قسمت دوم خاطرات شهید تقی فدائی اسلام
همسر شهید «تقی فدائی‌ اسلام» نقل می‌کند: «روحانی گفت: اومدیم خبری رو بدیم. پرسیدم: درباره تقی می‌خواین چیزی بگین؟ گفت: تقی برمی‌گرده! اما جنازه‌اش را پیدا نکردند. نمای قبری برای تقی درست کردیم. همان شد تسلای دلمان.»

سنمای قبرش تسلای دلمان شد

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید تقی فدائی‌ اسلام هفتم دی ۱۳۲۱ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش کریم و مادرش بی‌بی‌خانم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. راننده اداره کشاورزی بود. سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم مهر ۱۳۵۹ در دارخوین به شهادت رسید. پیکرش در همان منطقه بر جا ماند. نمای قبرش در امامزاده یحیی (ع) زادگاهش قرار دارد.

 

این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

دست به آسمان ببر و استغفار کن

حمام نداشتیم. آب را گرم کرد تا غسل شهادت کند. گفتم: «می‌خوای امروز هم بری؟» گفت: «آره! باید به این تظاهرات بریم.» خانم برادرش گفت: «نرو! اگه بری اتفاقی بیفته، خانمت چکار کنه؟»

تقی ناراحت شد و گفت: «برو بالای پشت بام، دست به آسمان ببر هم استغفار کن و هم برای پیروزی انقلاب دعا. ما باید بریم!»

به حرمت امام حرفی نزن

مراسمی برای امام موسی صدر در مسجد محله‌مان گرفتند. رسیدیم آنجا. بعد مراسم یکی دو نفر آمدند و گفتند: «می‌خوایم بریم دیدار امام. برنامه‌ریزی از قبل شده. اگه می‌خواین سوار ماشین‌ها بشین.»

من و خانم برادر شوهرم رفتیم. دیر وقت شد که برگشتیم. وسط حیاط ایستاده بود. با ناراحتی پرسید: «کجا بودی؟» گفتم: دیدار امام. ماجرا را شنید. به عشق امام حرفی نزد. از برادرش هم خواست به حرمت امام، دیر آمدن همسرش را ببخشد.

بیشتر بخوانید: ثواب کارِت کم می‌شه!

می‌خوام برم به جنگ صدام و اون رو بکشم

تا مدت‌ها لباس را از تنش درنمی‌آوردم. دوست تقی، برای او لباس فرم پاسداری دوخته بود. چوبی به دست می‌گرفت و در حیاط قدم می‌زد. می‌گفتم: «پسر جان! بیا توی خانه، خسته نشدی؟» می‌پرسید: «مگه خودت نمی‌گی بابا تقی رو دزدیدن؟ می‌خوام برم به جنگ صدام و اون رو بکشم. بعد بابا رو بیارم!»

با او حرف زدم. چند نفر را واسطه کردم. آخرش راضی شد لباسش را دربیاورد. بزرگ شدند. اسرا آزاد شدند. مجید آمد خانه. تلویزیون را روشن کرد. گرفته و بی‌حوصله بود. با بغض گفت: «چند نفر از اسرا رو دیدم. از بابا خبری نداشتن!»

گفتم: «تلویزیون رو خاموش کن. از وقتی اسرا اومدن، شما دوتا تلویزیون رو روشن کردین و روبروی اون نشستین. شاید خبری بشه.» بی‌اختیار اشک‌هایم آمد. چند دقیقه بعد بلند شدم. وضو گرفتم تا نماز بخوانم. گفتم: «وقتی می‌دونم شهید شده، چرا بی‌قراری می‌کنم؟ باید تحملش رو هم داشته باشم.»

نمای قبرش تسلای دلمان شد

روحانی آمد. دو نفر همراهش بودند. خوش آمدی گفتم و در همان اتاق نشستم. روحانی گفت: «اومدیم خبری رو بدیم.» پرسیدم: «درباره تقی می‌خواین چیزی بگین؟» گفت: «تقی برمی‌گرده!»

ماه‌ها بعد آن خواب، صلیب سرخ و هلال احمر به ایران اعلان کردند، با هلاکت صدام اسیری در زندان‌ها نمانده است. جنازه‌اش را پیدا نکردند. نمای قبری برای تقی درست کردیم. همان شد تسلای دلمان.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده