قسمت دوم خاطرات شهید «حمید برناکی»
يکشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۴۵
برادر شهید «حمید برناکی» نقل می‌کند: «کنارت نشستم: چه آرام و راحت خوابیدی داداش کوچیکه. چرا این قدر آفتاب سوخته شدی؟ چه کار کرده آفتاب داغ تنگه با پاره تن ما؟ داداش کوچیکه! ته‌تغاری خونه! بلندشو دلم برات یه ذره شده! بلندشو حرف بزن!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حمید برناکی» یکم فروردین ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش عباسعلی و مادرش سکینه نام داشت. دانش‌‏آموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم اسفند ۱۳۶۰ در تنگه چزابه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش واقع است.

دردودل برادرانه با پیکر شهید

دردودل برادرانه

بعد از پنج شش ماه تنگه چزابه آزاد شد. همان موقع بود که جنازه‌ات را آوردند. صبرم نبود. با سر خودم را به سپاه رساندم یا با پا نمی‌دانم. کنارت نشستم: «چه آرام و راحت خوابیدی داداش کوچیکه. بالاخره حرفت رو به کرسی نشوندی. تنگه رو آزاد کردی. حرف خودت شد که گفتی: تا تنگه را آزاد نکنیم برنمی‌گردم. داداش کوچیکه! ته‌تغاری خونه! بلندشو دلم برات یه ذره شده! بلندشو حرف بزن! بگو این پنج ماه چطور گذشت؟ چرا این قدر آفتاب سوخته شدی؟ چه کار کرده آفتاب داغ تنگه با پاره تن ما؟ داداشی! چرا پوتین‌هاتو درنیاوردی؟»

داشتم با تو حرف می‌زدم که یکی از بچه‌های سپاه جلو آمد؛ دستش را روی شانه‌ام گذاشت. بلند شدم.

ـ آقای برناکی! خدا صبرتون بده! تسلیت می‌گم!

بغض راه گلویم را بسته بود. نتوانستم جوابی بدهم. ادامه داد: «این ساک اخویست. چیزی توش نیست به غیر از دو جفت کفش!»

یاد تو افتادم. یاد آن روز که گفتی: «داداش محمود! دوست ندارم هیچ کدام از وسایلم به دامغان برگرده. همه رو بفرستید جبهه! بفرستید تا رزمنده‌ها استفاده کنن!»

ساک به دست، تلوتلوخوران از سپاه بیرون رفتم. جلوی در، فقیر پابرهنه‌ای تشنه بود. ساک را به او دادم. بازش کرد. خوشحال شد. کفش‌ها را فوراً بیرون آورد و پوشید. خدا بیامرزی گفت و دعا کرد و رفت.

(به نقل از برادر شهید، محمود برناکی)

بیشتر بخوانید: غریو الله‌اکبر و یاعلی «حمید»، تنگه چزابه را پر کرد

همسایه مسجد

زود از مسجد برگشت. گفتم: «مگه کلاس نداشتی؟»

جواب داد: «چرا داشتم.»

گفتم: «پس چرا برگشتی؟»

درحالی که دنبال آچار و انبردست می‌گشت، گفت: «کولر مسجد خرابه؛ اومدم وسیله ببرم درستش کنم.»

گفتم: «دَرست واجب تره یا کولر مسجد؟!»

نگاه پرمعنایی به صورتم انداخت و گفت: «ما همسایی مسجدیم. اگه ما کارای مسجد رو انجام ندیم کی باید انجام بده؟»

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده