نوید شاهد- نخستین فصل کتاب شرح حالی از شخصیت خیالی به نام «تقی مهاجری» است. او همسرش را در بمباران سال 67 از دست داده و کسی جز دخترش «مینا» برایش باقی نمانده، نویسنده است و پیدا شدن نامه‌ای مرموز از «کاکه عزیز ملکی» او را به ادامه راه ترغیب می‌کند.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ کتاب «آواز غم‌زده خاک» داستانی بر اساس خاطرات آزاده کاکه عزیز ملکی است. این کتاب را نسرین چراغی و تورج صیادی نوشته‌اند.

برش اول از کتاب


نویسندگان این اثر را در 9 فصل تدوین کرده اند. نخستین فصل کتاب شرح حالی از شخصیت خیالی کتاب به نام «تقی مهاجری» است. او  همسرش را در بمباران سال 67 از دست داده و کسی جز دخترش «مینا» برایش باقی نمانده، نویسنده است و پیدا شدن نامه‌ای مرموز از «کاکه عزیز ملکی» او را به ادامه راه ترغیب می‌کند.
*برشی از کتاب
حالا اگر عزیز ملکی دراز بکشد و به صدای دو قناری توی ایوان گوش بدهد، می تواند بعد از ظهر گرمی را به یاد بیاورد که بهشت را دیده بود.
رودی درست از وسط باغ می گذشت بر بستری از قلوه سنگ های گرد و صیقلی، که آبش زلال بود و خنگ و درختان بلند بر آن سایه انداخته بودند، درختانی که نمی گذاشتند حتی جرعه ای از نور خورشید به زمین برسد.
درست جلوی در باغ عمارت قرار داشت. ساختمانی سفید و آفتاب گیر که با دو ردیف پله از دو سمت از زمین جدا می شد.
در خوش نشین عمارت چند صندلی سفید گذاشته بودند و سر در عمارت سفید، گچ بری شده بود از نقش رفتن رستم به شکار دیو سفید و جلو آن سه ستون بلند با سرستون های گچ بری شده و زیر ستون ها ولو در آفتاب نیم رمق پاییزی چند صندلی گذاشته بودند با یک میز که رویش سبدی میوه بود و روی دو تا از صندلی ها که به هم نزدیک تر بودند مرد و زن جوانی نشسته بودند. مرد پیراهنی سفید به تن داشت و شلوار خاکی رنگ و زن در لباس کردی سرخش جوان می زد و دستاری زرد و سیاه به سر بسته بود.
عزیز جلوتر رفت و همچنان در سایه بود. بعد به پله ها رسید و صفحه ی جلو پر هیب مرد و زن را گرفت.
آهسته از پله ها بالا رفت و گذاشت انوار بی رمق پاییز پشت گوش ها و گردنش را نوازش کنند. به بالای صفه که رسید شناخت شان، فریدون قنبری و خانمش بود. کسی از درون عمارت بیرون آمد و ظرفی باقلوا روی میز گذاشت و دوباره برگشت. جلوتر رفت، حجاب آفتاب که از چهره اش برداشته شد، فریدون را دید و شناخت برخاست و او را در آغوش فشرد زنش همچنان نشسته بود و به آفتاب طلایی رنگ و برگ های درختان که در نسیم تکان می خوردند، نگاه می کرد.
گفت: " عروسی فریدونه" و به چهره فریدون نگاه کرد که داشت می خندید.
گفت: پس بقیه خانواده ات کجا هستند از کسی دعوت نکردی؟
فریدون گفت: بیا برویم بنشین مگر قرار نبود بعد ده روز به خواب هم بیاییم؟ دستش را از توی دست فریدون کشید. شانه های فریدون را محکم گرفت. فریدون نگاهش کرد و برق خنده از لبانش پرید. گفت:" فریدون! شهید شده ای؟"...

انتهای پیام/



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده