ايثار او در جبهه زبانزد بود تا جايى كه گاه پولهاى شخصى خود را در بين رزمندگان تقسيم مى كرد و آرزو داشت از سربازان مخلص انقلاب باشند و در راه خدا شهيد شوند.
ايثار او در جبهه زبانزد بود و آرزو داشت از سربازان مخلص انقلاب باشند
نويد شاهد مازندران مرورى دار بر زندگى نامه شهيد قاسمعلى صادقى كه در ادامه به آن مى پردازد؛
قاسمعلى صادقى فرزند دوم حسين در روستاى طالش محله پهناب در هفت كيلومترى شهر جويبار و هجده كيلومترى سارى در خانواده اى كشاورز و مذهبى در سال 1331 متولد شد. قبل از ورود به دبستان در مكتب خانه با قرآن آشنا شد. دوره ابتدايى را در دبستان تلارك از روستاهاى همجوار زادگاهش گذراند. پس از اتمام دوره ابتدايى نظام قديم در دبستان دكتر شريعتى جويبار مشغول به تحصيل شد. پس از گذراندن دوران سه ساله متوسطه به شهر سارى رفت و در رشته علوم طبيعى ادامه تحصيل داد. اما به علت وضعيت بد مالى قادر به ادامه تحصيل نشد و ترك تحصيل كرد. در سال 1353 با دختر خاله اش خانم معظمه صادقى ازدواج كرد و در خانه اى استيجارى زندگى مشترك را آغاز كردند. ثمره اين ازدواج دو دختر به نامهاى فريبا و سميه و دو پسر به نامهاى داريوش و حسين بود.

همسرش در مورد خواستگارى قاسم مى گويد:« به خاطر تقوا و خلوص و سادگى قاسم به او جواب مثبت دادم». با فرا رسيدن زمان نظام وظيفه از تاريخ 15 مهر 1351 تا 15 مهر 1353 به سربازى رفت و اين دوره دو ساله را در پايگاه نيروى هوايى تهران گذراند. پس از پايان سربازى به اداره خاكشناسى سارى رفت و دو سال كار كرد. از تاريخ 20 شهريور 1358 تا 8 مهر1359 در گروه جوان مردان ژاندارمرى فعاليت مى كرد. با آغاز درگيريها در منطقه گنبد به اين منطقه رفت و پس از ختم غائله به سارى بازگشت. مدتى نگذشته بود كه فعاليتهاى خيابانى ضد انقلاب در شهرها آغاز شد و قاسم در درگيريها نقش مهمى در سارى و قائمشهر داشت. در مبارزه با قاچاق مواد مخدر و كشف و انهدام خانه هاى تيمى منافقين نيز فعال بود. در نتيجه اين فعاليتها در سال 1358 در يك صحنه سازى او را ربوده و شكنجه هاى بسيار كردند. برادرش واقعه را اين گونه تشريح مى كند:

در يكى از روزهاى آخر سال 1358 هنگامى كه قاسم از منزل به طرف محل كار مى رفت، در بين راه در نزديكى مهمان سراى چيندكا ايستاده بود كه ماشين سفيد رنگ آريا با چهار سرنشين در جلويش توقف مى كند. آنها وانمود مى كنند يكى از سرنشينان حالش خوب نيست از قاسم مى خواهند آنها را به بيمارستان بوعلى سارى راهنمايى كند. قاسم آنها را راهنمايى مى كند اما آنها از وى مى خواهند چون در شهر غريب هستند به همراه آنان رفته و راه را نشان دهد. زمانى كه به مقابل بيمارستان مى رسند، قاسم مى گويد بيمارستان اينجا است. آنها اسلحه را روى گلويش گذاشته و چشم و دست او را مى بندند و با يك بادام كه آغشته به مواد بى هوش كننده بود او را بى هوش مى كنند و به يك زيرزمين مى برند. پس از مدتى كه قاسم به هوش مى آيد او را به اتاقى مى برند كه هفت نفر در آن اتاق نشسته بودند. در بين راه قاسم مى گويد مرا كجا مى بريد و آنها مى گويند: شما يك امام سيزدهم داريد، مى خواهيم حالا امام چهاردهم را نشانت بدهيم داخل اتاق چشم او را باز مى كنند و قاسم افرادى را مى بيند كه خود را شبيه ياسر عرفات درآورده بودند. آنها شروع مى كنند به سؤال از قاسم و اولين سؤال اين است كه شما با مجاهدين چطور رفتار مى كنيد؟
قاسم جواب مى دهد: چطور شما قبل از اينكه اسم و شغلم را بپرسيد اين سؤال را مى كنيد؟
آنها در جواب مى گويند: ما تو را مى شناسيم، تو يك پاسدارى. قاسم فورى مى گويد اشتباه مى كنيد، اسم من حسن مظفرى و شغلم راننده تاكسى است. در اين هنگام او را كتك مى زنند. دو بار از قاسم بازجويى مى كنند و هر دفعه به او در ازاى جواب وعده آزادى مى دهند اما هر بار جواب قاسم همان است. بعد از اينكه منافقين ديدند نمى توانند جوابى از او بگيرند به دستهاى او دستبند آهنى زده و در جاده قم - اراك بين تپه ها انداختند قاسم با ساييدن صورتش به زمين توانست چشم بند را كنار بزند و نگاهى به محيط اطرافش بياندازد. سپس خود را به يكى از قله هاى اطراف رساند و از آنجا به اطراف نگاه كرد. ديد چيزى رفت و آمد مى كند. ابتدا خيال كرد چوپان و گوسفندان است اما وقتى نزديك تر شد جاده را ديد كه در آن ماشينها رفت و آمد مى كردند. خود را با ماشينى به قم رساند و در سپاه پاسداران دستش را باز كردند. در آنجا قاسم مى بيند كه بعضيها گريه مى كنند و بعضى هم مى خندند. تعجب مى كند؛ به او مى گويند برو در آينه خودت را نگاه كن. وقتى قاسم جلو آينه رفت ديد كه يك طرف موى سرش و ريشش را تراشيده اند. اين وقايع در طول پنج روز گذشت در حالى كه او فكر مى كرد بيست وچهار ساعت گذشته است.

قاسم در تاريخ 29 مهر 1359 به عضويت رسمى سپاه پاسداران انقلاب درآمد. پس از ورود به سپاه پاسداران در پادگان آموزشى سر پل ذهاب آموزش ديد و از تاريخ 9 آبان 1360 تا تاريخ 19 دى 1360 در واحد تحقيقات و كشف مشغول شد. در اواخر سال 1360 تصميم گرفت به جبهه برود. در يكى از دست نوشته هايش در اين باره آمده است:
وقتى مى بينيم به اسلام تجاوز شده وقتى دشمن كافر به سرزمين ما حمله كرده و شهرهاى ما را ويران و مسلمانان را آواره مى كند و به زنان و دختران تجاوز نموده و بيت المال مسلمين را به غارت مى برد. خواب چشمان من پريده حال نشستن ندارم. نمى توانم آرام بگيرم يا غذا بخورم و به خدا قسم نمى توانم بخوابم.

قاسم در عمليات محمد رسول الله(ص) در كسوت يك نيروى ساده در پيشاپيش ديگران با بانگ الله اكبر حركت مى كرد تا ديگران روحيه بگيرند. اوج فعاليت او در سال 1361 در عملياتهاى فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم و مسلم بن عقيل بود. صادقى به خاطر شجاعت و لياقت خود در سال 1362 مسئول اعزام نيروى منطقه 3 در غرب كشور شد. همچنين مسئوليت رسيدگى و بازديد از جبهه هاى غرب را به عهده گرفت و براى اينكه مسئوليتش را بهتر انجام بدهد خانواده اش را به مدت سه ماه به مريوان برد. در اواخر سال 1362 مدتى به عنوان مسئول سازمان دهى بسيج سارى در اردوگاه بادله مشغول شد. در كنار اين فعاليتها در مرخصى هايش در پشت جبهه با منافقين و باندهاى بزهكارى مبارزه كرد. مسئوليتهاى قاسمعلى در مدت چهار سال حضور در جبهه را مى توان به طور خلاصه بشرح زير بيان كرد.

مسئول تيم كشف در مريوان: از 9 آبان 1360 تا 19 دى 1360
فرمانده گردان حضرت مهدى (عج): از 4 بهمن 1360 تا 4 فروردين 1361
معاون تيپ حضرت مهدى (عج): از 5 بهمن 1360 تا 12 تير 1361
مسئول تيم شناسايى در قرارگاه نجف: از 3 تير 1362 تا 3 مهر 1362
مسئول نمايندگى اعزام نيرو در مريوان: از12 فروردين 1362 تا 20 فروردين 1363
مسئول محور قرارگاه خاتم الانبياء: از 26 فروردين 1363 تا 12 تير 1364
و آخرين سمت: فرمانده تيپ يكم كربلا 25 كربلا.
نقل است كه روزى به علت بيمارى در بيمارستان بسترى بود كه با شنيدن خبر جلسه فرماندهان سرم را كشيد و خود را به جلسه رساند. على رغم سخت گيرى در آموزش فنون نظامى به رزمندگان و بسيجيان، علاقه عجيبى به آنان داشت. درباره بسيجيان مى گفت:« اگر بسيجى به من فحش بدهد مثل اين است كه دعا كرده است.»

يكى از همرزمانش مى گويد: كسى نبود كه با قاسمعلى صادقى كار بكند و شيفته اخلاق او نشود. ايثار او در جبهه زبانزد بود تا جايى كه گاه پولهاى شخصى خود را در بين رزمندگان تقسيم مى كرد. به مستضعفان و خانواده شهدا سر مى زد. همسرش مى گويد:« قاسم فردى متواضع، مهربان و خونگرم بود. هر روز كه مى گذشت بر تقوا و ايمان و توجه در نمازش افزوده مى شد.» اگر كسى از او دلگير مى شد سعى مى كرد در رنجش او را بر طرف كند يا اگر بين افراد ناراحتى پيش مى آمد ميانجى مى شد. قاسم با انجمن اسلامى و افراد حزب اللهى در زادگاهش روابط نزديك و صميمى داشت و از افراد سست ايمان، رياكار و منافق متنفر بود. فرزندانش را خيلى دوست داشت و با ملايمت و مهربانى با آنها برخورد مى كرد آرزو داشت از سربازان مخلص انقلاب باشند و در راه خدا شهيد شوند. به تحصيل فرزندانش تاكيد فراوانى داشت. به دخترش فريبا گفته بود:« درس مايه سربلندى است اگر مى خواهى به جايى برسى بايد درست را خوب بخوانى و پيشرفت كنى.»

در عمليات قدس در جبهه هاى توابه، ابوذكر، ابوليله عمليات را هدايت مى كرد. در عمليات  قدس 2 على رغم اصرار خانواده و مسئولان سپاه براى حضور در پشت جبهه به عنوان فرمانده تيپ يكم كربلا شركت كرد. شب چهارشنبه 29 خرداد 1364 آخرين شب ماه مبارك رمضان شب عمليات بود. وقتى نيروها جمع شدند قاسمعلى در منطقه هورالهويزه (العظيم) روى قايقى ايستاد و با لحنى گرم شروع به صحبت كرد. با همراه هق هق گريه گفت:
برادرها امشب امام حسين منتظر ماست، بايد راه امام حسين (ع) را ادامه بدهيم. به خاطر خدا به ياد يتيمان شهدا، به خاطر اينكه دلهاى يتيمان شهدا را خوشحال كنيم بايد امشب از همه چيز بگذريم و دشمن را نابود كنيم. آخر تا كى بايد عزيزان ما پرپر بشوند تا كى بايد عروسها بى شوهر بشوند. به ياد بياوريم ما به خانواده شهدا وعده زيارت كربلا را داديم به خاطر آزادى راه كربلا و به خاطر خوشحال كردن قلب يتيمان شهدا با نيت خالص حركت كنيد كه انشاءاللَّه موفق مى شويد.

سپس نماز را با گريه شروع كرد و با گريه به اتمام رساند. پس از شروع عمليات قاسم با بى سيم عمليات را هدايت مى كرد و گاه به رزمندگان مجروح كمك مى كرد. در همين حين در حالى كه مشغول بستن زخم يكى از رزمندگان بود، با انفجار خمپاره اى از ناحيه شكم مجروح شد. او را به سرعت به بيمارستان اهواز منتقل كردند و پس از عمل جراحى در تاريخ 6 تير 1364 به تهران انتقال يافت و چند روز در بيمارستان جرجانى تهران تحت درمان بود. اما روز به روز حال قاسم وخيم تر مى شد. 11 تير 1364 به علت عفونت شديد و از كار افتادن كليه ها و كبد و نياز به همودياليز به بيمارستان شهيد مصطفى خمينى منتقل شد. اما درمانها ميسر نيافتاد و سرانجام در ساعت 10 روز 15 تير 1364 به علت شوك پس از شصت و چهار ماه حضور در جبهه به شهادت رسيد. جسد او با شكوه فراوان تشييع شد و از آنجا به زادگاهش روستاى پهناب سارى انتقال يافت و در تاريخ 17 تير 1364 در مزار شهداى پهناب سارى به خاك سپرده شد.
از شهيد قاسمعلى چهار فرزند به نامهاى فريبا يازده ساله، داريوش هشت ساله، حسين دو ساله و سميه يك ساله به يادگار باقى مانده است.

فرهنگنامه جاودانه هاى تاريخ/
انتهاى پيام/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده