سه گل و دو غنچه
هشتادوسه ساله است و در نجف آباد متولد شده. پدرش «شيخ احمد حججي» امام جماعت مسجد «شيخ احمد» بود كه مسجد با نام ايشان برپاست و اكنون نيز پسرش در همان مسجد، امام جماعت است.
«شيخ احمد» سه بار ازدواج كرده بود. همسر اولش سر زايمان از دنيا رفت و نوزادش نيز. پس از آن با «ربابه» ازدواج كرد كه صاحب پنج دختر و يك پسر شد. «معصومه» فرزند چهارم آنها بود و از كودكي به خلق و خوي مادر كه بسيار جدي بود، خو گرفته بود. شيخ با زني در اصفهان آشنا شد و ايشان را به عقد خود درآورد. مادرم با آنكه از ديدن همسر جديد شويش، يكه خورده بود، اما هيچ نگفت. زن جوان، طبع آرامي داشت و حتي با فرزندان هوويش مهرباني مي كرد. با اين حال «ربابه» گاه به او پرخاش مي كرد.
ـ پدرم از زن سومش صاحب دو پسر و يك دختر شد. ايشان چون تنگي نفس داشت، زودتر از مادرم از دنيا رفت و پدرم سالها بعد وقتي من بچه اولم را باردار بودم بر اثر بيماري «كفگيرك» فوت كرد.
برادر «محمود ناصحي» كه از طلبه هاي حوزه علميه اصفهان بود، رفتار شيخ احمد و حرمتي را كه در بين طلبه ها داشت، مي پسنديد. به او گفته بود: دختر خوب سراغ نداريد براي ازدواج. حاج احمد كه برادر آن جوان را مي شناخت و مي دانست خوشبختي دخترش در گرو ازدواج با اوست، «معصومه» را به او معرفي كرد. محمود يازده سال بزرگتر از «معصومه» بود، صبح به خواستگاري او آمدند. در منزل كسي حرف بالاي حرف شيخ نمي زد، مي دانستند اگر نظري بدهد و يا كاري را انجام بدهد، بي دليل نيست. شيخ براي محرم شدن آن دو صيغه اي جاري كرد. «معصومه» در سكوت نشسته بود. زبان به كام گرفته. «بله» را خود شيخ گفت و محمود نيز.
آن شب دختر چهارده ساله را به خانه بخت فرستادند. «محمود» كه مردي آرام و شوخ طبع بود، زمان رضاشاه خدمت سربازي را گذرانده و خاطراتش را براي او تعريف مي كرد. او قصه هاي قرآني و داستان هاي پيامبران را خوب مي دانست. روايات و احاديث را مي گفت و بي آنكه نصيحت كند و يا اندرزهاي تند و بي پرده بگويد، با استفاده از قصص قرآني، «معصومه» را پند مي داد. روضه و نوحه مي خواند و مجلس داري مي كرد. او يك برادر و يك خواهر داشت و خود، فرزند ارشد خانواده بود. او با برادرش كشاورزي مي كرد و به دليل اينكه در كودكي پدر از دست داده بود، مخارج زندگي مادر را نيز تقبّل مي كرد.
زمين زراعتي او در شاه آباد خشك شده بود و او زمين خود را رها كرده و به قلعه سفيد رفته بود و براي ديگران كارگري مي كرد. ماهي يك شب به خانه سركشي مي كرد. معصومه چهار سال اول ازدواجش را صاحب اولاد نشد. سپس صغري را به دنيا آورد. «محمود» از ديدن نوزاد بسيار ذوق زده شده بود. او را مي بوييد و مي بوسيد و ابراز علاقه مي كرد.
ـ دختر بركت است بيشتر به محبت احتياج دارد.
«محمدعلي» فرزند دوم آنها بود و پس از او علي، عباس، حسين علي، زهرا، طاهره، فاطمه، شهربانو متولد شدند. «محمود» در زمين هاي زراعتي آقاي «قاهري» كه معلمي صاحب املاك و باغ بود، كار مي كرد و ماهانه حقوق مي گرفت. معصومه از يادآوري آن روزها مي خندد.
ـ هرچه دستمزد مي گرفت، خرج نسيه هايي مي كرد كه در نبودش از مغازه دار گرفته بوديم. چيزي به اسم پس انداز نداشتيم و «آقا محمود» حتي وقت اينكه يك روز بماند خانه و بچه هايش را ببيند را نداشت.
بچه ها همه خواب بودند و او نان، سيب زميني، خشكبار و ميوه براي آنها مي آورد و صبح زود، تاريك روشناي سحر مي رفت. بچه ها يكي يكي برمي خاستند.
ـ مادر، آقاجان آمده بود؟
مي خنديد و خوراكي هايي را كه مردش براي آنها آورده بود، بينشان تقسيم مي كرد. «معصومه» مايحتاج خانه را از «شيخ حسين علي» كه مغازه دار منصف محله بود، مي گرفت.
ـ بزن پاي حساب. آقا محمود كه بيايد، مي فرستم خدمتتان، براي حساب و كتاب.
معصومه براي كمك به امرارمعاش خانواده، براي اهل محل نان مي پخت.
اگر وضع مالي صاحب خانه خوب بود، پنج ريال مي داد و اگر نه چند تا تخم مرغ و چند تا نان مي دادند. اين طوري ما احتياج به پختن نان يا خريد آن نداشتيم. چون نانمان از خانه هايي كه براشان نانوايي مي كردم، تأمين مي شد.
معصومه دخترانش را براي آموزش قالي مي فرستاد. اندك اندك آنها كار را آموخته بودند. صبح كه مي شد، مي رفتند تو خانه هايي كه دار قالي برپا بود كار مي كردند. دستمزدشان آن قدر ناچيز بود كه معصومه براي آنها دل مي سوزاند و مي رفت سراغ صاحب قالي.
ـ اين بچه ها چشم و دست و وقتشان را مي گذارند براي كار شما. آن وقت شندرغاز مي گذاريد كف دستشان كه چه؟!
او مي گفت و صاحب قالي از زبان كم نمي آورد و شروع مي كرد به غر زدن.
ـ دخترهات كاري نيستند، بازيگوشند.
معصومه آه مي كشيد و مي دانست كه حق بچه هايش را پايمال مي كنند، اما نمي توانست چيزي بگويد. اندك اندك دار قالي را تو خانه برپا كرد و دخترانش قالي بافي را آموخت. گوشه حياط جايي را براي قالي بافي درست كرد و با دخترانش آن جا مي نشست پاي دار. پسرها هم مي آمدند، علي، عباس و حسين علي نيز آموخته بودند. علي كند مي بافت. او به بنايي و كشاورزي علاقه بيشتري داشت و عباس كه به شدت مذهبي و متدين بود، با حسين مي نشست به نقشه خواني قالي. حسين به سرعت گره مي زد، شانه را بر تار و پود مي كوبيد و قيچي مي كرد و مي رفت رج بعدي.
ـ خواهرهاش مي خنديدند و به شوخي مي گفتند: حسين تو خودت به تنهايي به اندازه همه ما، مي بافي.
حسين كه از نظر سني اختلاف چنداني با زهرا نداشت، به او علاقة بسيار داشت. همه درد دلش پيش او بود. خجالتي و كم حرف بود. اما زهرا را كه مي ديد، گل از گلش مي شكفت.
«معصومه» هفده سال در كنار پدرشوهر و مادرشوهرش زندگي كرد تا محمود قطعه زميني خريد. با هم شروع به ساخت آن كردند.
ـ گاهي من خشت مي ماليدم و مي ساختم و روي آن را صاف مي كردم و گاه برعكس. گاهي كه شوهرم زراعت مي كرد و نمي رسيد براي ساخت خانه بيايد، خودم خشت مي ساختم و مي چيدم رو هم. بالاخره يك اتاق ساختيم و توانستيم به خانه جديد برويم. مدتي بعد يك اتاق براي محمد و يكي براي علي ساختيم. من كرباس بافي هم مي كردم. اتاق ها را كه زياد كرديم، جا براي كارگاه من كم شد و كارم را تعطيل كردم. ديگر فقط قالي مي بافتم.
در بحبوحه مبارزات انقلابي مردم، معصومه و شوهر و فرزندانش به راهپيمايي مي رفتند. گاهي از صبح تا غروب راه مي رفتند دنبال پخش اعلاميه امام و شركت در مجالس سياسي و خسته و از پا افتاده به خانه برمي گشتند. بعد از پيروزي انقلاب، غائله كردستان آغاز شد. ضدانقلاب در هر سو فتنه اي مي افكند. عباس سه ماه رفته بود كردستان و وقتي جو تشنج در آن جا قدري آرام گرفت، به خانه برگشت. محاسن سياهش بلند و انبوه شده بود. زهرا در را كه برايش باز كرد، خنديد.
ـ داداش مي گويند در كردستان همه كساني را كه ريش دارند را مي كشند. چه حرارتي داري!
عباس خنديد و دستي به محاسنش كشيد. چند روز ماند. زهرا از او خواست محاسنش را اصلاح كند كه نكرد.
ـ مي خواهم همين طوري بروم كه ضدانقلاب را عصباني كنم!
او ازدواج كرده بود. يك فرزند داشت و زنش فرزند دوم را باردار بود. رفت و خبر آوردند كه به دست كردهاي عراق دستگير شده.
معصومه مانده بود چه كند. جوان رشيدش را برده بودند و كاري از او ساخته نبود. محمود با علي راهي غرب شدند.
ـ بايد هرطور شده عباس را برگردانيم.
در كردستان توي مقر نيروهاي خودي علي را نگه داشتند.
ـ يك نفر برود جلو، خطر كمتري دارد.
محمود با يك لندرور رفت تا ببيند مي تواند خبري از عباس به دست بياورد!
صداي سوت خمپاره اي تو فضا پيچيد و انفجاري مهيب همه زمين اطراف را لرزاند.
علي غرق در خون، به آني به آسمان پر كشيد. محمود برگشت. تن خسته و بي خبر از عباس هنوز وضعيت بحراني بود. اما مجروحان و شهدا را انتقال داده بودند. سراغ پسرش را گرفت. گفتند: برگشته نجف آباد.
او به خانه برگشت. سراغ علي را گرفت و معصومه حيران و گيج، نگاهش كرد.
ـ با خودت بود. سراغش را از ما مي گيري؟
زانوان هر دو شل شد. به هرجا كه مي توانستند سر زدند و سراغ علي را گرفتند. خبري از او نبود. او روز بعد از سوي سپاه خبر آوردند كه علي يازدهم خرداد 62 در ديوان درّه به شهادت رسيده است. بيست روز بعد پيكر او را تحويل دادند و در جمع خانواده و آشنايان تشييع شد.
«حسين علي» كه در جبهه جنوب مي جنگيد، با اصرار مادر ازدواج كرد. همسرش هم چون خود او با زهرا رابطه اي دوستانه داشت و اغلب به خانه يكديگر رفت و آمد داشتند. آن شب حسين به شدت بيمار بود. مادر مي گفت:
كاش مي رفتي دكتر.
دراز كشيده بود و غروب برخاست: «مي روم دكتر».
رفت و تا ديروقت شب بيرون بود. معصومه نگران او بود كه با تن تب دار و رنجور از خانه بيرون رفته و هنوز نيامده بود. رفتند پي او. در مطب پزشك نبود. مادر حدس مي زد كه تو مسجد باشد. رفت داخل و از كسي خواست تا «حسين ناصحي» را صدا كند.
او را صدا زدند و وقتي آمد، گونه هايش از تپش قلب به سرخي مي زد. «معصومه» نگران و هراسان نگاهش كرد.
ـ تو مريضي. چرا آمده اي مسجد؟
گفت: خواستم بروم دكتر. يادم افتاد كه امروز جلسه نهج البلاغه آيت الله ايزدي است. اگر نمي آمدم، از دستم مي رفت.
به چشم هاي نگران مادر نگاه كرد.
ـ نگران نباش. خوب مي شوم.
شب آخر زهرا آن دو را دعوت كرده بود.
وقت رفتن حسين ايستاده بود جلوي در.
ـ زهراجان هر خوبي، بدي از من ديدي حلالم كن.
قلب زهرا از جا كنده شد.
ـ نمي خواهد بروي. بمان.
سر فرو افكند و رفت.
زهرا با همسر حسين نشست و براي او از دلتنگي ها نوشتند. و حسين در نامه پاسخ داده بود: «خواهر خوبم! اگرچه من هم به قدر تو يبشتر از تو دلتنگم و بي قرار ديدن روي شما هستم، اما اگر تو بيايي و جبهه را ببيني، ديگر نمي گويي بيا.»
او يا در جبهه بود و يا اگر به شهر مي آمد، مي رفت سر ساختمان و بنايي مي كرد و در باغ ها و خانه هاي مردم چاه مي كند. بيست و هشتم مهر 62 در عمليات والفجر 4 در پنجوين عراق به شهادت رسيد.
پس از اين سه پسر، دو نوة معصومه نيز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسيدند.
مهدي قوريان پسر صغري، احمد ناصحي پسر محمدعلي نيز در جنگ حضور يافتند و شهيد شدند. حاجيه معصومه امروز در كنار بقيه فرزندانش زندگي مي كند. همسر او دوسال قبل به علت كهولت سن دار فاني را وداع گفت.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده