يکشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۰۱
نویدشاهد- «شهدای غریب» عنوان اثری به قلم «عبدالمجيد رحمانيان» است که خاطراتی از شهدای آزاده را بازگو می کند. اين كتاب روایتی از عاشقانی گمنام است که به اسارت درآمده و غريبانه در خاک دشمن شهید شده اند. در این گزارش خاطراتی دردناک در اردوگاه اسارت، از لحظه شهادت همرزمان که بدون حق دفاع به دست دشمن بعثي به شهادت رسیده اند را می خوانیم که از کتاب «شهدای غریب» اقتباس شده است.

دو همسفر


تازه اسيرمان كرده بودند. تو حال خودم نبودم. صداي ضعيف دوستم "دشتی" را كه شنيدم به خود آمدم؛ افتاده بود و آهسته ناله می كرد. خودم را كشاندم كنارش؛ "چه شده آقای دشتی"؟"ـ به خدا قسم دارم می ميرم". با هزار دردسر و التماس از بعثی ها، دست او را باز كردم. ماشين بيرحمانه می رفت و ما به بالا پرتاب می شديم و می افتاديم كف آن. نظاميای كه تفنگ هاشان را روی ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند؛ اما يك قطره به "دشتی" و ديگر بچه ها نمی دادند.

وقتی ماشين پشت خط توقف كرد، هر كس هر طور بود خودش را انداخت پايين. من هم هر چه قنداق اسلحه تو سرم خورد، بيخيال شدم و دشتی را ول نكردم. بالاخره او را آوردم پايين. عراقي ها يكباره ريختند دورش. كله هاشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتی و او رو به آسمان دراز شده بود. ناگهان، صدای گلوله ی يك كلت، روی همه را برگرداند؛ يك نفر در حال نماز به زمين افتاد.
افسر بعثی به سربازانش گفت: "دو تا قبر بكنيد"!
"دشتی" داشت زير لب شهادتين مي گفت كه با آن شهيد نماز، زنده دفن شد.

نشانه پاك


ريختند روی سرش و او را با كابل و لگد زدند. دو سه روز بعد، دچار خونريزی داخلی شد. با دلسوزی او را به بغداد بردند. سر و صدا پيچيد كه "ناصر را برای درمان به بيمارستان برده اند". چند روز كه گذشت، نگهبان عراقی يك دست لباس كهنه ی اسيری رو دستش بود. آمد جلوي آسايشگاه ما ايستاد. همهمه ها يهو خاموش شد. " ُ ناصر نگهدار مرده! اين هم لباسش. هيچ كس حق عزاداري ندارد"!‌‌تنها نشانه ای كه از ناصر داشتيم، همين لباس بود. آن را رويسيم های خاردار وسط محوطه انداختيم. همين، شد مراسم عزاداري.
هر كس رد ميشد به لباس دست ميزد و مي كشيد به صورتش. بعد هم مؤدبانه می ايستاد و فاتحه می خواند.

عشق‌ حضور

هيجده سال بيشتر نداشت. تركش به سرش خورده بود و شنوايی نداشت. سردرد او را كلافه می کرد. گاهی تا مرز بي هوشي می رفت كه همه از او قطع اميد می كردند. وقتی به هوش می آمد با لبخند می گفت: اشكالی ندارد! به زودی آزاد می شويم و پيش دكتر "رضای"خودمان می روم. او مرا شفا می دهد.
يك روز كه حالش خيلی بد شد، او را به بيمارستان شهر موصل بردند. دو ماه بعد كه او را برگرداندند، بر مچ دست هايش اثر طناب ها هنوز باقی بود. تمام مدت، دستانش را با طناب بسته بودند. روزی از او ماجرا را پرسيديم. سرش را با حيا پايين انداخت و گفت: آخر، ما اسيريم. همين كه تا اندازه ای سرنوشتمان به آقا موسی بن جعفر عليه السلام شبيه شده، سعادت است. بار ديگر حالش وخيم شد. مدتي گذشت. منتظر بازگشت يا خبر بهبودش بوديم؛ اما خبر شهادتش به ما رسيد.
يكی از اسيران مجروح كه در اتاقش بوده می گفت: آخرين حرفهايش در اين دنيا اين بود:"يا امام رضا! اگر به سراغم نيايی من به حضورت می آيم". شهادتين را گفت و چشمها را بست.

داغ‌ ديدار


از شدت درد، چهره اش سرخ شده بود؛ باز دست از شوخي های لطيفش برنمی داشت. روز به روز كمرش خميده تر می شد؛ باز می رفت و كارهای "از پا افتاده ها" را انجام می داد.

روزی كه دل درد شديد گرفت، مجبور شدند شبانه او را به بيمارستان شهر ببرند. دو ماه بعد، يك اسكلت نيمه جان را از داخل ماشين درآوردند و گذاشتند روی تخت بهداری اردوگاه و با غرور گفتند: به ايران بنويسيد كه ما بيمارتان را عمل كرديم! پزشكيار ايرانی، يواشكی به بچه ها گفت: داخل شكم "مجتبي"پر از غده های سرطاني شده. مجتبي هم زير چشمی نگاه می کرد. تو صورت او لبخند بود و تو چشم های بچه ها اشك. فكر می كردند خبر ندارد. همان روز اول، پزشكان عراقی به او گفته بودند: "همه ی روده هات سرطانی شده. اميدی به معالجه نيست". يك روز دوان دوان از بهداری زد بيرون. دلش گرفته بود.
مؤذن خوش صدای اردوگاه را پيدا كرد. سر و صورتش را بوسيد. كشيدش گوشه ای و گفت:"آقا بالا! يه مرتبه ی ديگه برام اذان بگو! دلم گرفته. می خوام با شنيدن اذان دلشاد بشم. ميدونم كه به زودی شهيد می شم و آرزوی ديدن امام خمينی تو دلم می مونه". حاج آقاابوترابی هميشه به مجتبی سر می زد. روزهای آخر كه خيلی درد می كشيد، بچه ها گفتند: "حاج آقا! وقتی به عيادت مجتبی می رويم، سرش را زير پتو می كند و با ما حرف می زند". حاج آقا كه به سراغش رفت، سرش را آورد بيرون. ـ مجتبی جان! چرا سرت را زير پتو می كنی؟

ـ از شدت درد. نمی خوام بچه ها چهره ی منو اين طور ببينند. من هميشه با صورت خندان با اونا برخورد می کردم. اگر بچه ها منو اين طور، گرفته ببينند خنده از چهره هاشون گرفته می شه. اون وقت دشمن خوشحال می شه. بعد هم وصيت هايش را شروع كرد:حاج آقا جون! آرزو داشتم امام را ببينم. اولين روزی كه به ايران برگشتی سلام مرا به آقا برسان و بگو "مجتبی احمد خانی" گفت، من سعادت ديدار با تو را نداشتم. بعد هم به مادرم بگوييد مجتبی گفت در شهادت من گريه نكنيد. چند روز بعد؛ يعنی 18 خرداد 66 ، تخت مجتبی برای مريض بعدی خالی شد و اردوگاه شد ماتم سرا. دو سال بعد مثل همين روز، سه روز بود كه اردوگاه شده بود اشك و آه. داغ ديدار امام خمينی به دل همه ی بچه ها ماند.

دلتنگي‌ زنجير


هر ماه عراقی ها "محمد رضا كرمی" را به بيمارستان ِ نظامی شهر می بردند؛ حالش خراب بود، بايد می بردندش. برای گزارش به صليب سرخ خوب بود. وقتي می آمد تا يك هفته جای زنجير روی دستانش بود. اين دفعه كه او را بردند، برنگشت.

راویان خاطرات:

دو همسفر: آزاده، عزت الله حسينپور
نشانه ی پاك: آزاده، اسحاق جانی
عشق حضور: آزاده، قنبر علی وليان
داغ ديدار: آزاده، حجت السلام ابوترابی/ آزاده، صفرعلی پيرمراديان
دلتنگی زنجير: آزاده، احمد عالمی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده