يکشنبه, ۰۱ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۱۲
پدر! وقتي تو رفتي دلم گرفت، آخر با تو مي‌شد به پيشواز صنوبرها رفت و پرستوها را تا دياري دور بدرقه كرد،
نويد شاهد كردستان:


پيشواز صنوبرها

اي كاش مي‌شد در خلوت شب، براي يكبار هم كه شده به سرود پر از درد من گوش فرا‌دهي، در اعماق قلبم در كوچه پس‌كوچه‌هاي وجودم قدم بگذاري و احساسم را درك كني.

پدر جان! از من خواسته‌اند نامه بنويسم و حرف‌هاي خود را كه در قلب كوچكم خاموش مانده به تو بگويم. اما اگر چندين هزار ورق را سياه كنم باز هم پاره كوچكي از قلبم را هنوز باز نكرده‌ام و حرف‌هايي در وجودم است كه تمام شدني نيست. نمي‌دانم اين حرف‌هايي كه در قلب كوچكم قرار گرفته چگونه بازگو كنم، به چه كسي بگويم كه چه گلي را از دست داده‌ام، به چه كسي بگويم در پدرم در بلندترين قله‌ي زندگي دستانم را رها كرد و خود به تنهايي به آسمان پر كشيد.

پدر! وقتي تو رفتي دلم گرفت، آخر با تو مي‌شد به پيشواز صنوبرها رفت و پرستوها را تا دياري دور بدرقه كرد، با تو مي‌شد تا آن سوي پرچين دل‌ها كوچيد و عشق خدايي را زيباتر ديد.

با تو دلم آرامش غريبي داشت، در انتظار تو روزهاي با تو بودن را احساس كنم و از نگاه گرم و پرعطوفتت نگاه سرد افسرده‌ام را لبريز سازم.

در نيمه‌شب‌هاي باراني كوچه‌هايي را كه روزي با تو در آن قدم مي‌زدم و كلام سرخ تو را كه بر روي ديوارها نقش بسته بود مي‌نگريستم اينك با نغمه‌هاي تنهايي پشت‌سر مي‌گذارم و خاطراتت را مرور مي‌كنم، تو كه پيرو آب و آيينه بودي و به شوق پيوستن به دريا از كويرهاي تفته‌ي بيهودگي كوچيدي.

تو چون غنچه شكفتي و شقايق‌وار پرپر شدي و همه شهر از بوي رفتنت معطر شد و گل‌هاي بهاري از عطر دل‌انگيز شكفتنت خجل شدند. به اميد آمدنت روزهاي عمرم را سپري كردم و بالاخره تو آمدي! اما چه آمدني! آنگاه كه همانند لاله‌اي در ميان تابوت خفته بودي. فهميدم كه ديگر هيچ‌گاه نگاه گرم، گيرا و جذابت را احساس نخواهم كرد. هنگامي كه به چهره معصومت مي‌نگرم دوست دارم در لب مرزها، در كنار سيم‌هاي خاردار در كنارت بودم و سرت را بر روي زانوهاي كوچكم مي‌نهادم.

اينك بي تو دلم در جستجوي كوچه‌اي است كه به باغ عرفان مي‌پيوند و بگو اي مسافر نازنينم بگو! براي ديدن تو از كدام كوچه بايد گذشت، از چند آسمان بايد سؤال كرد و از كدام راه به سوي تو آمد؟

پدر! تو نيستي، اما يادت باراني است كه از چشمان مظلومم مي‌چكد و گل سرخ مي‌روياند، رويت را با سنگ و خاك پوشانده‌اند، نمي‌دانم آيا بهار راهي به سويت باز مي‌كند يا نه؟ اما تو خود با آن لباس سبز رنگ و قامت برافراشته همانند بهاري پدرم! هر روز بهار‌نارنج‌ها را مي‌چينم و در زاويه كبود دلتنگي و تنهايي خويش مي‌نشانم كه شايد تو با بهار بيايي. بيا و مگذار دستگيره‌هاي در، خطوط انگشتانت را فراموش كنند. آنروز كه دستان گرم و مهربانت را بر سرم مي‌كشيدي و با بوسه‌هايت به وجودم طراوت مي‌بخشيدي مي‌دانستم كه اين آخرين ديدار من و توست، كاش درك مي‌كردم كه با پيشاني‌بند سبزت مولايت حسين(ع) را صدا مي‌زني و براي رسيدن به معشوق ازلي و ابديت لبخند بر لب مي‌نشاني.

هنگامي كه در تشنج گريه‌هايم پيشاني‌بندت را باز كردي و بر پيشانيم بستي، كاش، كاش در آن لحظه براي آخرين بار هم كه شده دستانت را مي‌گرفتم و گرمي وجودت را بيشتر احساس مي‌كردم. آنگاه با لبان كوچكم بوسه‌هايم را نثار مهرباني دستانت مي‌كردم. اما اينك 13 سال است كه جوانه‌هاي اين كلمه بر زبانم خشكيده است (بابا). دلم مي‌خواهد يك شب در رؤياهاي شبانه به خوابم بيايي تا دمي با تو گفت‌وگو كنم و صداي رسا و گيرايت دوباره در گوش‌هايم طنين‌انداز شود.

من هنگامي كه اين نامه را مي‌نوشتم بي‌اختيار چشمانم پر از اشك شد، زيرا غم نبودن پدر را احساس مي‌كردم. آخر هرگز نتوانسته‌ام محبت او را احساس كنم و نوازش دست‌هاي مهربان او را بر سرم لمس كنم.

سميه بيدي فرزند شهيد غلامعلي بيدي

از شهرستان سنندج



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده