نوید شاهد - روزهای اول آنقدر می‌زدند تا وقتی که خون از سر و صورت ما جاری می‌شد و دیگر نمی‌شد نماز را ادامه دهیم که حالا دیگر رهایمان می‌کردند. تصمیم گرفتیم که نماز جماعت شروع کنیم و گفتیم که یک قدم جلوتر از خواسته عراقی ها حرکت کنیم…
قصه ماندن و مقاومت/ کربلای 4 به روایت آزاده دفاع مقدس حجت الاسلام علیرضا باطنی

به گزارش نوید شاهد اصفهان به نقل از ندای اصفهان، حجت الاسلام علیرضا باطنی، رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس است که هم اکنون جانشینی مرکز مدیریت حوزه علمیه اصفهان را بر عهده دارد. حجت الاسلام باطنی خود از نیروهای غواص گردان یونس بوده که در عملیات کربلای 4 پس از شکستن خط و رسیدن به اهداف و مواضع تعیین شده به دست دشمن بعثی به اسارت درآمد. باطنی در خاطرات خود که در جمع صمیمی طلاب حوزه علمیه اصفهان مطرح شده است از سختی ها و زیبایی های دوران اسارت می گوید و معتقد است انقلاب خمینی عزتی به رزمندگان دوران دفاع مقدس داده بود که موجب شده بود در چشم دشمن ابهت داشته باشند و امروز هرچه بر شعارهای انقلاب بایستیم عزت ما روز افزون خواهد شد. معتقد است هر چه از ارزش های تمام نشدنی دفاع مقدس جامعه مان را پر کنیم و صفای معنوی و آن حال و هوا را ایجاد کنیم، جامعه مان مؤمن تر خواهد شد.

بسم الله الرحمن الرحیم. قصد دارم برایتان از خاطرات دوران دفاع مقدس و اسارت صحبت کنم… نیروهای عراقی در این خاطرات است که تعریف می شوند نه در خاطرات پشت خاکریز! توی جلسه ی یکی از گردان های لشگر امام حسین علیه السلام وقتی دعوت کرده بودند و من خدمتشان بودم به آنها گفتم که خاطرات شما از روبه رو و جلوی عراقی هاست، ما اما خاطراتمان از پشت سرشان بود و خیلی خندیدند. امروز وقتی ما می گوییم «عراقی ها» خیلی ها فکر می کنند جنگ ما جنگ دو گروه مسلمان بوده است. مسلمان و مسلمان، و تحلیل هایی می گذارند که آن تحلیل ها واقعا تعجب آور است. چرا بعد از فتح خرمشهر جنگ تمام نشد؟ چرا فلان جا حضرت امام فلان دستور را دادند؟ همه ی این ها حاکی از حداقل عدم شناخت حزب بعث و نیروهای عراقی بوده است. ما مردم عراق را جدا می کنیم. مردم عراق هم اسیر صدام بوده اند منتهی در یک جغرافیای وسیعی اما آن فکری که عراق را اداره می کرد و جنگ را اداره می کرد آن فکر و آن تفکر و آن نظام هیچ سنخیتی با مبانی دینی نداشت. من روز دوم اسارتم بود در کربلای چهار که عملیات آبی خاکی انجام شد. در کربلای چهار می دانید سال شصت و پنج، ما تقریبا غواص هایمان ساعت پنج وارد آب شدند و باید چهار ساعت فین می زدند تا به ساحل عراقی ها می رسیدند. لباس غواصی آدم را روی آب نگه می دارد، باید وزنه می بستند تا حداکثر پنج سانتی متر یا ده سانت زیر سطح آب قرار می گرفتند. از طریق آن لوله ای که دهانشان بود تنفس می کردند و بوسیله ی طنابی که فرمانده ی گروهان در دست گرفته بود راه را پیدا می کردند. او باید با قطب نمایش ستون را هدایت می کرد تا به مقصد برسد، بقیه یک متر به یک متر، دو متر به دو متر ادامه ی طناب را می گرفتند تا ستون پیوسته و دنبال هم حرکت کند. تقریبا ساعت نه و ده بود که بچه ها در ساحل عراقی ها توانستند به خاکریز آن ها بزنند و بعد هم قایق ها نیروهای پیاده را ببرند. موقعیت جغرافیایی منطقه ی ما اینگونه بود که از یک قسمتی باید نیروها وارد اروند می شدند که عریض ترین قسمت اروند بود. شرق بصره عریض ترین قسمت اروند رود است. یک طرف سمت چپ جزیره ی «ام رصاص بود»، سمت راست «جزیره ی ماهی» بود، باید تنگه ی ام رصاص- ماهی را عبور می کردند تا به جزیره ی روبرو بزنند. در رسیدن به «جزیره ی زنجانیه» ما موفق بودیم، در رسیدن به جزیره ی ام رصاص هم موفق بودیم ولی کسانی که باید به جزیره ی ماهی می زدند آنها موفق نشدند چون جزر و مد آب آن ها به جزیره ی ام رصاص آورده بود و لذا از پشت، چهارلول های عراقی و تیربارهای عراقی هم روی قایق ها مسلط بود و هم روی نیروهای پیاده. به هرحال  وقتی به جزیره ی زنجانیه رسیدیم خط اول و دوم عراقی ها سقوط کرد، هفت یا هشت نفر بودیم. در نخلستان ها یک چهارراهی بود که ما نمی دانستیم ولی در آن یکی دو ساعتی که در چهارراه بودیم برایمان روشن شد که موقعیت بسیار مهم و حساسی دارد. یک تانک از آنجا محافظت می کرد. وقتی که آن تانک منهدم شد، دیگر آن چهارراه در اختیار ما بود. در نخلستان ها هم بودیم. هر چه ماشین می آمد، ماشین فرماندهی بود غیر از یک ایفای مهمات که وقتی آمد سرنشین و بغل دستی اش از بین رفتند و مهمات مورد نیازمان را تخلیه کردیم، بقیه ماشین ها همه ماشین فرماندهی بود و هیچ کدام هم نتوانستند سالم برگردند. آن ها نمی دانستند که چهارراه در اختیار ماست، وقتی رسیدند دیگر راه برگشت نداشتند. یکی دو ساعت بعد بچه ها گفتند که یک فرمانده گردانی دویست متر عقب تر است و قرار است تدبیری برای دور زدن این جزیره انجام بشود که خوب دیدیم که یکی از دوستان است و قرار شد نیروهای غواصی که از سمت چپ می رسند، ما از سمت راست دور بزنیم.

دوران تبلیغ ۴ ساله!

حالا قصه اش مفصل است که یک جایی در عقبه ی عراقی ها من رفتم شناسایی، چادرهای عراقی روشن بود و آنها به مخیله شان هم نمی رسید که پای نیروهای ما به این مناطق هم برسد. در آن شناسایی من در فاصله هفت هشت متری آن ها بودم و برآورد استعداد نیرو و تجهیزات و امکانات و این چیزها را کردم منتهی بقیه ای که دنبال من بودند دستور عقب نشینی برایشان آمده بود و من نمی دانستم. از آن وقت به بعد من تنها شدم و در قرارگاه های تانک و زرهی عراقی ها گیر افتادم. یک کوله پشتی داشتم، دوتا عمامه در آن بود. یکی اش مال خودم بود و یکی هم مال یکی از دوستان که شب عملیات با هم بودیم. آن کوله پشتی را جایی چال کردم و خودم را سبک کردم و از معبری که باز کرده بودیم تصمیم گرفتم که برگردم. البته وقتی که آمدم و دیدم که بچه ها نیستند دو راه بیشتر نداشتم؛ راه اول برگشت بود و راه دوم ادامه دادن بود تا با نیروهایی که هستند و از سمت چپ قرار بود بیایند الحاق کنیم. تسبیحی داشتم که با آن استخاره کردم. من خودم خیلی کم استخاره می کنم برای خودم چون استخاره مورد دارد و جا دارد و برای هر چیزی نمی شود. یادم است استخاره کردم که ادامه بدهم خوب آمد و ترک آن هم بد آمد. آن وقت فکر می کردم که برای این بد آمده است که من ته اون ستون در آن چهارراه دو تا تأمین گذاشتم و اگر برگردم (به آن ها هم نگفتم که من برمی گردم)، ممکن است به جای عراقی ها من را بزنند. اینطوری فکر می کردم و بعدها فهمیدم که حکمت استخاره واقعا چه بود؛ زیرا مقدر الهی این بود که چهار سال یک دوره ی تبلیغی برای من پیش بینی شده بود در خاک عراق! آن جایی که بچه ها همه مفقود بودند، نام و نشانی نداشتند و در آن شرایط بیشترین نیاز انسان به مسائل شرعی و معنوی و روحی بود که حالا یک گوشه اش را عرض می کنم برایتان.

خلاصه وقتی تصمیم گرفتم که از این مجموعه ای که تانک ها و عدوات پشتیبانی عراقی ها که آماده ی پاتک بودند، برگردم، پشت خط دوم با عراقی ها رو در رو شدم و منتهی شد به اسارتم. اصرار من به این دو نفری که من را به سنگر فرماندهی شان می بردند این بود که اجازه بدهید که نماز بخوانم و اجازه نمی دادند. می گفتم که خدایا بهتر از این نمی شه؛ لباسم خونی بود، وضو نداشتم، در حال راه رفتن بودم و نزدیک طلوع آفتاب بود که شروع کردم با قرائت نماز خواندن. نیروهای عراقی می دویدند از سنگرهاشان بیرون که اسیر ببینند و من تنها بودم. قاعده اش این بود که آنجا اسیر نگیرند چون در معرکه بود، منتهی چون من را از پشت سرشان گرفته بودند فکر می کردند که یک نیروی اطلاعاتی گرفته اند؛ خوب من هم ریشم بلند بود. این سربازهایی که می دویدند که بزنند، این ها می گفتند که یُصلی، یُصلی یعنی دارد نماز می خونه. وقتی که به سنگر فرماندهی رفتیم، دیدم که دارند رو کالک عملیاتی ما کار می کنند و یک نفرشان گفت که چهار روزه منتظرتان هستیم و چرا دیر آمدید؟ و شواهد و قرائن هم همین را دلالت می کرد چون همه چیز نشان می داد که عراقی ها آمادگی کامل را داشتند. گرچه شاید عنایت حضرت حق این بود که کربلای چهار مقدمه ی کربلای پنج باشد.

خلاصه تا عصر من را آنجا نگه داشتند. گاهی می آمدند می زدند و یک کلاه بافتی داشتند و با آن چشم های من را بسته بودند و من از وسط سوراخ های آن می دیدم. وسط روز بود که آمدند زوم کردند در صورت من، گفتم که حتما فهمیدند که من دارم می بینم. از من می پرسیدند که اینجا کجاست؟ می گفتم که عراق است. گفتند که تو  کی هستی؟ گفتم که ایرانی. می گفتند که پس تو متجاوز هستی؛ بهشان می گفتم که خرمشهر را کی گرفت؟ می گفتند ما. گفتم که خرمشهر مال کی بود؟ می گفتند که شما. گفتم که شما شروع کردید، و وقتی که کم می آوردند اذیت می کردند.

اینجا جای این حرف ها نیست

عصر آن روز من فکر می کردم که من تنها اسیر این عملیات هستم؛ بعد من را بردند در ایفا که چند اسیر دیگر هم بودند. وقتی من را از توی لندکروز پیاده کردند کسی داد زد که اِه حاج آقا رو. شخص دیگری گفت که این کیه؟ روحانی یه؟ یک نفر دیگه بهشان گفت که هیچی نگو اینجا جای این حرف ها نیست. ولی عراقی ها نمی فهمیدند که این ها چه دارند می گویند. وقتی پای ایفا بودیم همه چیزمان را گرفته بودند مثل شانه ی کوچکی که داشتم، ساعتی که داشتم و… ازم پرسیدند که این چیه؟ گفتم که شانه است و ازشان شانه را گرفتم و موها و صورتم را شانه کردم. خیلی ناراحت شدند و یک مقدار من را زدند و بعد من را به مقر بردند. در آن مقر خیلی از بچه های مجروحمان که سخت مجروح شده بودند شهید شدند چون اجازه نمی دادند که زخم هایشان را ببندند و همینطوری رها کردند. توی کانکسی مثل اتاق های قطار باری، ده بیست نفری را تلنبار کرده بودند روی هم. وقتی که در را باز می کردند افراد می ریختند بیرون. من را بردند برای بازجویی. یک کسی بود که فارسی هم حرف می زد. بهش گفتم که می شه این جا نماز خواند؟ پا شد یک سیلی زد تو گوش من که برق از چشمانم پرید و گفت که تو فکر کردی ما کافر هستیم؟ بهش گفتم که من یعنی به تو احترام کردم و تو مسئول این جا هستی. این وقتی فهمید که اشتباه کرده وقتی که من را برگرداند به اون کسی که مأمور بود گفت ببر نمازش را بخواند. سیزده روز در یک اتاقی مثل اینجا که هیچ سوراخی هم نداشت و سی سانت آب کف آن بود، اینجا ما را نگه داشتند. سیزده روز. البته یک روز هم ما را بردند بصره گرداندند… چهار تا اسیر بودیم و هشت تا نگهبان. بردند یک قسمتی از شهر… افرادی که آمده بودند تماشا عمده شان نظامی و خانواده نظامی بودند. میخ در کمر بچه ها می کردند، مشت می زدند، فحاشی می کردند.

بغداد- پادگان الرشید

بعد از سیزده روز بردند بغداد؛ استخبارات و بعد هم پادگان الرشید. در پادگان الرشید ما چهل نفر بودیم در یک اتاق دو در سه. همه همزمان نمی توانستند بنشینند. باید یک عده ای می ایستادند تا یک عده ای بتوانند بنشینند. حالا خیلی بچه ها مجروح بودند و یا جراحات خیلی سختی داشتند. شب که می شد مصیبت بود. چند تا طرح عوض کردیم و یکی اش جواب داد؛ در طول اتاق چهارتا گروه ده تایی می کردیم بچه ها را. بعد شمارش می زدیم. سه را که می گفتیم اینها باید خودشان رو رها می کردند روی زمین. یک گروه ایستاده بودند و رویشان به دیوار بود، این طرف هم همینطور، دو تا گروه هم وسط پشت به پشت آنها ایستاده بودند. وقتی که من سه می گفتم اینها باید خودشان رو جاگیر می کردند و رها می کردند روی زمین. چند بار تکرار می کردم تا همه بتوانند بنشینند، چون اگر یک نفر تأخیر می کرد، آن ردیف کامل بالا می ایستاد. آنهایی که رویشان به سمت دیوار بود باید پاهایشان را سینه ی دیوار رها می کردند و سرشان را می گذاشتند روی شانه ی این طرفی، این طرف هم سرش را می گذاشت روی شانه ی اون، این وسط هم پاهایشان توی هم می رفت. این ردیف هم همین طور. اینجوری می شد همه را روی زمین قرار داد. از هر کسی شاید یک وجب یا دو وجبش روی زمین بود و بقیه اش هم روی همدیگر بود یا روی دیوار. بعضی که نمی توانستند دیگر تا صبح می ایستادند، آن هم جای دو تا پا نبود که بگذارند روی زمین، روی یک پا می ایستادند. جالب آنجا بود که خیلی عراقی ها محدودیت ها را زیاد کردند تا بچه ها با هم درگیر بشوند و دوگانگی ایجاد بشود. مثلا غذاشان یک بشقاب بزرگی بود. صبحانه «شربه» می دادند. الآن هم شما عراق بروید سوپشان شربه است. این عدس ها را با برنج آبکی می پزند بهش می گویند سوپ. بعد یک ظرف به ما می دادند برای چهل نفر! ما هم بشقاب نداشتیم، قاشق نداشتیم، چیزی نداشتیم. باید قلوپی بچه ها می خوردند. بستگی به نفس فرد داشت. به هر کسی یک قلوپ می رسید. حالا اگر نفس ات رو بلند می گرفتی شاید بیشتر از معمول بتوانی بخوری. ظهر و شب اش هم مشابه همین بود. دیدند که نه، این سخت گیری ها اثری نکرد و بچه ها به جان هم دیگر نیفتادند. مثلا همان جا بچه ها ختم صلوات برمی داشتند، دعای توسل می خواندند، برنامه های فرهنگی داشتند.

یکی از بچه ها شهید شد

در همین شرایط یادم است که یکی از بچه های خراسان شهید شد. ایشان پاهایش تیر خورده بود. بنده مترجم بودم؛ چون کتابی و فصیح با عراقی ها صحبت می کردم، بچه ها اگر چیزی می خواستند یا حرفی یا کاری با عراقی ها داشتند، ترجمه می کردم. این تیری که در ساق پای ایشان خورده بود (خیلی هم آدم لاغر و نحیفی بود)، از این طرف که نگاه می کردی آن طرف سوراخ این تیر و رد این تیر پیدا بود. یادم است مگس هایی که روی پای ایشان می نشست از این طرف وارد می شدند و از آن طرف خارج می شدند. مجروح های ما آنجا نه آبی داشتند و نه باندی بود و نه امکاناتی بود. در این دو ماهی که آنجا بودیم اگر باندی پیدا می شد همینطوری باند را بچه ها می شستند و دو مرتبه می بستند. یک دفعه یکی از رفقا دو سه برابر پایش ورم کرده بود. همه اش چرک بود. دیگر حالا اینکه چطوری زنده ماند خدا می داند. لطف حضرت حق است. خلاصه این مجروح بعد از نماز صبح شهید شد. یادم است پشت میله های سلول بچه ها جنازه ی ایشان را گذاشتند جلوی در و نماز میت را خواندند. همه ی این ها و همه ی فشارهایی که در دوره ی اسارت به ما آوردند برای این بود که بچه ها را از نظر اعتقادی تهی کنند و بچه ها به هم حرف بزنند و با هم درگیر بشوند ولی این اتفاقات نیفتاد.

در زندان الرشید یک روز همه را آوردند بیرون، به دو ستون کردند و گفتند که هر کسی باید یک سیلی به طرف مقابل اش بزند و آن هم یک سیلی به این بزند. اگر کسی کوتاهی می کرد و محکم نمی زد عراقی ها هر دو را می زدند. یکی از بچه های اصفهان، آقای شهبازی ایشان یک دست اش جانباز شده بود در یک عملیات دیگر. یادم است دستش را تر کرد و گفت که فلانی محکم بزن که عراقی ها نخواهند بزنند. طرف مقابلش شهید محمد رضایی بود. دو نفر از بچه ها در اردوگاه شهید شدند که جنازه ی آن ها گوشتی آمد و جنازه را سالم دفن کرده بودند که حالا مفصل است و جای این بحث اینجا نیست. ایشان این دستش را آورد عقب و تا آقای رضایی دستش را آورد این جاخالی داد، یک عراقی بغل دستش ایستاده بود و با همین ضربه ای که آورد آمد زیر گوش این عراقی! و عراقی دو دستی سرش را گرفت و نشست کنار دیوار. البته عراقی ها ایشان را تا مرز شهادت کتک زدند و دیگر تنفسش دچار مشکل شد ولی همین باعث شد که دیگر سیلی زدن جمع بشود.

اردوگاه یازده در تکریت

اولین اردوگاه مفقودین مال تکریت است. یک جای وحشتناکی عراقی ها درست کرده بودند و اسمش را اردوگاه گذاشته بودند. اتاق های شکنجه داشت. زندان انفرادی داشت. افراد آموزش دیده ی ماهر شکنجه گر داشت. مثلا گاهی انبردستی را برمی داشت و می رفت بین بچه ها شروع می کرد لاله ی گوش یکی از بچه ها را فشار می داد تا خون از کنارش بزند بیرون. این دلش خنک که می شد رها می کرد. سبیل های بچه ها را با انبردست می کند. یادم است که یک وقت نماز صبح را خونده بودم که من را از پشت پنجره صدا زدند. آخر از بیست و چهار ساعت سه ساعت به عنوان هواخوری به ما استراحت می دادند و بیست و یک ساعت در سلول هایمان بودیم. آن سه ساعت هم عمده اش به آمار می گذشت که بیایند شمارش بکنند. من را صدا کردند. وقتی رفتم شروع کردند به کندن، همینطوری خون راه افتاد. بعد بچه ها آمدند و گفتند که عیبی نداره این تعقیب نماز است. چون حالا به زعم عراقی ها کسی رفته بود چیزی گفته بود و من را طلبه و روحانی می شناختند. یک وقتی من را بردند بیرون و گفتند که تو توی ایران روحانی بودی؟ من بهشان گفتم که کی گفته؟ گفتند که نه منظورمان این است که می خواهیم اینجا یک مسجد بسازیم تو می توانی اداره کنی؟ گفتم نه. حالا فلک کرده بودند من را، اذیت کرده بودند من را و می خواستند در بین این اذیت ها چیزی هم از ما بگیرند. دوستی داشتیم آقای فراهانی از ملایر. به ایشان گفتند که تو توی ایران امام جماعت بودی؟ گفت نه. بهش گفتند که ولی توی بصره دوبار نماز جماعت خواندی، که بعد بردند زیر برق و به نقاط حساس بدنش برق وصل می کردند که هنوز عوارض اش هست. بعدا من بهش گفتم که چرا این حرف را زدی؟ گفت که یکی از بچه ها که حدس می زدیم جاسوس باشد رفته و گفته بود.

بعضی بچه ها حافظ کل قرآن شدند

آنجا روز به روز به اراده ی بچه ها خیلی فشار آوردند ولی می دیدند که معنویت بچه ها روز به روز بیشتر می شد. توسلشان، دعایشان، نمازشان. گرچه با همه ی این ها مخالفت می کردند. ما در اردوگاه هیچ کتابی در اختیار نداشتیم. قلم، کاغذ، خودکار، همه ممنوع بود. بعد از یک سال اصرار و پافشاری ما یک جلد قرآن دادند. این قرآن را الآن یکی از دوستان آورده. ما را بعدا از آن اردوگاه تبعید کردند ولی بچه هایی که آنجا بودند یک آقای اردلی نامی است از اصفهان، ایشان آن قرآن را از اردوگاه آورده. این قرآن را وقتی به ما دادند آنوقت فکر کنم ما صد و ده بیست نفر بودیم توی آسایشگاه. می گفتند دو نفره یا بیشتر حق ندارید قرآن را استفاده کنید بلکه یک نفره باید استفاده کنید. بلند نباید بخوانید. یک طاقچه ی چوبی درست کردند و گفتند که قرآن باید آنجا باشد و وقتی که می خواهید استفاده کنید دستتان باشد. خوب ما ساعت نداشتیم که زمان را بتوانیم بین بچه ها تنظیم کنیم. یک ساعت آبی درست کردیم. ظرف کوچکی را بچه ها سوراخ کردند، توی یک ظرف بزرگتر وقتی ته نشین می شد، پیمانه ی قرآن یک نفر تمام می شد و اینطوری بیست و چهار ساعت قرآن می چرخید. شاید به هرکسی پنج دقیقه یا هفت هشت دقیقه فرصت می رسید. و عجیب است که همینطوری بعضی از بچه ها حافظ کل شدند. آن قرآن را که من دیدم شیرازه اش سیصد و شصت درجه دور زده بود و روی هم خوابیده بود. ما یک تک مداد از آسایشگاه عراقی ها تک زده بودیم که در هفت تا سوراخ باید قایم می کردیم. مثلا توی درز لباس مخفی می کردیم چون دائم تفتیش می کردند. کل خانه و وسایل ما یک کیسه بود و هیچ چیز دیگری نداشتیم با یکی یا دو تا پتو. آن لغاتی که سخت تر است و احساس می کردیم بچه ها نیاز داشته باشند، زیرش یکی از دوستانی که خوش خط بود و ریزنویس، ایشان یادداشت می کرد که بچه ها در خواندن بتوانند استفاده کنند. می دانید که در این شرایط دعا خیلی می تواند به آدم کمک کند ولی ما کتاب دعایی نداشتیم، مفاتیح نداشتیم. تصمیم گرفتیم دعای کمیل را جمع کنیم. شاید شش ماه طول کشید. از حافظه ی بچه ها استفاده کردیم هرکسی یک قسمتی را کمک داد و سر هم کردیم تا شد دعای کمیل. دیگر حفظ کردند بچه ها.

عراقی ها هول کردند

سال اول بود که خیلی به من می پرداختند و گیر می دادند و کم کم در روحیه ی بقیه هم داشت تأثیر می کرد چون می آمدند شکنجه می کردند و اذیت می کردند. حالا همه را عمومی اذیت می کردند و گاهی هم سفارشی. غیر از من مسئول آسایشگاه را آوردند و او را هم خیلی زدند. وقتی فرستادند داخل، چون سرش خیلی درد گرفته بود وقتی آمد داخل خیلی داد و بیداد می کرد. عراقی ها آمدند تهدیدش کردند دیدند که فایده ای ندارد، رفتند برایش قرص آوردند. در همین بین بود که یکی از بچه های قزوین قلبش گرفت و بچه ها پاهایش را بلند می کردند و قلبش را ماساژ می دادند. فهمیدم که فرصت خوبی است! البته خود من دیگر هیچ رمقی توی بدنم نبود و این مگس هایی که روی زخم های صورتم نشسته بود نمی توانستم بزنم. یکی از رفقای اصفهان آقای شاهنظری معاون گردان بود که اسیر شده بود بهش گفتم که فلانی من الآن بیهوش می شوم. او فهمید من چه می گویم. یکی از بچه ها را صدا زد گفت که بروید آب بیاورید این بنده خدا نیم ساعت است که بیهوش است کسی نمی دانسته. دیگر بچه ها آن دوتا را ول کردند و آمدند دور و اطراف ما و آب ریختند و زیرپوشم را درآوردند. عراقی ها هول کردند دیدند که سه نفر همزمان با هم افتادند! در را باز کردند و گفتند که همه بروند بیرون و فقط مریض ها بمانند. در بیرون آمدن خروجی ها را طوری محدود کرده بودند که همزمان فقط یک نفر بتواند برود، که اگر یک وقت شورشی چیزی شد، نتوانند از آسایشگاه بیایند بیرون. در بیرون آمدن یکی از بچه های قزوین، آقای صباغی، سرش محکم خورده بود توی نبشی، چون باید دولا می شدند و می آمدند بیرون. شکاف عمیقی برداشته بود و خون زیادی ازش رفت. شدیم چهار نفر! عراقی ها دست و پایشان را گم کردند. نمی دانم آن ایام چه خبر بود که فرمانده شان گفته بود که نزنیدشان. رفتند دکترشان را آوردند، دکتر گفته بود که مگه نگفتند که نزنید، چرا زدید؟

مثلا در سازمان ملل صحبتی درباره ی تبادل اسرا می شد، اینها فکر می کردند که حالا تبادل انجام می شود و یک مقدار محتاطانه رفتار می کردند، گرچه بچه ها همه مفقود بودند و دست عراقی ها هم باز بود. به هرحال پزشکشان آمد و من را معاینه کرد و گفت که چیزیش نیست. ضربان گرفت و نبض گرفت گفت که چیزیش نیست. یکدفعه گفت خاموش و ضربه مغزی شده و از اینجا تکوانش ندهید. کسی اینجا حرف نزند، کسی سیگار نکشد، این باید برود بیمارستان. خلاصه بچه ها هم ناراحت شدند. آمدند فشار دادند دیدند که نمی توانند دهنم را باز کنند، گفتند برید آتیش سیگار بیاورید بگذارید روی قلبش که شوک بهش وارد شود تا بتوانیم دهنش را باز کنیم. رفتند آتیش سیگار بیاورند دیدم اوضاع دارد خراب می شود، کم کم دهانمان را شُل کردیم. دوباره آمدند دیدند که می توانند دهان را باز کنند، زیرپوش من را گوشه ی دهانم گذاشتند که دهانم را ببندم. عصر آن روز من و کسی که سرش به نبشی خورده بود را به بیمارستان اعزام کردند. بیمارستان تکریت. یک راهرویی سه چهار تا اتاق داشت گذاشته بودند برای اسرا که با مردم ارتباط و تماس نداشته باشند. سه چهار روز اول من آنجا بیهوش بودم. وقت نماز که می شد به هوش می آمدم، یک چیزی هم پیدا می کردم و می خوردم و دوباره مثلا بیهوش می شدم. این بیمارستان رفتن ما باعث شد که با یک عراقی آشنا شویم به نام اسماعیل. درجه دار بود، شیعه بود و کرد بود. بعدها او را فرستادند اردوگاه و او شد پل ارتباطی ما درباره ی بعضی از مسائل بیرون. این اسماعیل وقتی که با بقیه بود بدتر از بقیه رفتار می کرد چون می ترسید که مورد سوء ظن قرار بگیرد ولی وقتی که تنها می شد با ما رفیق بود. مسأله شرعی می آمد می پرسید حتی تعبیر خواب می آمد می پرسید، با او بحث های سیاسی زیاد می کردیم. غرضم اینجای مطلب بود. من شب ساعت یک یا دو نصف شب بود زیر پنجره نشسته بودم، اسماعیل نگهبان بود، دید من بیدارم صدا زد. دیدم فرصت خوبی است به او گفتم که ما یک دعای کمیل می خواهیم، گفت الآن می آورم. رفت آسایشگاهشان یک کاغذ آچهار آورد. گفت این هم دعای کمیل. وقتی باز کردم دیدم دعای افتتاح است. وقتی که آمد تحویل بگیرد به او گفتم که این دعای افتتاح است و ما دعای کمیل می خواستیم. بعد آن دعای کمیلی که خودمان سر هم کرده بودیم روی دوتا کاغذ زرورق سیگار و خیلی ریز نوشته بودیم را آوردم. می خواستیم بدهیم یک بند دیگر چون بچه های بند خودمان حفظ کرده بودند. به او گفتم که دعای کمیل این است. اگر جایی کلمه ای را اشتباه نوشتیم یا جا انداختیم یا اضافه نوشتیم اصلاح کن و برایمان بیاور. گفت باشه. گرفت و رفت هنوز که نیاورده؛ بیست و هفت هشت سال گذشته هنوز که نیاورده!

یک قدم جلوتر از خواسته دشمن

چون گذشت ایام دست ما نبود ما محرم را تقریبی برگزار می کردیم مثلا دو سه روز زودتر یا دیرتر می شد. ایام تاسوعا و عاشورا که می شد عراقی ها می ریختند و بچه ها را می زدند تا یکی دو هفته ای که استقرار پیدا می کردند. ماه رمضان هم همینطور بود. ماه رمضان هم نمی دانستیم که کی اول ماه رمضان است، کی شب قدر است، کی آخر ماه رمضان است. دیگر ما مُفتی اردوگاه بودیم و فتوا می دادیم و یک روزی را می گفتیم که اول ماه رمضان است. شب قدری یادم است که یکی از دوستان خوش ذوق روی یک لایه ی باریک از صابون، کوتاهترین سوره ی قرآن را نوشته بود و آن سال یادمه خیلی از بچه ها دعای قرآن به سر گرفتن را انجام می دادند. ولی متقابلا عراقی ها چه می کردند؟ وقتی روزهای اول ما داشتیم نماز می خواندیم سر نماز آنقدر ما را می زدند تا نماز را بشکنیم. مثلا اینقدر می زدند تا وقتی که خون از سر و صورت ما جاری می شد و دیگر نمی شد نماز را ادامه داد که رهایمان می کردند و کاری به کار ما نداشتند. بعد ما تصمیم گرفتیم که نماز جماعت شروع کنیم و گفتیم که یک قدم جلوتر از خواسته ی عراقی ها حرکت کنیم تا به آنچه که هستیم اکتفا بکنند. با روزه گرفتن بچه ها مخالف بودند. مثلا کاری می کردند که فشار روزه بر بچه ها مضاعف شود. مثلا روز می بردند بیرون در هوای خیلی گرم همه را به خط می کردند و می گفتند که با دست زمین خاکی را جارو کنید. بهانه ای پیدا می کردند مثلا کار عقب جلو می شد، باز می زدند و بچه ها را آش و لاش می کردند. یا زمین رو گِل می کردند و با کابل بچه ها رو می زدند و می گفتند که گِل بخورید تا روزه شان خراب شود. با هر فعالیت مذهبی با شدت برخورد می کردند. خوب بچه ها هم هرطور بود خودشان را حفظ می کردند ولی خیلی سخت بود.

وقتی دیدند که کتک ها فایده ای ندارد یک تلویزیون ویدئو مستمسک آنها شد. ما بند سه بودیم، قرار بود اول بند دو بروند که بچه ها را جمع بکنند و یک فیلم چند ستاره ی سوپر بگذارند! خود عراقی ها هم می آمدند تماشا. یکی از بچه ها شعبان اسدی بود که اسیر شده بود و کار برقی اش هم خوب بود. پشت بند ما یک اتاقک کوچکی بود که عراقی ها درست کرده بودند که برود وسیله های برقی که خراب شده بود را درست کند. ما این دغدغه را به شعبان گفتیم که چکار کنیم؟ گفت که برق این آسایشگاه از آن دکه ی ما می گذرد. کاری کنید که این تلویزیون و ویدئو را بیاورند در آسایشگاه ما تا من روی برق اینجا کار کنم، فاز را وارد نول بکنم. وقتی عراقی ها می آمدند و شروع می کردند به دیدن اگر کسی نگاه نمی کرد می زدنش. همه باید دو زانو می نشستند و نگاه می کردند. خودشان هم نیمکت گذاشته بودند که این فیلم را ببینند. وقتی ایشان فاز را وارد نول کرد هم تلویزیون سوخت و هم ویدئو. دود از هر دوتا بلند شد. خیلی عراقی ها ناراحت شدند. ولی خوب کسی دست به تلویزیون نزده بود، خودشان هم حاضر بودند و به مخلیه شان هم نمی رسید که ممکن است از نول این اتاق کاری صورت گرفته باشد. بعد بردند که تلویزیون را شعبان تعمیر کند. شعبان به آنها گفت که قابل تعمیر نیست ولی آنها اصرار کردند. شعبان به ما گفت اگر قابل تعمیر بود من بلایی سر این تلویزیون آوردم که دیگر قابل استفاده نباشد. یک هفته بعد یکی از عراقی ها به من گفت که ما شما را مجبور کردیم که بروید تلویزیون و فیلم های مستهجن ببینید، اینها دعا کردند و تلویزیون سوخت.

حقیقت هم همین است که رزمندگان ما و همین بچه بسیجی ها در چشم عراقی ها از یک ابهتی برخوردار بودند. اینطور معتقد بودند و این رفتارها را انجام می دادند. خدا یک عزتی به انقلاب ما و امام خمینی داده بود که دشمن می ترسید. و ما هرچه بر این شعارهای انقلاب بایستیم عزت ما روزافزون می شود. و هرچه از ارزش های تمام نشدنی دفاع مقدس جامعه مان را پر کنیم و صفای معنوی و آن حال و هوا را ایجاد کنیم، جامعه مان مؤمن تر می شود. و خیلی از مشکلات ما به خاطر فاصله گرفتن از آن فضا است. و ای کاش جوانان و نوجوانان ما در دوره ی معاصر و دوره های آینده با وصیت نامه ی شهدا و با خاطرات دفاع مقدس و با ارزش های انقلاب انس بیشتری پیدا می کردند تا بیمه بشوند و از بسیاری از خطرات دور بمانند.

لازم به ذکر است، حجت الاسلام علیرضا باطنی، رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس منزل شخصی خود را برای حسینیه وقف کرده است.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده