نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: بچّه‌های محله آن‌قدر با آب و تاب از سرسره بازی «پاپایی» تعریف می‌کردند که آخر سر با مصطفی تصمیم گرفتیم یک‌بار هم شده به آن‌جا برویم و از نزدیک هیجان‌اش را تجربه کنیم. موقع خارج شدن از در، حمید فهمید و اصرار کرد که با ما بیاید. مصطفی چشمک زد که یعنی قالش بگذاریم و تنهایی برویم.

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

 

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

 

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

 در بُرش بیست و سوم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

بچّه‌های محله آن‌قدر با آب و تاب از سرسره بازی «پاپایی»  تعریف می‌کردند که آخر سر با مصطفی تصمیم گرفتیم یک‌بار هم شده به آن‌جا برویم و از نزدیک هیجان‌اش را تجربه کنیم. موقع خارج شدن از در، حمید فهمید و اصرار کرد که با ما بیاید. مصطفی چشمک زد که یعنی قالش بگذاریم و تنهایی برویم. امّا باز هم دل‌مان نیامد و او را هم با خودمان بردیم.

پاپایی شلوغ بود. دیدن اسکی بازهایی که با مهارت خاصی سُر می‌خوردند و رقص‌کنان تا پایین می‌رفتند، برای‌مان تازگی داشت. تا چشم کار می‌کرد، دامنه‌ی کوه پر از برف بود. با این‌که خورشید می‌تابید، ولی هوا کمی سوز داشت. 

بچّه‌هایی که پاتوق همیشگی‌شان آن‌جا بود. مجهّز آمده بودند. بیش‌ترشان سوار تیوپ‌های باد کرده می‌شدند و جیغ و دادشان به هوا می‌رفت. بارها شنیده بودیم خیلی‌ها از روی تیوپ پرت شده و آسیب دیده‌اند. امّا باز هم دوست داشتیم آن را تجربه کنیم.

از دوستانی که آن‌جا بودند تیوپ‌های‌شان را قرض گرفتیم و سوار شدیم. اوّل آرام‌آرام می‌رفتیم و بعد دیگر اختیارش دست ما نبود. هرچه‌قدر شیب بیش‌تر می‌شد، تندتر می‌رفت. از سر ترس و هیجان جیغ می‌کشیدیم و هم‌دیگر را صدا می‌زدیم.

حمید جلوتر از ما بود. یک‌دفعه سر راهش به مانعی برخورد کرد و تیوپ برگشت. تعادلش را از دست داد و پرت شد روی برف‌های سفت شد. چند ملق دیگر زد و رفت پایین. از ترس دست و پایم شل شد. اگر اتفاقی برای او می‌افتاد، چه‌طور می‌خواستم جواب خانواده‌اش را بدهم؟

خودم را روی زمین کشیدم و تیوپ را کنار حمید نگه داشتم. صورتش خراش برداشته بود و خون دماغش روی برف‌ها چکه می‌کرد. به پهلو افتاده بود و نمی‌توانست تکان بخورد. داشت ناله می‌کرد. دست‌مالی از جیبم درآوردم و جلوی دماغش گرفتم. برف‌ها را از سر و رویش پاک کردم و دلداری‌اش دادم. مصطفی هم آمد و کم‌کم دور و برمان شلوغ شد. پاهایش رگ‌به‌رگ شده بود و نمی‌توانست راه برود.

بعد از آن دیگر پاپایی نرفتیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده