خاطرات زهرا حسنلو خواهر شهيد
سه‌شنبه, ۰۶ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۲۹
روز مراسم عروسي، با عروس خانم با همان ماشيني كه عروس را مي آورد، به مزار شهدا رفتند و با او در كنار پيكر پاك شاهدان جاويد بستند.

پيمان وفاداري به راه پاك آنها و با آرمانهاي شهيدان پيمان خون

نوید شاهد آذربایجان غربی: فرمانده شهيد «ابوالفضل حسنلو» در شهرستان خوی در سال 1339 در يك خانواده مذهبي و مؤمن تولد يافت. از همان اوان كودكي روح جستجوگرش در پي حقيقت بود و ناآرام، تحصيل علم را نيز دوست مي داشت و تا اخذ مدرك ديپلم تجربي آن را ادامه داد. ناآرامي هاي مناطق كردستان در اكثر مأموريتهاي سپاه فعالانه شركت كرده و با رشادت تمام عمل مي كند و عاقبت به عنوان فرمانده گردان جندا... پيرانشهر در حين درگيري با افراد  سازمان مجاهدین خلق (منافقین) در پنجم شهریور سال 64 كام خويش را با شربت شهادت شيرين کرد.

آخرين آزمايش الهي
ايشان به ندرت به مرخصي مي آمد و خيلي زود برمي گشت، ولي در آخرين ديدارمان مدت يك هفته در خوي بود. چون منطقه آرامش نسبي خود را به دست آورده بود و ايشان به نزديكي تولد فرزندش در منزل در مرخصي بود و خود آن يك اعجاز الهي بود تا بتوانيم ايشان را براي آخرين بار بيشتر ببينيم. 
روزها برايش يك سال مي گذشت هر روز چند بار با منطقه تماس مي گرفت و از اوضاع و احوال آنجا مطلع مي شد تا اينكه با فرار رسيدن لحظات تولد به بيمارستان مراجعه كرديم. متأسفانه به علت عدم وجود پزشك متخصص و وضعيت اضطراري همسرش به سلماس رفتيم. نيمه شب بود كه به سلماس رسيديم و همسر برادرم را به بيمارستان منتقل و در حياط منتظر شديم. ايشان در حياط بيمارستان در حال دعا به درگاه حق، قدم مي زد كه ناگهان يكي از پزشكان بنده را به اتاق خواست. در حالي كه از خوشحالي بسيار ذوق زده بودم خود را به طفل رساندم و او را در آغوش گرفتم. ناگاه يكي از كادر بيمارستان به طرفم آمد و گفت آيا وضعيت پاهاي كودك را ديدي؟ وقتي به پاهاي بچه نگاه كردم. دستهايم خشكيد و اتاق دور سرم شروع به چرخيدن نمود. خداوندا چه مي ديدم. پاهاي طفل بطور عجيبي از زانو به پايين انحناي خاص به طرفين داشت. با گفتن كلمه فلج شروع به گريه كردم. خدايا من چطور مي توانستم به پدرش موضوع را بگويم. به ناچار اشك ريزان به حياط بيمارستان رفتم و او با ديدن من جلوتر آمد و گفت چي شده؟ گفتم خداوند فرزند دختري به تو عنايت فرموده اما ... با شنيدن كلمه فلج سر به آسمان بلند كرد و از ته دل گفت الهي رضاً برضائك و تسليم امر توام، شكر نعمتهايت. خدايا كمكم كن. با ديدن حالت عجيب روحاني و تسليم در مقابل پروردگارش رجعت او را به لقاء حق به چشم مشاهده كردم. جهت تسلي دل او خودم گفتم براي بهبود او دعا مي كنيم و نذر مي كنيم و شفاي او را از خداوند مي خواهيم. گفت هر چه خداوند پسندد همان نيكوست و اين آخرين امتحان الهي بود كه خداوند او را به خود خواند و خريدارش شد. سپس با هم به دفتر بيمارستان رفتيم و چند پزشك كودك را معاينه كردند و فلج بودنش را تأييد نمودند و آدرس چند پزشك متخصص را در تهران جهت مداوايش معرفي كردند. بعد از چند ساعت همسرش را با طفل به خانه آورديم و در راه رضايت خاصي در چهره اش نمودار بود و مدام ذكر خدا را مي گفت. ما همگي گريه مي كرديم تا اينكه به خوي رسيديم و در منزل وقتي لباسهاي بچه را درآورديم با كمال تعجب معجزه الهي را با چشم خود ديديم. پاهاي كودك كاملا راست بود و ديگر اثري از تا خوردگي در آن ديده نمي شد. همگي سجده شكر را به جا آورديم و الان همان فرزند در كمال صحت به سر مي برد و آن لحظه فقط جهت امتحان اخلاص او بود و درست در هفتمين روز تولد راهي جبهه شد و بعد از چند روز در شب عيد قربان قلب مهربانش آماج گلوله هاي كفر قرار گرفت. 1364/6/4


پيمان وفاداري به راه پاك آنها و با آرمانهاي شهيدان پيمان خون

عهد و پيمان در كنار شاهدان جاويد
حدود يك سال مي شد كه اصرار خانواده مبني بر تشكيل خانواده وي بي نتيجه شده بود. او پيوسته مخالفت مي كرد. مي گفت فعلا وقتش نشده. انشاء ا... بعد از اتمام جنگ و پيروزي فكري بر آن خواهم نمود. 
تا اينكه ديگر نتوانست در مقابل پافشاري مادر كه هرگز راضي به ناراحتي او نبود به اين امر رضايت داد. و اين امر را به ما واگذار كرد و شرايطي خاص بر آن بر شمرد از جمله اينكه متعهد با ايمان و روشن به مسايل باشد و از خانواده معظم شهدا و آشنا به فرهنگ شهادت باشد. بالاخره با معرفي يكي از برادران سپاهي اين امر به تحقق پيوست. مراسم در نهايت سادگي در سالروز تولد شهيد كربلا امام حسين(ع) انجام شد و در گذشت بيست روز مراسم عروسي انجام شد. ايشان با عروس خانم با همان ماشيني كه عروس را مي آورديم به مزار شهدا رفتند و با او در كنار پيكر پاك شاهدان جاويد پيمان وفاداري به راه پاك آنها با آرمانهاي شهيدان پيمان خون بستند.

پرهيز از آرزوهاي دور و دراز 
عشق خالصانه او به لقاء ا... باعث شده بود كه هر گونه لذت دنيوي را ترك نمايد. كمترين ارزش و علاقه اي به مال و منال و مقام دنيوي در دل نداشت و به ماديات كاملا بي توجه بود، حقوق خود را هميشه صرف احتياجات ديگران مي كرد.  در مقابل اعتراض ما كه مي گفتيم مقداري به آينده خودت توجه كن و براي آينده پس انداز كن. مي گفت من اصلا به آينده فكر نمي كنم و براي خود آرزوهاي دور و دراز ندارم. ا وبه آنچه داشت پيوسته قانع بود. 

جبهه دانشگاه من است
با اتمام دوران سربازي كه به صورت داوطلب رفته بود در آبان ماه سال 60 به منزل مراجعه مي نمايد و تنها ارگاني كه مي توانست روح بلند و ايثارگرش را تسلي بخشد، پيوستن به نيروهاي رزمي سپاه بود و علي رغم اصرار خانواده مبني بر شركت در كنكور و رفتن به دانشگاه به پدرشان مي گفتند: دانشگاه من جبهه است، اسلام خون مي خواهد و چندين روز خود را در اتاق بدون آب و غذا حبس نمود از خوردن و آشاميدن امتناع كرد تا اينكه والدينش اراده مصمم و علاقه وافر او را ديده و هدف والايش را ستوده و موافقت نمودند تا در سپاه عضو شده و عازم جبهه شود. با اعلام رضايت پدر چنان شور و شوق وجودش را فرا گرفت كه تا به حال كمتر چنين حالتي را از او مشاهده كرده بودند.

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده