خود ضعف نشان نداد و حتي براي او سياه نپوشيد تا دشمن خوشحال نشود. پدري كه در تشییع پسرش افسوس میخورد كه چرا فرزند دیگری ندارد تا به جبههها بفرستد.
عبّاسعلی مظلومی گمنام و گمنامی عاشق و عاشقی مجاهد بود. او در عین فقر، غنی بود زیرا همه چیز داشت. او مخلص، شجاع و مؤمن بود.
منبع: بنیاد شهید شهرستان آران وبیدگل