خاطراتی از خانواده شهید بزرگوار داود محمدي
چهارشنبه, ۱۰ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۵
آخرين باري كه به داود به مرخصي آمده بود خيلي عجله داشت و اصرار داشت كه مرخصی اش تمام نشده برگردد. هر چقدر اصرار يم كردم كه چرا عجله داري و بي تابي مي كني، در جواب مي گفت نمي دانم ولي احساس مي كنم كه كارهاي ناتمام زيادي دارم كه بايد انجام دهم

نام: داود محمدي

تولد: 1360

محل شهادت: سانحه رانندگی در ارتفاعات کرمانشاه

تاریخ شهادت: 9/6/1380

 

خاطره پدر شهيد داود محمدي

تمام عمري كه داود از خداوند متعال گرفته بود و تمام لحظه هايي كه در كنارم بود براي من و خانواده اش خاطره است. ولي يك روز كه من براي ملاقات داود به سنگان رفتم برايش دو روز مرخصي دادند و اين دو روز را با هم به مشهد رفتيم تا به زيارت امام رضا(ع) برويم و هر دو با هم به زيارت رفتيم. وقتي زيارت مي كرديم داود جلوتر از من بود و طوري زيارت مي كرد كه من قوتي او راز پشت سر مي ديدم دلم مي لرزيد و ناخودآگاه اشك از چشمهايم جاري مي شد. وقتي از زيارت برگشتيم مي خواستيم به خريد برويم. هر چقدر اصرار كردم كه با هم به خريد سوغاتي برويم قبول نكرد و اصرار داشت كه تننهايي خريد كند. با اينكه من و داود پدر و پسر بوديم ولي چون كلاً انساني خجالتي و كم رو بود احساس مي كردم كه در كنارم معذب است. وقتي از خريد برگشت و سوغاتيهايش را نشانم داد، براي دوستانش مهر و تسبيح و انگشتر خريده بود و من فكر مي كنم اين دو روزي را كه در كنار هم و در زيارت بوديم روزهاي بسيار خوبي بود ولي افسوس كه انسان آنچه را كه در دل دارد نمي تواند آنگونه بيان كند.

يك سال بعد از شهادت داود من و مادرش به زيارت امام رضا(ع) رفتيم و بعد ازخوردن نهار وضو گرفتيم تا به حرم برويم. همين طور كه مسير هتل به حرم را طي مي كرديم دو نفر سرباز نيروي انتظامي از كنار ما رد شدند. بعد از رد شدن آنها من برگشتم و ديدم كه يكي از آنها به صورتم خيره شده و لبخند مي زند. من حس كردم كه آن سرباز واقعاً خود داود بود و آنقدر به نظرم طبيعي مي آمد كه حس كردم كه آن هم همان جا به زيارت آمده.

خاطره مادر شهید داود محمدی

آخرين باري كه به داود به مرخصي آمده بود خيلي عجله داشت و اصرار داشت كه مرخصی  اش تمام نشده برگردد. هر چقدر اصرار يم كردم كه چرا عجله داري و بي تابي مي كني، در جواب مي گفت نمي دانم ولي احساس مي كنم كه كارهاي ناتمام زيادي دارم كه بايد انجام دهم. به او مي گفتم كه وقت زياد است. مطمئن باش كه همه كارهايت را انجام مي دهي ولي او دوباره اصرار داشت. من با خودم فكر مي كردم كه چون داود مي داند من دوستش دارم و نگرانش هستم به نوعي شوخي مي كند ولي وقتي خوابي را كه ديده بود برايم تعريف كرد در دل نگران شدم ولي به او اميد دادم و خوابش را خوب تعبير كردم. مي گفت در خواب ديدم كه انگار با يك چيزي كه سرعت زيادي داشته باشد پرتم كردند، آنگونه كه احساس مي كردم فرسنگها از اين دنيا فاصله گرفتم و من خوابش را اينگونه تعبير كردم و گفتم كه مادر جان توكلت به خدا باشد، انشاءا.... با همان چيز پرسرعت از مشهد انتقالت مي دهند تا به خودمان نزديك شوي و راهت به ما نزديك شود و از اين به بعد زود به زود به مرخصي بيائي، ولي وقتي خبر شهادتش را دادند تازه فهميدم خوابي كه ديده بود و عجله اي كه داشت براي چه بود.

خاطره ای دیگر از مادر شهید

هميشه يادم است كه داود ازهمان دوران كودكي به ماشين آلات كشاورزي و تراكتور علاقه خاصي داشت و همين علاقه هم يك روز كار دست خودش داد تا روزي كه ديدم برادرش با عجله پيش من آمد كه عمو داود دستش به زير تسمه تراكتور رفته تا من برسم. وي را در بيمارستان طالقاني اروميه بستري كرده بودند وقتي من به ديدارش رفتم از من تعهد گرفتند كه بايد دستش عمل شود و عمل شد و فقط سه الي چهار روز بعد از عمل استراحت كرد و دوباره مشغول كار شد و هر چه به وي مي گفتند كه استراحت كن تا دستت خوب شود مي گفت براي مرد اين زخمها چيزي نيست.

خاطره خواهر شهید

يك روز كه همه ما در باغ بوديم. همه مشغول كار بودند كه يك دفعه زنبوري من را نيش زد و من كه از همان دوران بچگي به نيش زنبور حساسيت داشتم و حالم بد مي شد، مجبور شدند كه من را به بيمارستان برسانند ولي چون ماشينمان را برادر بزرگترم برده بود هيچ وسيله اي نبود كه مرا ببرند و برادرم يعني داود كفشهايش را درآورد و براي آوردن وسيله اي براي بردن من به بيمارستان تا سر جاده پا برهنه دويد و من كه هميشه با آن حس كودكانه ام كه فكر مي كردم داود خواهر بزرگترم را هميشه بيشتر از من دوست دارد و هميشه هر كاري را براي او انجام مي دهد ناراحت بودم، ولي وقتي كه اين كار او را ديدم فهميدم كه هميشه دوست داشتن،‌ابراز كردن به زبان نيست و از آن روز به بعد حتي امروز كه اين خاطره را مي نويسم انگار آن نفس نفس زدن ها و پابرهنه دويدن ها به خاطر خواهر كوچكي كه با حس كودكانه اش فكر مي كرد برادرش او را كمتر از خواهر بزرگترش دوست دارد مدام جلوي چشمش می آید و هميشه در قلبش است و امروز اين خواهر براي برادرش از ته دل دعا مي كند كه لطف و اجر خداوند هميشه شامل حالش باشد.

منبع : مرکز اسناد

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده