«قبل از شهادتش، در خواب دیده بودم که شهید شده است؛ لذا یقین داشتم که عازم بهشت است» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «علی اتحادی شــیروانه ده» از زبان پدر شهید «محمد احمدیان هریس» بزرگوار است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خاطرات/ خواب شهادتش را دیده بودم

به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، شهید «محمد احمدیان هریس» یكم فروردین 1346، در شهرستان تبریز به دنیا آمد. پدرش محمدعلی، روحانی بود و مادرش اشرف نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بســیجی در جبهه حضور یافت. پنجم اسفند 1362، در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت تركش به  شــهادت رســید. پیكر او را در گلزار شهدای وادی‌رحمت زادگاهش به خاک سپردند.

شجاع و باایمان

حجت الاسلام محمدعلی، پدرشهید محمد احمدیان هریس روایت می‌کند: رفتار و سکنات محمد برای ما خاطره است. خیلی با عاطفه بود. به صلۀ ارحام خیلی توجه داشت. نوجوان بود که با خودم به کوهنوردی می‌بردم. یک روز از من فاصله زیادی گرفته بود که چند سگ به او حمله کردند. به تنهایی حریف آنان شد. از چهارده سالگی نماز شب می‌خواند. برخی از مواقع، به سخنان و رفتارش فکر می‌کنم؛ او را مثل انسان هفتاد یا هشتاد ساله می‌بینم. یقین دارم که خداوند به این جوانان روح دیگری دمیده است و مصداق آیۀ شریفه قرآن هستند که خداوند مشتری برخی از انسان‌ها می‌شود نه همۀ انسان‌ها (ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه...) 

محمد با سن کم، عاشق و مطیع حضرت امام(ره) بود. به انقلاب عشق می‌ورزید و شبانه‌روزی جهت تثبیت آن کار می‌کرد. شجاعت و نترسیدن در ذات این شهدا بود. در یکی از شب‌ها که در مسجد شهید آیت‌الله سیدمصطفی خمینی نگهبانی می‌داد، به خودرویی که به ایست نگهبان بی‌توجه بود، تیراندازی کرده بود. یکی از شخصیت‌ها که سرنشین خودرو بود، برای محمد و سه نفر از هم‌رزمانش حکم بازداشت صادرکرده بود و آنان دستگیر ‌شده بودند! در آن روز هم ترسی در وجودش ندیدم. البته با وساطت یکی از آقایان آزاد شدند.

یک‌بار هم به همراه شهیدان نامور و داروییان با منافقین درگیر می‌شوند و از منافقین کتک می‌خورند. ساعتی بعد دوستانش منافقین را دستگیر می‌کنند و از اینها درخواست شکایت می‌کنند؛ ولی اینها اعلام می‌کنند که شخصاً از منافقین شکایت ندارند؛ و می‌گویند: «ما در راه  اعتقادات‌مان کتک خورده‌ایم!»

خبر شهادت

خاطرات/ خواب شهادتش را دیده بودم

روزی آمد و گفت: «با دوستانم تصمیم گرفته‌ایم عازم جبهه شویم.»

گفتم: «امتحانات مدرسه‌ات را بده بعد برو!»

فردای آن روز با سه نفر از دوستانش به محل کارم آمدند و گفتند: «می‌خواهیم به مشهد برویم!»

بعد فهمیدم که منظورشان از مشهد محل شهادت بود که رفتند. پسرم در عملیات والفجر مقدماتی یا یک مجروح شد و در سومین اعزام خود در عملیات خیبر شرکت کرد و در جزایر مجنون به شهادت رسید. قبل از شهادتش، در خواب دیده بودم که شهید شده است؛ لذا یقین داشتم که عازم بهشت است و تمام کارهای مراسماتش را انجام دادم و عکس محمد را برای تشییع جنازه بزرگ کرده بودم.

منبع: کتاب به وقت زیارت1

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده