چهارشنبه, ۰۲ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۲۰:۵۹
نویدشاهد- رضا علیزاده اصل خاطره ای را از همرزمش شهید"حمید صادق جولا" نقل می کند که بیانگر آگاهی ایشان از زمان شهادتش است

به گزارش نویدشاهدخوزستان، شهید" حمید صادقی جولا،یکم فروردین 1339 در شهرستان دزفول چشم به جهان گشود. پدرش ممیر راننده شرکت بود ومادرش زهراسلطان نام داشت . دانشجوی مقطع کاردانی دررشته ریاضی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضوریافت . دوم فروردین 1361درکرخه براثر اصابت ترکش به شهادت رسید . پیکراورا درزادگاهش به خاک سپردند.  

متن خاطره :

در دومین روز بهار سال 1361، دقیقا یک روز بعد از سالگرد تولد شهید حمید در عملیات غرور آفرین فتح المبین من به همراه حمید و بقیه رزمندگان در حال حرکت بودم و شهید حمید همچون همیشه آرام و با قدم هایی استوار به سمت جلو می رفت. ناگهان برگشت و دوربینی را که دردست داشت به من داد و گفت:«رضا ازمن عکس بگیر. چند دقیقه دیگر شهید می شوم .»

 من متعجب از این حرف حمید به ایشان گفتم:«حمید شوخی نکن، الان که وقت شوخی کردن نیست»

اما حمید بی خیال قضیه نشد و گفت:«تو حالا این دوربین را از من بگیر و از من عکس بینداز. فقط یادت باشه که حتما این عکس را به خانواده ام نشان بدهی.»

من کمی دلم لرزید. دوربین را گرفتم وحمید همانطور که در ستون حرکت می کرد به سمت من برگشت ومن دکمه دوربین را فشار دادم ولی اصلا باورم نمی شد که این آخرین لبخند حمید است که ثبت می کنم.

دستم هنوز روی دکمه دوربین بودکه صدای انفجار خمپاره ای بلند شد و حمید روی زمین افتاد. ترکش صاف خورده بود توی قلب حمید. دست هایم بی حس شد وسریع رفتم بالای سر حمید . یاد حرف چند دقیقه پیش حمید افتادم ، همان لحظه ای که دوربین را داد دستم . گفته بود:« وقتی شهید شدم ، بالای سرم نمان ،برو بچه ها ناراحت می شوند». 

من مانده بودم که چه کنم ، تمام قطعه های پازل یک حقیقت در پیش روی من کامل شدند که «حمید صادق جولا اززمان شهادتش آگاه بود».تمام تصاویر کنار پیکر حمید و پیش روی من رژه می رفتند. همین چند لحظه پیش بود که به حمید گفتم :« جلو نرو ، شهید می شی » 

وحمید باهمان تبسم همیشگی گفت:« بگذارشهید شوم ، آن وقت تو برو وصبر مادرم را ببین .»

یاد حرف ها و حرکات و رفتار چند روز پیش حمید افتادم . یاد آن روزی که به مسعود وعظیم گفته بود:«این بار رفتن من برگشتی ندارد.  بیایید برویم و توی شهر گشتی بزنیم تا دیوارنویسی هایم را برای آخرین بار ببینم.»

 آخر حمید خطاط و خوشنویس خوبی بود.و پس از آن رو به بچه ها کرد و گفت:«مسعود! عظیم! قلمم روی زمین نماند»

چشمان حمید بسته شده بود ولبخند روی لبش هنوز جلوه می کرد و من دارم فقط آرزو می کنم که آخرین عکس حمید ، در روز جشن تولدش ،خوب افتاده باشد .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده