«یکی از بچه‌ها گفت این‌جا یک دکتر عراقی است که به قصاب بیشتر شباهت دارد تا دکتر اگه بیاد احتمال داره دستت را قطع کند و به محمد گفت این سیاهی و ورم به خاطر جریان نداشتن خونه. بهتره این باند را باز کنیم و قبل از آمدن قصاب، ورم دستت بخوابه. همین کار را کردم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده و جانباز «صفرعلی عالی‌نژاد» است که در آستانه سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی تقدیم حضورتان می‌شود.

دکتر این‌جا به قصاب بیشتر شباهت دارد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، آزاده و جانباز صفرعلی عالی‌نژاد در سال ۱۳۶۰ عازم جبهه شد و بعد از شرکت طی عملیات مطلع‌الفجر، بیست و هفتم آذر ماه سال ۱۳۶۰ در سن ۱۷ سالگی به اسارت دشمن درآمد. وی بیست و ششم مرداد ماه سال ۱۳۶۹ در سن ۲۶ سالگی بعد از حدود ۹ سال وارد میهن اسلامی شد.

دکتر این‌جا به قصاب بیشتر شباهت دارد!

آزاده و جانباز صفرعلی عالی‌نژاد از خاطراتش در دوران اسارت روایت می‌کند: سرانجام به بغداد رسیدیم و مرا بردند به استخبارات بغداد مکانی که می‌گفتند چیزی شبیه سازمان امنیت ایران در قبل از انقلاب بود. مرا وارد بازداشتگاه کوچکی کردند که چند ایرانی از جمله محمد علیجانی که از پایگاه زینبیه با هم اعزام شده بودیم آن‌جا بود.

سر و وضع مرا که دید جا خورد، جلو آمد و پرسید چه شده چرا این شکلی شدی کجا‌های تیرخورده؟ گفتم چیز مهمی نیست فقط دستم تیر خورده و اذیت می‌کنه بقیه ترکش‌های ریزه، چون خون روی لباسم جاری شده وحشتناک به‌نظر می‌رسه.

بعد من از بچه‌های پایگاه پرسیدم که گفت سید جواد اینانلو و محمد قاسمی شهید شده‌اند بقیه بچه‌ها را هم ندیدم چی شدند. آن‌طور که خودش تعریف می‌کرد محمد روز اول اسیر شده بود و سه روز بود که آن‌جا بود پرسیدم اوضاع این‌جا چطوریه؟ گفت خیلی خرابه و اگه مواظب نباشی کارت تمامه. چند تا از بچه‌ها را که احتمال می‌دادند اطلاعات درستی نداده‌اند به نقطه نامعلومی بردند.

حتی یک نفر را فقط برای این‌که روی سینه‌اش یا زهرا نوشته بود بردند حواست رو باید خیلی جمع کنید گفتم حواسم هست نگران نباش بعد رفتم گوشه دیوار دراز کشیدم چند روز بود نخوابیده بودم دستم ورم کرده بود و سیاه شده بود خیلی درد می‌کرد.

یکی از بچه‌ها گفت این‌جا یک دکتر عراقی است که به قصاب بیشتر شباهت دارد تا دکتر اگه بیاد احتمال داره دستت را قطع کن و به محمد گفت این سیاهی و ورم به خاطر جریان نداشتن خونه. بهتره این باند را باز کنیم و قبل از آمدن او قصاب ورم دستت بخوابه. همین کار را کردم. با کمک ماساژ و باز و بسته کردن مشتم از دست اون قصاب قصر در رفتم. یعنی اصلا دستم را نشانش ندادم. خوشبختانه تیر توی ماهیچه خورده بود و استخوان دستم آسیبی نرسیده بود.

منبع: کتاب طومار سکوت (ناگفته‌های صفرعلی عالی‌نژاد از ۳۱۶۱ روز اسارت)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده