شهید رضا خضرايى ‏راد سوّمين فرزند حسن و مريم -- در تاريخ بيست و ششم فروردين‏ ماه سال 1333، در خانواده اى مؤمن و مذهبى، در روستاى شانديز متولد شد. نامش را به ياد و نام امام هشتم(ع)، رضا نهادند.
زندگینامه شهید رضا خضرایی راد

نویدشاهد: رضا خضرايى ‏راد -- سوّمين فرزند حسن و مريم -- در تاريخ  بيست و ششم فروردين‏ ماه سال 1333، در خانواده اى مؤمن و مذهبى، در روستاى شانديز متولد شد. نامش را به ياد و نام امام هشتم(ع)، رضا نهادند.

 كودكى محجوب و آرام بود. سه سال اول ابتدايى را در دبستان دولتى شانديز خواند، سپس به همراه  خانواده به مشهد آمد و در دبستان بزرگمهر ثبت ‏نام كرد و تا سال ششم ابتدايى در آنجا تحصيل كرد.
 مادرش درباره اين مقطع از زندگى او مى‏ گويد: «بلافاصله پس از ورود به منزل، تكاليفش را انجام مى داد. نظم و ترتيب خاصى داشت و در كارهاى خانه به من كمك مى‏ كرد.

 همزمان با تعطيلى مدرسه به كار بنّايى مشغول مى ‏شد و گاهى بابرادر بزرگ خود به جوشكارى مى ‏رفت.»
 پدرش مدّاح اهل بيت بود و او از همان كودكى به مسائل دينى و مذهبى علاقه ‏مند شد و در جلسات مذهبى  كه  در خانه برگزار مى‏ شد، شركت و همكارى مى‏ كرد. نمازش رامرتّب مى ‏خواند و فرايض دينى را انجام مى داد.
 دوران متوسّطه  را در دبيرستان خسروى سپرى كرد. نوجوانى فعّال، اجتماعى و معاشرتى بود و روحيه ظلم ستيزى بالايى داشت. اوقات فراغت خود را با مطالعه كتابهاى تاريخى و ورزش پر مى‏ كرد.

 بسيار فروتن و متواضع بود و از افراد متكبّر و مغرور بدش مى ‏آمد.
 پس از اخذ ديپلم در سال 1356، در مغازه  شوهرخواهرش به شيشه ‏برى مشغول شد.
 سپس به خدمت سربازى فراخوانده شد. او كه در همين دوران و از طريق پدر، با نام امام خمينى(ره) آشنا شده بود، جزء اوّلين كسانى بود كه به فرمان امام(ره) ازپادگان گريخت و به مردم پيوست. وى در راهپيماييها شركت مى‏ كرد و دست به افشاگرى عليه رژيم مى ‏زد.
 سعيد رئوف - يكى از دوستان شهيد - در اين باره مى‏ گويد: «او شجاع و نترس بود. روزى مشغول پخش اعلاميه هاى حضرت امام(ره) بوديم كه به ماشين پليسى رسيديم، رضا گفت: مى‏ خواهم اعلاميه ‏ها را در ماشين پليس بيندازم. من گفتم: اين كار خطرناك است، امّا او گفت: نترس. اعلاميه ‏ها را انداخت و فرار كرديم، دنبالمان كردند، داخل يكى از كوچه ‏ها درِ خانه ‏اى باز بود، آنجا پنهان شديم تا خطر رفع شد.»
 در اين مدّت چون سرباز فرارى بود، شبها به خانه نمى ‏آمد. در تظاهرات سرنوشت ‏ساز نهم و دهم دى ماه مشهد، با شهامت و شجاعت فراوان زنجير برگردن مجسمه  شاه در فلكه تقى ‏آباد انداخت و آن را سرنگون كرد. يك بار نيز در چهار راه استاندارى به بالاى تانك در حال سوختن رفت و تيربار آن را باز كرد، سپس با زحمت فراوان تيربار را به بيت مرحوم، آيت ‏اللَّه شيرازى برد و تحويل داد.

 در بيست وسوم بهمن، مسلّحانه وارد عمل شد و از فرار مزدوران رژيم جلوگيرى كرد.
 پس از پيروزى انقلاب، وى جزء بنيان‏ گذاران گروه ضربت كميته انقلاب اسلامى شد. تمام  فكر و ذكرش مبارزه با ضد انقلاب داخلى و خارجى بود. با شروع جنگ در كردستان، به همراه شهيد محمّد رستمى -- فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى -- راهى كردستان شد. و بيش از يك ماه آنجا بود كه توسط  دادستان وقت انقلاب، سرپرستى گروه انتظامات به وى محوّل شد.
 در سال 1359، با شروع جنگ تحميلى، مسئول گروه حضرت رضا(ع) شد كه به اتفّاق آقاى نوروزى به گروه فدائيان اسلام در آبادان پيوستند.

 به همراه يازده تن ديگر در عمليّات  دفع دشمنان اسلام در منطقه  ذوالفقارى، شجاعت بسيار به خرج  داد. در همان عمليّات  دو تن از همرزمانش به نامهاى حسين نوروزى و على ‏رضا عبداللهى، به شهادت رسيدند و خود وى نيز مجروح شد.
 در سال 1360، مأمور تشكيل ستاد جنگ شد.
 در سال 1361، خانم مريم تميزى حور زاده را به عقد خود درآورد.

 همسرش درباره او مى ‏گويد: «در امور مختلف زندگى با خانواده مشورت مى ‏كرد؛ متواضع و فروتن بود و در سلام كردن پيشى مى‏ گرفت؛ همه كارها را براى رضاى خدا انجام مى ‏داد؛ پايبند به اخلاق اسلامى بود؛ علاقه خاصى به حرم حضرت رضا(ع) داشت و سعى مى ‏كرد شبهاى جمعه براى دعاى كميل و زيارت به حرم برود. او پيرو حضرت امام (ره) بود و نسبت به ولايت فقيه ارادتى خاص داشت. آن قدر به جهاد فى سبيل ‏اللّه علاقه‏ مند بود كه به مادرش مى ‏گفت: اگر شبى بخوابم و بدانم كه آن شب عمليّاتى بوده است و من نتواسته ‏ام در جبهه حضور پيدا كنم، آن شب، شب مرگ من است.»
 محسن شانديزى -  خواهرزاده شهيد – مى ‏گويد: «اوّلين بار كه به جبهه رفته بودم در منطقه بستان منتظر بوديم تا به خطّ مقدّم اعزام شويم، مدّتى را در مسجدى در همان محل استراحت كرديم؛ همان جا دايى خود حاج رضا را ديدم. او از ديدن من بسيار خوشحال شد و مرا به خاطر حضور در جبهه تحسين كرد و به مقاومت و صبر توصيه كرد.»
 در سال 1361، به اعزام نيرو انتقال يافت و به عنوان معاونت اعزام نيروى خراسان با برادر بزم‏  آرا به همكارى پرداخت.
 تشرّف به حج را خيلى دوست داشت و علّت آن هم اين بود كه علاوه بر طواف كعبه، مى‏ گفت: «هر كدام از دوستانم كه به مكّه رفته ‏اند به شهادت رسيدند.» و هميشه مى ‏گفت: «اگر امسال به مكّه  نروم دق مى ‏كنم.»
 بزرگ ‏ترين  آرزويش پيروزى اسلام و شهادت بود.

 در اوايل سال 1362 به اهواز منتقل شد. مدّتى مدير پايگاه 92 زرهى اهواز بود و بعد به عنوان مدير داخلى پايگاه لشكر 5 نصر منصوب شد. سپس به ستاد لشكر 5 نصر راه يافت و تقريباً در كليه عملياتهاى سپاه  شركت كرد.هرگز به نزديكانش از موقعيّت شغلى ‏اش سخنى نگفت و در جواب اين سؤال كه سمت تو چيست ؟مى‏ گفت:
 «سمتى ندارم، من خادم بسيجيان هستم.»
 همرزمش - آقاى عليرضا امين ‏زادگان - در مورد او مى‏ گويد: «هميشه  او در انجام دادن هر كارى داوطلب بود، به خصوص كارهاى مشكل كه بعضى از نظر جسمى توان انجام  دادن آن را نداشتند. اگر براى هر كارى داوطلب مى‏ خواستيم، اوّلين كسى كه دستش را بلند مى ‏كرد، حاج رضا بود.
 در منطقه  مهران روزى مى ‏خواستيم با گروه از رودخانه ‏اى رد شويم، چون كف رودخانه خيلى ليز بود و آب آهكى و سنگهايش لغزنده بودند. ما يكى دو بسته را بيشتر نمى‏ توانستيم  حمل كنيم، ولى حاج رضا با اعتماد به نفس بالايى كه  داشت، كفشهايش را درآورد، پاچه ‏هاى شلوارش را بالا زد و همه  وسايل باقى مانده را برداشت و خيلى آرام از رودخانه  رد كرد.»
 شهيد خضرايى ‏راد، در عمليّات ميمك  در محاصره دشمن قرار گرفت و مجروح شد كه با يارى خدا و با رشادتى كه از خود نشان داد، با همان پاى شكسته و مجروح، كيلومترها خود را كشاند تا از محاصره دشمن بيرون آمد، سپس به مشهد اعزام شد. هنگامى كه بستگان و دوستان به عيادتش مى ‏رفتند مى ‏گفت: «به عيادت بسيجيان مجروح برويد. من كارى انجام نداده‏ ام، آنها از من مستحق ترند.»
 در سال 1363، اولين فرزندش حسن به دنيا آمد.

 در هنگام تولد فرزندش، وى در جبهه مشغول خدمت بود.
 به  پسرش علاقه زيادى داشت. درباره تربيت بچّه‏ ها بسيار سفارش مى‏ كرد.
 همرزمش - محسن شانديزى - درباره وى مى ‏گويد: «علاقه خاصّى به قرائت قرآن داشت و به نماز اوّل وقت اهميّت زيادى مى ‏داد و در هيچ  شرايطى روزه را ترك  نمى كرد. براى افراد مسن احترام قايل بود. در مشكلات به حضرت زهرا(س) متوسّل مى‏ شد و مى‏ گفت: تاكنون سابقه  نداشته، چيزى از ايشان بخواهم و به  من ندهند. در شب عمليّات كربلاى 4، حاج رضا براى  وداع با امام رضا(ع) در حرم مطهّر حالت خاصّى داشت. تضرّعش به  نحوى بود كه گويى از شهادتش با خبر بود؛ شهيد در حالت تضرّع از امام(ع) مى‏ خواست كه رزمندگان اسلام پيروز شوند و عمليّات كربلاى 4 با پيروزى خاتمه يابد.»

 همرزم ديگرش - سعيد رئوف - دراين باره مى ‏گويد: «حاج رضا هميشه در صفوف مقدّم بود و گفتار و عملش يكى بود و با يكديگر مغايرتى نداشت. او يك  لحظه بى‏ كار نبود و خود را از خطر دور نمى ‏كرد و اين  روحيه و جسارت را به ديگران نيز منتقل مى‏ كرد. در عمليّات كربلاى 5، دشمن براى به  دست آوردن اسيرانش - كه از فرماندهان بودند - برروى موضع ما بسيار فشار مى ‏آورد. اوضاع خطرناكى بود و ما زير آتش تانكهاى دشمن بوديم كه شهيد با جسارت و شهامت خود، از سنگر بيرون آمد و به ديگران  روحيه داد.»
 حاج رضا، پس از شهادت برادرزاده‏ اش -- جلال خضرايى‏ راد – به  دنبال جسد شهيد، به حوضچه‏ هاى منطقه «خَيّن» رفت. حدود نود شهيد آنجا دفن شده بودند كه حاج ‏رضا، جلال را به سختى و از روى مشخصّاتى كه پشت كفشش نوشته شده بود، شناسايى كرد.
 محسن شانديزى مى ‏گويد: «پس از پيداشدن جسد، حاج رضا بسيار حزن ‏آلود مى‏ گريست و خطاب به شهيد مى‏ گفت: چرا تنها رفتى؟»
 حاج رضا، در آخرين ديدار از برادرش مى‏ خواهد تا شعرى برايش بخواند. عيسى مى‏ گويد: «شعرى از زهره نارنجى در وداع رزمنده ‏اى با همسر و فرزندانش خواندم. حاج رضا بسيار گريه  كرد و گفت: اين آخرين وداع من با همسر و فرزندم است.»
 سرانجام در 17 بهمن 1365، در عمليّات  كربلاى 5 و در منطقه  شلمچه، بر اثر اصابت تركش به قلب، به شهادت رسيد.
 درباره نحوه شهادت ايشان مى ‏گويند: «حاج رضا به اتفاق سعيد رئوف براى پنچرگيرى يك  تويوتا، به  پنج كيلومترى پشت خطّ مقدّم رفتند كه‏ سعيد رئوف مى ‏گويد: حالات خاصّى به ايشان دست داده بود؛ گويى روى زمين نبود. با هم حركت كرديم، به نقطه مورد نظر كه رسيديم، از ماشين پياده شد و گفت: ديگر نمى ‏خواهم به مشهد برگردم. دوست دارم شهيد بشوم. در همين لحظه، ديدم انفجارى رخ داد و حاج رضا دستش را به پهلو گرفته  و يا زهرا مى‏ گفت، باماشين ايشان را به محل تجمّع بچّه‏ ها بردم و با كمك آنها به بيمارستان رسانديم، ولى او به شهادت رسيده بود.»
 وصيّت ‏نامه اين شهيد هرگز به دست نيامد. امّا او هميشه  توصيه مى ‏كرد: «در برابر مشكلات صبر پيشه كنيد، با والدين خود با مهر و محبّت و احترام رفتار كنيد، ايّام فراغت خود را با تفريحات سالم و ورزش سپرى كنيد. به خواهرانش در امر حجاب سفارش داشت و مطالعات مفيد را توصيه مى ‏كردند.»
 رضا درباره جنگ مى‏ گفت: «جنگ بايد تا اتمام تمام ترفندهاى استكبار ادامه يابد. جنگ ما نا خواسته و تحميلى است و ما بايد دشمن را تا خانه خودش دنبال كنيم و سركوب نماييم و ان شاءاللَّه جنگ، ما را به كربلا و قدس مى ‏رساند.»
 همسرايشان مى ‏گويد: «هنگامى كه  خبر شهادتشان را به من دادند، دو ركعت نماز به جا آوردم و از خدا خواستم، در اين راه به من صبر عطا كند و ياريم دهد.»
 دوّمين فرزند شهيد، بيست و هفت روز بعد از شهادت پدر در 14 اسفند 1365 به دنيا آمد.  او را طبق سفارش پدر، زهرا نام نهادند.  پيكر مطهّر شهيد در بهشت ثامن‏ الأئمه حرم حضرت رضا(ع) دفن شد.

منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده