گفتگو با آيت الله سيد محمود هاشمي شاهرودي
يکشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۲۲
مي خواهم عرض كنم كه به اين شكل و با كمال بي رغبتي پذيرفتند. شرط هم كرده بودند كه روي كتاب هيچ لقبي برايشان نگذاريم و فقط بنويسيم،« سيد محمد باقر صدر»
درآمد
 اشراف آیت الله شاهرودی بر سيره استاد تا بدان پايه است كه در باب هر يك از مقاطع زندگي وي مي توانند ساعتها سخن بگويند و پرده از ناگفته هاي بي شمار بردارند. پيش ازد اين گفت و شنود گمان مي بردم كه ايشان در مواجهه با پاره اي از پرسشهاي حساس، احتياط پيشه كنند كه اينگونه نشد و اينكه بر اين باورم كه خواننده نيز در شادي حاصل از صراحت ايشان، با من شريك خواهد بود. هر چند زمان طولاني اين مصاحبه نيز مجال طرح تمامي سئوالات را به ما نداد، اما بي ترديد اين گفت وگو در ميان اسناد تاريخ شفاهي شهيدصدر جايگاهي ويژه خواهد داشت.

ما براي تدوين بهينه اين يادمان،تمامي ويژه نامه هائي را كه درباره شهيد صدر منتشر شده اند مطالعه كرده ايم و با عنايت به اينكه جنابعالي بيش از بسياري در جريان زندگي و انديشه هاي آن شهيد بزرگوار هستيد، اما تاكنون در اين باب سخني نگفته ايد و خاطرات شما درباره ايشان، در واقع حلقة مفقوده پژوهشهاي كساني است كه در اين زمينه به تحقيق و پژوهش پرداخته اند، به عنوان نخستين پرسش بفرماييد كه چرا تا كنون در اين باره سكوت كرده ايد؟
 
بله. سئوال جالبي را مطرح كرديد. علت اين سكوت آن است كه اولا صحبت كردن درباره تمام ابعاد شخصيت انسانهاي بزرگ كار آساني نيست. ثانياً چون ايشان داراي بعد سياسي و اجتماعي هم بود، بيشتر كساني كه درباره ايشان قلم زدند و نوشتند، دنبال اين بودند كه به نوعي خود را به ايشان متصل و ايشان را جزو جناح سياسي خودشان قلمداد كنند، عين مسئله اي كه در مورد امام (ره) اتفاق افتاده است. من نخواستم وارد اين عرصه شوم، چون اگر كسي بخواهد وارد اين ميدان شود، قهرا بايد بعضي نكات را نفي و بعضي را اثبات كند و اين شايد خوشايند آن جريانات نباشد، مخصوصا در آن شرايط سالهاي اول پس از شهادت ايشان كه شرايط خاصي بود؛ شرايط جنگ با عراق و مبارزه عليه رژيم صدام بود، لذا احساس كردم هر چه كمتر در اين زمينه وارد شوم، شايد براي كل جريان مبارزه اصلح باشد و در اين قسمت، چندان درگيري و اختلافي مطرح نشود، ولي همان طور كه اشاره كرديد تا امروز، يك اثر جامع و مانع درباره ايشان گردآوري و منتشر نشده است. حقيقت ابعاد شخصيت ايشان واقعا تاكنون بررسي نشده است. عرض كردم كه هم سختي كار مانع از اين امر مي شود، چون اين شناخت، كار ساده اي نيست و هم تنشها و چالشهايي كه در ميان برخي از چهره ها و گروهها وجود داشتند‌، مانع مي شد و نيز مشغله هاي ديگر سبب شد كه ما سعي كنيم وارد اين گود نشويم. قطعا اگر وارد مي شديم ؛ همان طور كه عرض كردم اگر قرار بود نكاتي را نقل و نقد كنيم، بحث شروع مي شد. اين بودكه بيان برخي از گفتني ها را درباره زندگي فرهنگي و علي الخصوص سياسي ايشان صلاح ندانستم.

چه زمينه هايي سبب شدند كه اين درجه از نزديكي با افكار و انديشه ها و شخصيت شهيد آيت الله صدر براي جنابعالي حاصل شود؟
 
من در دبيرستان بودم و شهيد صدر در عراق به عنوان يك چهره فقيه نوپاي جوان، با فكر و انديشه هاي جديد مخصوصا در سطح دانشجوها و نسل جوان مطرح شده بود؛ به ويژه كتابهايي مثل «فلسفتنا» و مقالاتي كه در نشريه الاضواء مي نوشت، از او در ميان جوانها چهره بسيار محبوبي ساخته بود. ما بعد از دبيرستان وارد حوزه شديم. تا قبل از آمدن به حوزه، ايشان را به عنوان يك چهره متفكر اسلامي مي شناختيم. بعد كه وارد حوزه شديم، بعضي از اساتيدي كه خدمتشان درسهاي سطح و به خصوص سطح عالي را مشغول شديم، از شاگردان ايشان بودند و يا با ايشان ارتباط داشتند و همين ارتباط، قهرا به ارتباط با ايشان انجاميد، چون نظام حوزه و رابطه استاد شاگردي، رابطه اي مهم و اساسي است. اين مسئله باعث شد كه ما با بعد فقهي و حوزوي ايشان هم آشنا شويم و لذا من سطح را كه تقريبا تكميل كردم ؛ به درس ايشان رفتم. اين كه عرض مي كنم در سال 1378 قمري بود. البته قبل از رفتن به درس ايشان، به جلسات وگعده هائي كه در نجف، بين علما و فضلا، زياد هم هست، مي رفتم و خدمت ايشان رسيده بودم و ايشان هم ما را به سبب ابويمان مي شناختند.ابوي از علماي سريع الفوت نجف بوده و در جواني و در سن چهل سالگي فوت كرده بودند و همه از فوت ايشان بسيار متالم شده بودند. ايشان اولين تقرير نويس آن دوره نجف بودند و فقه و اصول آقاي خوئي را نوشته بودند. آقاي صدر هم شاگرد آقاي خوئي بودند و از اين روي به ايشان علاقه داشتند. مرحوم ابوي بنده در دوران قبل از ايشان، شاگرد آقاي خوئي و مورد توجه ايشان بودند. خب، آقاي صدر وقتي مرا شناختند، خيلي اظهار علاقه كردند و ايشان و ديگران كه مي دانستند ابوي بنده در جواني فوت كرده بودند، معتقد بودند كه ما اين راه را ادامه بدهيم و عنايت خاصي هم به بنده داشتند. لذا قبل از حضور در درس ايشان هم، من با ايشان ارتباط پيدا كرده بودم، ولي وقتي در درس ايشان حاضر شديم، اين ارتباط خيلي قوي شد. عرض كردم رابطه استاد و شاگردي در حوزه ها رابطه بسيار عميقي است، يعني استاد در حوزه نسبت به شاگرد، هم مربي است، هم پدر است، هم مهذب است و اساتيدي كه در حوزه ها موثر هستند، در همه امور شاگرد، حالتي اين چنيني دارند. ايشان هم جاذبه هاي خيلي قوي داشتند و جاذبه شخصيتشان فوق العاده بود. محبت بسيار زيادي نسبت به همه و مخصوصا نسبت به شاگردانشان داشتند. واقعا شاگردان ايشان احساس مي كردند كه ايشان از پدر به آنها نزديك تر و در زندگيشان مؤثرتر و برايشان دلسوزتر است.واقعا هم همين جور بود، يعني ايشان خيلي به شاگردان خود علاقه داشتند و سعي مي كردند آنها را از هر نظر تربيت كنند و چون تفكرشان سيستماتيك بود و با برنامه كار مي كردند، براي اين رابطه هم برنامه ريزي كرده بودند. البته ما ابتدا متوجه نمي شديم و بعدها برايمان مشخص شد كه ايشان براي هر چيزي برنامه ريزي كرده بودند. غير از درسهاي سنتي فقه و اصول كه هر روز صبح و عصر داشتند، با همان روشهاي سنتي حوزه، برنامه هاي بسيار مهمي را هم تنظيم كرده بودند كه انسان متوجه نمي شد و بعدها مي فهميد كه اين برنامه ها در شناخت و تربيت او چه نقش عجيبي داشته اند. به عنوان مثال در حوزه ها معمولا تعطيلي زياد است. در هر وفات و تولدي، حوزه تعطيل است. ايشان در تمام اين تعطيلات، به استثناي مواقعي چون عاشورا و اربعين، از فرصت استفاده و شاگردان خود را با تاريخ ائمه و تاريخ اسلام و نگرشها و بينشهايي كه بايد عالم امروز از تاريخ اسلام و ائمه داشته باشد،آشنا و به تناسب تولد يا وفات امامي كه حوزه به آن مناسبت تعطيل بود، درباره اين موضوعات، صحبت مي كردند. مجموع اين بحثها شايد بيش از صد سخنراني شده باشد.

ناگفته هائي از حيات فرهنگي و سياسي شهيد صدر(1)

ضبط نشدند؟
 
چرا ضبط شدند و برخي چاپ هم شده اند. بعضي از طلبه هاي لبناني ضبط مي كردند. خود ايشان هم گفته بودند كه ضبط و تدوين كنند بدهند ايشان بازنگري كنند كه متأسفانه اين كار نشد. ايشان تقريبا درباره زندگي نامه و حيات تمام ائمه بحثهاي مفصلي داشتند. عرض كردم كه ذهن سيستماتيكي داشتند و لذا در هر مبحثي، بنايي تنظيم و زندگي و حيات ائمه را بر اساس آن، به چند مرحله تقسيم كرده بودند و عمدتا هم سعي داشتند نقش سياسي ائمه در رهبري جهان اسلام، حفظ ميراث پيامبر و مقابله با تحريفها و تبليغاتي كه از بيرون و داخل جهان اسلام انجام مي شوند. نيز تثبيت خط انبيا و ائمه اطهار را تبيين كنند، البته اين تعابير را قبلا هم مطرح كرده بودند. بيشتر بحثهاي ايشان در اين زمينه بود و چون اطلاعات خوبي هم در تاريخ داشتند، غالبا روايات و مستندات و نقلهاي تاريخي را از منابع معتبر مي آوردند و خيلي هم بحثهاي زيبا و زنده اي بودند. درباره اميرالمؤمنين (ع) سه چهار سخنراني داشتند كه يكديگر را تكميل مي كردند. درباره صلح امام حسن (ع)، درباره قيام امام حسين(ع)، فلسفه آن صلح، فلسفه اين قيام، علت اختلاف در ادوار ائمه مباحثي را مطرح و اين ادوار را به چهار مرحله تقسيم كرده بودند و اين سئوال را مطرح مي كردند كه چرا ادوار اينها يكسان نبودند و علل و ريشه ها و موجبات اين اختلاف ادوار را خيلي زيبا تنظيم كرده بودند. اين يكي از برنامه هايي بود كه خيلي آرام در كنار برنامه هاي رسمي حوزه انجام مي گرفت. يكي ديگر از برنامه هاي ايشان برنامه براي تعطيلي هاي ممتد مثل ماه مبارك رمضان يا تعطيلي تابستان بود. ايشان در اين تعطيلات به عنوان دروس تفريحي، برنامه هايي چون درسهاي فقهي تطبيقي را براي شاگردان خود مي گذاشتند. مثلا در ماه مبارك رمضان بحثهاي فقهي معاملات و تطبيق آنها با مباحث جديد حقوق روز كه آقاي سعدوني و امثال اينها در كتابهايشان نوشته بودند ؛ تدريس مي شد. ايشان هم شاگردان را تحريض و ترغيب مي كردند كه بروند و اين كتابها را بخوانند، هم از مباحث آن كتابها نقل مي كردند. افق ذهن شاگردان خود را گسترش مي دادند و توجه آنها را از بحثهاي سنتي حوزه به مسائل مورد نياز روز جلب مي كردند. درباره مسائل فقهي مربوط به مسائل حكومتي بحث مي شد. درباره احكام فقهي كلان مربوط به جامعه بحث مي شد. علاوه بر اين در يكي از روزهاي هفته، احتمالا چهارشنبه، مباحث خاص فلسفه اسلامي از ديدگاه جديد خودشان را مطرح مي كردند. بعد از بحث استقراء ‌نسبت به مباني اسلامي بر اساس منطق استقراء، تحولي در ايشان ايجاد شده بود و بحثهايي را هم آماده كرده و نوشته بودند و اينها را در آن جلسه خصوصي به هفت هشت نفر از شاگردان خاص خود كه مورد اعتماد و آشنا به تفكرات ايشان و اهل نظر و دقت بودند، القا مي كردند. متأسفانه اين جلسات هم تكميل نشدند و خوردند به مسائل انقلاب و جمع شدند. اين هم كاري بسيار اساسي بود كه ايشان شروع كرده بودند. مبدأ و شروع جلسات بحث استقراء از بحث اصول بود كه خارج از دروس حوزه، توسعه داده شد و از خلال بحثهاي اين چنيني آن نتايج حاصل آمد. در اين بحث فلسفه، مسائل فلسفه روز هم به شكل مفصل مطرح مي شدند. مثلا ايشان آخرين نظريات فلسفه روز درباره افكار فلسفي هگل را در آخرين متون شرق و غرب دنبال مي كردند.
اواخر كتاب مفصلي از ترجمه دقيق ترين افكار فيلسوف معروف ديالكتيك، هگل، تهيه كرده بودند كه مباني ماركس هم از آن گرفته شده است. ماركس و انگليس شاگردان هگل بوده اند و بحث ديالكتيك را از او گرفتند و وارد مباحث تاريخي كردند. منشأ بحث ديالكتيك و جدول، متعلق به هگل است. او در بعد فلسفي مطرح مي كند، اين دو در تفسير تاريخ و جامعه. هگل افكار دشواري دارد و چندان براي همه قابل فهم نيست. ايشان اين آرا را دنبال مي كردند. در اين اواخر كتاب قطوري را به ايشان داده بودند كه يكي از شاگردان فلسفه هگل در زمان خود او تنظيم كرده بود و كتاب معتبري هم بود. اينها را مطالعه مي كردند، خيلي وقتها هم حاشيه مي زدند و در اين بحثها مي آوردند، يعني سعي داشتند ذهن شاگردان خود را باز كنند. علاوه بر اينها جلسات روزمره وگعده و مجالس استفتاء هم كه بود و همه آنها علم و فكر و نظريه پردازي و سئوال و جواب بود. جلسات عادي ايشان هم كلاس درس بود. كل اين مجموعه، شاگرد را از جهات مختلف تربيت مي كرد. برخورد اخلاقي ايشان هم خيلي عجيب بود. بسيار متواضع بودند. دائما دنبال اين بودند كه افراد را هم تربيت كنند، هم امتحان كنند، هم تذكر بدهند، هم خودشان براي اينها الگو باشند. در برخوردهايشان، در تواضعشان، در رفت و آمدهايشان، با اساتيد، با اقران خودشان، خيلي با ادب بودند و اين ادب را سعي مي كردند نشان بدهند. خلاصه از هر جهت سعي داشتند طرف را تربيت كنند. مسائل سياسي هم كه بحث مي شد، خيلي مفصل وارد مي شدند.درباره برخورد رژيم با حوزه و آقاي حكيم واين مباحث، با حساسيت برخورد مي كردند. قبل از آمدن بعثي ها، مرحوم آقاي حكيم در اغلب استانها، كتابخانه بزرگ اسلامي يا كتابخانه حكيم را ايجاد كرده بودند. اين كتابخانه براي دانشجويان و علمايي كه آنجا بودند، به عنوان يك مركز محسوب مي شد. عنوانش كتابخانه بود، ولي در آنجا كلاسهايي تشكيل مي شدند و بچه مسلمانها و جريانات جديد اسلامي در آنجا جلسه مي گذاشتند و كارهاي تبليغاتي هم مي كردند. سالي يك بار هم در نجف يا كربلا، كنگره بسيار بزرگي را تشكيل نمي دادند. در نجف در روز سوم شعبان و درباره امام حسين (ع) كنگره برگزار مي شد. از قبل هم دعوت مي شد كه علماي جهان اسلام مقالاتي بنويسند. هم كتابهايي تأليف مي شدند و جايزه داده مي شد، هم اجلاس بسيار عظيمي برگزار مي شد و علماي زيادي مي آمدند، معمولا طبقه فضلا و اساتيد دانشگاه ها و علماي نجف مي آمدند كه هر كدام جايگاه خاصي هم داشتند. اجلاس در نجف در مركز علمي برگزار مي شد و در كربلا در حسينيه تهراني ها. هر دو هم در كنار حرم بودند و كل شهر هم آذين بندي مي شد و وضعيت عجيبي بود.

مثل نيمه شعبان در اينجا.
 
بله مثل نيمه شعبان در ايران، ولي خيلي باشكوه تر. تمام شهر مثل حجله عروس مي شد. همه خيابانها با بهترين پارچه ها پوشيده مي شدند. خيلي با عظمت بود. آقاي صدر يكي از مؤسسين اين دو جريان بودند. بعد هم خودشان معمولا يك سخنراني در اجلاس داشتند و مقاله مفصلي مي نوشتند. اين هم كارهاي سياسي و اجتماعي بود كه ايشان انجام مي دادند. منظورم اين است كه ايشان سعي مي كردند شاگردان خود را آرام آرام و بدون تعجيل و سرو صدا و در يك جريان فكري متين و موقر، تربيت كنند. اين نوع خصلتها وقتي در استادي با آن همه عاطفه و محبت همراه مي شوند، بديهي است كه شاگردان را شيفته او مي كند. واقعا ايشان جاذبه خاصي داشتند.

هر چند دانسته هاي حضرتعالي از تلاشها و مكانت علمي شهيد صدر بسيار مهم و ارزشمندند، اما به دليل ضيق وقت و سمت وسوي تاريخي اين گفت وگو با اجازه شما از آن صرفنظر مي كنيم. در بررسي واپسين فصول سياسي حيات ايشان، بهتر است بحث را از اين نقطه آغاز كنيم كه پس از رحلت آيت الله العظمي حكيم، با توجه به احترام و علاقه آيت الله شهيد صدر، علت ورود ايشان به عرصه مرجعيت را چه مي دانيد؟آيا مرجعيت رشيده اي كه مد نظر ايشان بود، محقق نشده بود و لذا ورود به اين عرصه را ضروري تشخيص دادند يا علل ديگري در اين تصميم، دخيل بودند ؟
 
دو عامل در اين تصميم مؤثر بودند. در ابتدا ايشان به دنبال همان مرجعيت رسمي حوزه بودند و مخصوصا بيشتر آقاي خوئي را تأييد مي كردند، چون اعتقاد به اعلميت ايشان داشتند و شاگردشان هم بودند. دو مسئله عامل اين تصميم شد. يكي تصوري شبيه به تصور امام بود كه به آيت الله بروجردي داشتند. مي دانيد كه يكي از پايه گزاران آمدن آيت الله بروجردي به قم، امام (ره) بودند. از ايشان حمايت كردند، ولي به تدريج مشاهده كردند كه اين مرجعيت با تمام امتيازاتي كه داشتند، در اثر فضايي كه برايشان ايجاد شده بود، آن اهداف بلندي كه امام (ره) دنبال مي كردند، نه تنها پيگيري نمي كردند، بلكه وضعيت داشت بر عكس هم مي شد. در مسائل مربوط به فدائيان اسلام و شهيد نواب صفوي و مبارزه با رژيم و امثال اينها، امام (ره) مي ديدند كه ايشان خيلي وارد نمي شوند، البته احترام آيت الله بروجردي، همچنان از جانب امام (ره) قويا مراعات مي شد. همين وضعيت هم در عراق براي آقاي صدر پيش آمد. ابتدا خيلي به آقاي خوئي اميدوار بودند. نمي دانم چقدر در مورد تاريخچه آقاي خوئي اطلاع داريد. ايشان از لحاظ شخصي و صرفنظر از اطرافيانش، مرجع بسيار آزاده و خوشفكري بودند. در پانزد خرداد، آقاي خوئي فعال ترين مرجع نجف بودند. التسليحات الخطيره را نوشتند و شاه را تكفير كردند. حكم كفر شاه را صادر كردند. ايشان بود كه نيمه هاي شب به سراغ آقاي حكيم رفت و گفت آقاي خميني را گرفته اند و ممكن است اعدام كنند. در آن موقع آقاي خوئي مرجع نبودند و مثل خود امام (ره)، در حوزه استاد بودند و شأن بالايي داشتند و فضلاي زيادي در درسشان حاضر مي شدند. ايشان در آن وقت نسبت به مراجع قبل هم انتقاد داشتند و مي گفتند براي خدمت به اسلام و پيشبرد اهداف اسلامي مي شود از مرجعيت استفاده هاي بسياري برد و حتي به شكلي تحقق منويات كلان اسلامي و اجراي احكام اسلامي را مطرح مي كردند.
فتاواي ايشان در بسياري از مسائل به اين شكل است. ايشان فتاواي حكومتي خوبي هم دارند، علت هم همين آزادي فكر ايشان است. انديشه آقاي خوئي قبل از اينكه به مرجعيت برسند؛ در اين عرصه ها خيلي باز بود. هر كس با ايشان صحبت مي كرد؛ به اين نتيجه مي رسيد كه ايشان اطلاعات حقوقيش خيلي زياد است، مسائل مفهمي اسلامي را خيلي كامل مي دانستند، اسلام را به عنوان يك نظام، قبول داشتند. مثلا ايشان تمام حكومتهاي غير اسلامي را نامشروع مي دانستند و فتوايشان اين بودكه از نظر اموال هم، آنها را مالك نمي دانستند و لذا كارمنداني كه حقوق مي گرفتند، دچار مشكل مي شدند، چون حقوق آنها را مشروع نمي دانستند و مي گفتند تا حكومت اسلامي نباشد و مشروعيت آن از طرف شارع امضا نشود، مشروع نيست. تمام مقلدين ايشان مشكل پيدا كرده بودند، چون ايشان مي گفتند اين حكومتها شرعي نيستند. در حالي كه امام (ره) كه بحث حكومت اسلامي را بيشتر هم مطرح كرده بودند، اين حكومتها را مالك مي دانستند، ولي آقاي خوئي مالك نمي دانستند و فتاواي آقاي خوئي در اين قسمت، خيلي عجيب است. در اين قسمت ها افكارشان بلند بود. مطالعات عموميشان هم خيلي خوب بود. حافظه خيلي خوبي هم داشتند و آقاي صدر هم كه سالها شاگرد ايشان بودند ؛ گمان مي كنم اين بحثها هم بينشان رد و بدل مي شد و خيلي به آقاي خوئي خوش بين بودند و به خصوص بعد از دوران آخر مرجعيت آقاي حكيم كه چالش با حكومت زياد شده بود، آقاي صدر تصور مي كردند آقاي خوئي مي توانند همان راه آقاي حكيم را ادامه بدهند و با اين اميد بر رجوع به ايشان تأكيد مي كردند و با خود ايشان هم در ابتداي كار قول و قراري گذاشته بودند. اين آقاي حكيم كه بعدا به اينجا آمد ودر ديوان عدالت اداري قاضي شد و فوت كرد، خدا رحمتش كند؛ ايشان داماد آقاي خوئي بود و آن وقت كار فرهنگي مي كرد. قبل از مرجعيت آقاي خوئي در دانشكده كليه الفقه در نجف كه متعلق به آقاي مظفر بود، درس مي داد. بعد از مرجعيت آقاي خوئي، تدريس را رها كرد و در بيروني آقاي خوئي بود. ايشان هم آدم فرهنگي، امروزي، مطلع و خوش قلمي بود. خود ايشان قول و قرارهايي با آقاي صدر و با ما داشت مبني بر اينكه سعي شود و كلاي آقاي حكيم كه مبارز و با صدام مخالف هستند، تأييد شوند و كساني كه با دولتند و يا آدمهاي مشكوكي هستند، وكالت به آنها داده نشود. قول و قرارها هم محكم و استوار گذاشته شده بودند و لذا آقاي صدر خيلي اميد داشتند. آقاي صدر بعد از مدتي ديدند كه اين كار انجام نمي شود يا عكس آن انجام مي شود و حتي به كساني وكالت داده شده كه سابقه كمونيستي داشتند، سابقه ضد ديني داشتند و يا در بصره و امثالهم، شهرتهاي خاصي داشتند. ايشان هم خيلي ناراحت شدند. دستگاه آقاي خوئي به تدريج از كنترل ايشان خارج شد و كاملا مشخص شد كه افق فكري باز يك مسئله است و مديريت يك مسئله ديگر و ايشان نتوانستند اطرافيان خود را مديريت كنند. آقاي صدر از اين جهت به تدريج مأيوس شدند و لذا با بيت ايشان قطع رابطه كردند، ولي با خود ايشان بعضي وقتها سلام و عليكي داشتند. بيت آقاي خوئي هم ديگر رابطه شان با ايشان قوي نبود و اميد ايشان تبديل به يأس و افسردگي شد. دو سال طول نكشيد كه يكدفعه وضع به اين شكل عوض شد. حتي خود آقاي حكيم را هم كه آدم خوشفكري بود، پسران آقاي خوئي از جمله آسيد عباس آمدند و بيرونش كردند كه به ايران آمد. اصل ايشان شوشتري بود و با برخورد بدي هم ايشان را بيرون كردند. بيت آقاي خوئي به دست كساني افتادكه واقعا خيلي معتقد به مسائل مبارزاتي و اجتماعي نبودند، بلكه بر عكس. و لذا اين به نظر من يك علت بود.
عامل ديگر هم فشار مردم به آقاي صدر براي تصدي مرجعيت بود. ايشان از نظر فكري، بحثهاي سياسي و اجتماعي در كل عراق بي نظير و در جهان اسلام كم نظير بودند. كتابها و مقالات و صحبتهاي ايشان عمق عجيبي داشتند. چه از داخل چه از خارج عراق، ارتباطات زيادي با ايشان برقرار مي شد. ايراني هايي كه در خارج بودند به آنجا زياد رفت و آمد مي كردند. مبارزاني بودند كه بعضي از آنها قوم و خويش ايشان هم هستند، مثل آقاي صادق طباطبايي و اعضاي انجمنهاي اسلامي كه مي آمدند و مي رفتند. آقاي يزدي و امثال اينها، هم به لبنان و نزد آقاي موسي صدر مي رفتند و هم در نجف نزد ايشان مي آمدند و جذب افكار و آراي علمي و سياسي ايشان مي شدند. آقاي صدر در همه بخشها امتيازات فوق العاده اي داشتند، بي نظير بودند. در هر جلسه اي هر كسي سئوالي داشت، به محض اينكه ايشان لب به سخن مي گشودند، مخاطب مجذوب ايشان مي شد. خيلي فوق العاده بودند. ايشان به هر حال درس اصول گفته بودند، فقه گفته بودند و شاگرداني را تربيت كرده بودند كه در كشورهاي عربي، مخصوصا داخل عراق و لبنان رفت و آمد داشتند و اينها به تدريج اصرار داشتند كه از ايشان تقليد كنند. همين ها مثلا حاشيه اي را كه ايشان بر عروه و يا منهاج الصالحين نوشته بودند، در صدها نسخه استنساخ مي كردند. نزد خيلي ها اعلميت ايشان ثابت شده بود و مي خواستند از ايشان تقليد كنند و آن روحيه و شرايط انقلابي و عشق و علاقه هم مزيد بر علت مي شد. اين موج، مخصوصا در جوانها به شدت به راه افتاده بود و در بعضي از علما مخصوصا علماي بزرگ در استانهاي عراق هم ديده مي شد، از جمله آسيد مير محمد قزويني در بصره كه از فضلا و مجتهدين بودند و دفاتر بحث فقه ما و امثال اينها را خواسته بودند، اينها را خوانده بودند و بحثهاي فقهي را با بحثهاي كتابي آقاي خوئي كه خيلي هايشان از جمله التحقيق چاپ شده بود؛ تطبيق مي دادند و همين طور مستمسك آقاي حكيم، ولي چون زمان حيات آقاي حكيم بود و اعتقاد به اعلميت آقاي حكيم پيدا كرده بودند، مي گفتند از لحاظ شرعي مكلفيم و نمي توانيم به كسي غير از ايشان ارجاع بدهيم، اما آقاي آسيد محمد قزويني، دو سه بار پسرهايشان و عشاير بصره را نزد آقاي صدر فرستادند و اين نمايانگر تمايل عميق آنها به آقاي صدر بود. بعد از فوت آقاي حكيم، بعثي ها با ايشان برخورد كردند و چون ايشان شناسنامه كويتي داشتند، به آنجا فرار و همان جا هم فوت كردند. الان هم يكي از پسرانشان در آنجا قاضي هستند و امامت جماعت مسجد را به عهده دارند. به هر حال، ايشان بارها پسرهايشان را نزد آقاي صدر فرستادند و هر چه هم ايشان مي گفتند كه من متصدي نيستم و آنها را به بقيه مراجع، از جمله آقاي خوئي ارجاع مي دادند، قبول نمي كردند. آنها از جلسه كه بيرون مي آمدند، دوباره مطالب ايشان را مي گرفتند و استنساخ مي كردند و يا استفتا مي كردند و ايشان مجبور مي شدند جواب بدهند. اين دو عامل دست به دست هم داده بودند و واقعا خواست عمومي مردم عراق بود، مخصوصا جوانها و طلبه ها و كساني كه از مراتب علمي ايشان اطلاع پيدا كرده بودند كه تعدادشان كم هم نبود. اين شرايط و وضعيت بيت آقاي خوئي، سبب شدند كه ايشان مرجعيت را بپذيرند ؛ ولي فوق العاده با احتياط اين كار را كردند. ايشان مثلا اجازه ندادند حاشيه شان بر منهاج الصالحين را در عراق چاپ كنيم. من به لبنان رفته بودم و اولين كتاب تقريرات اصول ايشان را چاپ كردم. اولين كتاب اصول را كه در واقع جلد آخر تعارض الادله است ؛ در سال 1392 هجري قمري در لبنان چاپ كردم. آقاي آقا موسي آنجا بودند و خيلي هم به ما كمك كردند كه بتوانيم آن را در دارالكتاب البناني چاپ كنيم كه از انتشارات بسيار معتبر لبنان بود و كتابهاي مدرسه ودانشگاهها را چاپ مي كرد و كتابهاي ديگر را قبول نمي كرد، ولي مسئول آنجا كه آقايي بود به نام حسن الزين، از مريدان آقا موسي صدر و به بيت صدر علاقه داشت. آقا موسي سفارش كردند و او هم كتاب را به شكلي بسيار شكيل چاپ كرد. آقاي صدر در لبنان هم شاگردان زيادي داشتند. از همان جا برايشان نوشتم كه در اين جا شاگردان شما دارند حواشي شما را استنساخ مي كنند ؛ بنابراين اجازه بدهيد اينها را چاپ كنيم. باز هم ايشان يك جواب مثبتي ندادند، ولي بالاخره ما آنجا با طلبه هاي لبناني و يك آقايي به نام شمس الدين جمع شديم و اين را چاپ كرديم. اولين حاشيه ايشان بر منهاج الصالحين را در انتشارات دارالتعارف كه متعلق به آقاي عزيزي بود و حالا هم هست، چاپ كرديم. من اين را چاپ كردم و در انبار آنجا گذاشتم و به نجف آمدم و به ايشان گفتم، «بالاخره اين كتاب چاپ شده، شما صريحا نگفتيد چاپ نكنيد و ماهم فضولتا چاپ كرديم. اگر نمي خواهيد همان جا در انبار باشد، هر وقت تصميم گرفتيد پخش شوند و به تدريج به كتابخانه ها بيايند، پخش مي كنيم.» بعد گفتم كه هر كسي آمد مجاني به او مي دهيم و نمي فروشيم. مي خواهم عرض كنم كه به اين شكل و با كمال بي رغبتي پذيرفتند. شرط هم كرده بودند كه روي كتاب هيچ لقبي برايشان نگذاريم و فقط بنويسيم،« سيد محمد باقر صدر». ابدا القاب حجت الاسلام و آيت الله را نپذيرفتند. عين همان حالتهاي جواني امام (ره). امام (ره) هم قبول نمي كردند كه رساله شان چاپ شود تا آقاي مشكيني چاپ كردند و بعد هم دستور داده بودند كه القاب روي جلد را سياه كنند. هنوز هم آن نسخه ها هستند. به هر حال، چون نياز به تدريج زياد شد و از نظر بحثهاي سياي و اجتماعي مبارزاتي، فاصله ايشان با آقاي خوئي زياد شد و ميان مردم مورد توجه قرار گرفتند، ‌اين اتفاق افتاد و ايشان به رغم ميل خود وبا احتياط بسيار زياد، مرجعيت را پذيرفتند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 18
ادامه دارد...


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده