ایمان و عمل را در خود جمع کرده بود. الگویی بود برای دوران اسارت. او انسان اهل دلی بود به نام منصور زرنقاش. حاج منصور، سنگ صبوری بود برای جوانترها، به همه امید می داد، سال 67 به او آمپول اشتباهی تزریق کردند. در جلوی چشم نماینده صلیب روی زمین افتاد و همه اردوگاه در غم فراق او سوخت.
زیارت

نوید شاهد: ایمان و عمل را در خود جمع کرده بود. الگویی بود برای دوران اسارت. او انسان اهل دلی بود به نام منصور زرنقاش.

حاج منصور، سنگ صبوری بود برای جوانترها، به همه امید می داد و ...

سال 67 به او آمپول اشتباهی تزریق کردند. در جلوی چشم نماینده صلیب روی زمین افتاد و....

همه اردوگاه در غم فراق او سوخت.

شبی در عالم رویا او را دیدم. این خواب را برای آقای ابوترابی هم تعریف کردم. دیدم به کربلا رفتیم. در کنار حرم، بیشتر شهدا را دیدم. یکدفعه چشمم به حاج منصور افتاد. گفتم: حاجی اینجا چه می کنی؟!

گفت: از آن شبی که به شهادت رسیدم حضرت زهرا (ص) مرا به حرم فرزندش آورد.

چند روزی از این خواب نگذشت که همه اسرای ایرانی را به زیارت کربلا بردند.

نزدیک سحر بود. خواب دیدم رفتیم کربلا برای زیارت. محمد هم با ما بود. همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!!

همان لحظه از خواب پریدم. بلند شدم. نمیه شب بود. دیدم محمد با آن حال خراب درگوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته و مشغول نماز شب است. دستش به سوی آسمان بود و استغفار می کرد.

همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد. با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نمازشب مقید شوم. رفتم و وضو گرفتم.

سال 69 و یک ماه قبل از تبادل اسرا بود. حال محمد بهتر از قبل بود. حتی با بچه ها فوتبال بازی می کرد. یک شب بی مقدمه گفت: هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر و مادرم برسانید. قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید.

بعد ادامه داد: به پدر و مادرم بگویید همانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید. هرچند سخت است. می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!

از صحبتهای او تعجب کردیم. گفتم: محمد این حرفها چیه؟! خداروشکر تو حالت خوب شده، چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم.

روز بعد در محوطه بودیم. ساعت 3 عصر محمد گفت: سرم درد می کند، چند قطره خون از بینی اش آمد و روی زمین افتاد! او را به بهداری بردند.

همه دلشان می خواست اتفاقی نیفتاده باشد اما محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود.

برای محمد تشییع باشکوهی برگزار شد. عراقی ها هم مانع نشدند. بچه ها با صوت حزین قرآن خواندند و محمد غریبانه به خاک سپرده شد.

در کیسه شخصی محمد یک کاغذ کوچک بود که حکم وصیت داشت. روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.

راوی : خاطرات آزادگان

منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده