قسمت چهارم خاطرات شهید «حسینعلی حسنی»
پدر شهید نقل می‌کند: «حسینعلی تأکید می‌کرد: شما برای من بی‌قراری نکنید. اگر شما ناراحت باشید من هم در جبهه ناراحت خواهم بود. من کاری کردم که آخرت شما در قیامت تضمین خواهد شد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسینعلی حسنی» دوم اردیبهشت ۱۳۴۸ در روستای کلاته از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سعدالله و مادرش نسا نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. تعمیرکار رادیو و تلویزیون بود. به عنوان پاسدار وظیفه کمیته انقلاب اسلامی در جبهه حضور یافت. شانزدهم دی‌ماه ۱۳۶۶ با سمت تک‌‏تیرانداز در ارومیه توسط گروه‏‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

شیر پاک مادر، تضمینی برای روز قیامت

شیر پاک مادر

بعد از شهادتش به ارومیه رفتیم. وقتی فرماندهش متوجه شد که من پدر شهید هستم، مرا در آغوش کشید و گفت: «حقیقتاً فرزند شما از شجاع‌ترین رزمندگان در جبهه بود و مانند یک فرمانده در پادگان عمل می‌کرد. از حضورش در همه زمینه‌ها بهره‌مند بودیم. من کمتر لحظه‌ای او را بیکار دیدم. باید بر شما آفرین گفت و به شیری که در دهان این جوان ریخته شده است.»

من به فرماندهش گفتم: «مادر این شهید از سلاله سادات جلیل‌القدر است و باید این‌چنین باشد!»

(به نقل از پدر شهید)

بیشتر بخوانید: دیدار با خانواده شهدا را تکلیف خود می‌دانست

تضمین آخرت

شهید آرام و آهسته از جبهه می‌آمد و از خاطرات جبهه برایمان می‌گفت و تأکید می‌کرد: «شما برای من بی‌قراری نکنید. اگر شما ناراحت باشید من هم در جبهه ناراحت خواهم بود.»‌

می‌گفت: «من کاری کردم که آخرت شما در قیامت تضمین خواهد شد.»

(به نقل از پدر شهید)

بیشتر بخوانید: خوابی که تعبیر شد

باغی در بهشت

در خواب حسینعلی را دیدم که در باغی قرار گرفته است و لباسی سفید بر تن دارد. به او گفتم: «اینجا چکار می‌کنی؟»

گفت: «این جایگاه من است و من باغبان این باغ هستم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، عباس روشنایی)

بیشتر بخوانید: جبهه کعبه آمال من است

وداع آخر با برادر

چقدر سخت و دشوار است وداع خواهر با برادر! آخرین باری که برادرم برای خداحافظی و رفتن به جبهه به دیدن من آمد، خیلی خوب به خاطر دارم.

وقتی در را زد، من تا جلوی در منزل به استقبالش شتافتم؛ در یک شب سرد زمستانی. تا مرا دید، به من گفت: «خواهر! برو داخل منزل سرما می‌خوری.» کمی با من حرف زد و بعد از خداحافظی از من جدا شد. رد پای عشق را تا جایی که چشم کار می‌کرد، دنبال کردم.

وقتی گفت: «خواهرم! این آخرین دیدار ماست» جملات همچنان همراه با سکوت در ذهنم تکرار می‌شد و مرا برای دقایقی در جایم میخکوب کرد و به فکر فرو برد.

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده