قسمت نخست خاطرات شهید «حمید برناکی»
پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۵
پدر شهید «حمید برناکی» نقل می‌کند: «در تنگه چزابه، محشری به پا بود. بچه‌ها زیر رگبار بی‌امان دشمن، یاعلی گویان در خون خویش می‌غلتیدند. حمید گفت: «باید یه کاری کنیم. باید تیربارشونو از کار بندازم. بعد هم محکم و مصمم به دل دشمن زد. لحظه‌ای بعد صدای رگبار قطع شد و غریو الله‌اکبر و یاعلی حمید، تنگه را پر کرد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حمید برناکی» یکم فروردین ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش عباسعلی و مادرش سکینه نام داشت. دانش‌‏آموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم اسفند ۱۳۶۰ در تنگه چزابه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش واقع است.

غریو الله‌اکبر و یاعلی حمید تنگه چزابه را پر کرد

پدر قند توی دلش آب شد!

«بابا! باباجان! یک لحظه واستا منم بیام!»

پدر ایستاد و سرش را برگرداند. حمید را دید که با عجله کفش‌هایش را می‌پوشد. با تعجب پرسید: «کجا میای باباجان؟»
ـ مگه نمی‌خواین برین بازار؟

ـ خب چرا.

ـ منم میام، می‌خوام پتو بخرم.

پدر با تعجب گفت: «پتو؟!»

ـ آره می‌خوام بدم مسجد!

تعجب بابا دوچندان شد. پرسید: «مگه تو پول داری؟»

حمید بادی به غبغب انداخت و با خنده‌ای نمکین گفت: «آره دیگه! پول توجیبی‌هامو جمع کردم.»

بابا سینه‌ای صادف کرد و به پشت حمید زد و گفت: «یعنی تو پول خوراکی‌هاتو جمع کردی که پتو بخری؟»

حمید خندید و پدر قند توی دلش آب شد.

(به نقل از مادر شهید)

انفاق

وقتی از خانه بیرون می‌رفت، دوچرخه داشت. حالا از سر کوچه، گل آفتاب، پیاده برمی‌گشت. صبر کردم تا نزدیک شد. با تعجب پرسیدم: «حمید دوچرخه‌ات کو؟»

خندید و گفت: «یه بنده خدایی بیشتر از من بهش نیاز داشت.»

گفتم: «چی؟! دوچرخه‌ات رو بخشیدی؟»

لبخندی زد و وارد خانه شد.

(به نقل از خواهر شهید، فاطمه برناکی)

غریو الله‌اکبر

در تنگه چزابه، محشری به پا بود. بچه‌ها زیر رگبار بی‌امان دشمن، یاعلی گویان در خون خویش می‌غلتیدند. عملیات لو رفته بود. دشمن با همه توان، بچه‌ها را محاصره کرده بود. صدای توپ و شلیک گلوله و بوی خون فضا را آکنده بود. حمید لحظه‌ای به فکر فرو رفت. نگاهی به دوروبرش انداخت و راه افتاد. یکی از بچه‌ها صدا کرد: «حمید! حمید! کجا می‌ری؟» حمید نگاهش کرد و گفت: «باید یه کاری کنیم. مگه نمی‌بینی بچه‌ها دارن شهید می‌شن؟ من باید تیربارشونو از کار بندازم. شما عقب‌نشینی کنید.»

بعد هم محکم و مصمم به دل دشمن زد. لحظه‌ای بعد صدای رگبار قطع شد و غریو الله‌اکبر و یاعلی حمید، تنگه را پر کرد. همان لحظه قلبش آماج گلوله دشمن شد و روی زمین افتاد.

(پدر شهید به نقل از هم‌رزم شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده