خاطره
روز شهادتش اصرار داشت به او اجازه دهم تا در راهپیمایی شرکت کند ،ابتدا من راضی نبودم وبه او اجازه ندادم، امّا وقتی اشک در چشمانش حلقه زد دلم لرزید و تسلیم خواسته اش شدم...
نوید شاهد کردستان:

شهید معظم ؛ انور اعتماد


مدرسه که تعطیل می شد او را به امام جماعت مسجد می سپردند تا با قرآن کریم مأنوس گردد.دوست داشتند تا وقتی که بزرگ می شود با احکام نورانی قرآن آشنا شود.

سال 53 در روستای «یعقوب» به دنیا آمد. چند روز قبل از شهادت کارنامه اش توسط آقای یونسی مدیردبستان شهید دکترباهنر امضاء شده بود وقرار بود درپاییز سال1363درپایه چهارم ابتدائی ثبت نام شود.

کم کم خود را آماده می کرد تا درکلاس قرآن مسجد محل حضور پیدا کند،به همراه پدر شهیدش صالح اعتماد و برادر دیگرش عزّت،

درسال 1363مصادف با سالروز شهدای 15 خرداد سال 42 روزی که امام خمینی(ره) آن روز را برای همیشه عزای عمومی اعلام کرده بود براثر بمباران دشمن بعثی عراق به شهادت رسید.

بسیار متین و آرام بود.اگر چه ده سال بیشتر نداشت ولی دوست داشتنی و خنده رو و با هوش بود،آرزو داشت در آینده دکتر شود ودر میان بازی های کودکانه همیشه نقش دکتر را بازی می کرد.

از پدرش قول گرفته بود که بعد از قبولی در کلاس سوم ابتدائی باید یک جفت کفش سفید تابستانی برایش بخرد.چند روزی بود که امتحانات پایه سوم را با موفقیت پشت سر نهاده بود.هراز گاهی از من می خواست به پدرش بگویم آن کفش ها را برایش بخرد.من هم می گفتم اگر صبر کنید برایت می خریم.

انگار به او الهام شده بود که دیگر بر نمی گردد.

روز شهادتش اصرار داشت به او اجازه دهم تا در راهپیمایی شرکت کند ،ابتدا من راضی نبودم وبه او اجازه ندادم، امّا وقتی اشک در چشمانش حلقه زد دلم لرزید و تسلیم خواسته اش شدم. وقتی می خواست برود چند قدمی رفت و برگشت مرا بوسید و گفت : مادر جان خیلی دوستت دارم ، پدر را هم دوست دارم ، دیگر کفش ها را نمی خواهم ، انگار به او الهام شده بود که دیگر بر نمی گردد. هر چه فکر می کنم، به یقین می رسم خدا او را دوست داشت که اینگونه مظلومانه به شهادت برسد. 1


1 - از خاطرات خانم خدیجه رحیمی مادر شهید


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده