پاسدار شهيد
عد از سالها مبارزه و رشادت سرانجام در نهم خرداد ماه سال 1367 در درگيري با ضدانقلاب و بر اثر اصابت گلوله به درجه رفيع شهادت نایل آمد.


نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار شهيد «عليرضا حسين قلي پور» در سال 1339در شهرستان مرند چشم به جهان گشود. دوران تحصيل در دبيرستان را به علت شور و علاقه اي كه نسبت به جنگ و جبهه داشت، نيمه تمام گذاشته و آماده خدمت مقدس سربازي شد. سپس با پيوستن به جمع پرتوان برادران سپاهي، داوطلبانه راهي جبهه هاي نبرد گرديد و بعد از سالها مبارزه و رشادت سرانجام در نهم خرداد ماه سال 1367 در درگيري با ضدانقلاب و بر اثر اصابت گلوله به درجه رفيع شهادت نایل آمد. 
 
عليرضا حسين‏قلى‏پور، در خانواده‏اى مذهبى در اول فروردين 1339 به دنيا آمد. دوره خردسالى به مكتب خانه رفت و نزد پيرمردى به نام حميد، خواندن قرآن را فراگرفت. اولين سوره‏اى را كه حفظ كرد سوره "الرحمن" بود. خانم هاجر زحمتكار - مادرش - مى‏گويد: عليرضا براى من در كار خانه مثل يك دختر بود و كمك زيادى مى‏كرد. پيش از مدرسه به كلاس قرآن مى‏رفت. بچه زرنگى بود و هركارى را به سرعت انجام مى‏داد و برخلاف بعضى بچه‏ها اذيت و آزار نداشت و به من محبت خاص ابراز مى‏كرد. در سن شش سالگى به بيمارى خطرناكى مبتلا شد كه پس از توسل خانواده به زيارتگاه "ميرجميل" سلامتى خود را بازيافت. اسداللَّه - پدر خانواده تمامى فرزندان را به انجام فرايض دينى در خانه ملزم كرده بود. وى به شغل بنايى اشتغال داشت كه به دليل فصلى بودن كار به سختى مى‏توانست از پس مشكلات اقتصادى خانواده برآيد. به گفته مادر عليرضا، «تنها در قبال كار بدنى مزد دريافت مى‏كرد و زندگى ما با مدارا مى‏گذشت.»
 عليرضا را در سال 1346 در مدرسه سعيد مرند ثبت‏ نام كردند و مقطع دبستان را با شور و شوق آغاز كرد. هر روز پس از بازگشت از مدرسه با خوشحالى كارهايى را كه در مدرسه انجام داده بود براى پدر و مادر تعريف مى‏كرد. براساس برنامه‏اى كه پدرش تعيين كرده بود، پس از بازگشت از مدرسه تا انجام كامل تكاليف، حق بازى نداشت و بعد از آن هم اجازه داشت فقط در حياط خانه بازى كند. 

گاهى اوقات جهت انجام نماز جماعت به مسجد مى‏رفت. خانم مرضيه حسينقلى‏پور - خواهر عليرضا - مى‏گويد:
 من دو سال از عليرضا بزرگ‏تر بودم. تا آن زمانى كه تحصيل را در دوره راهنمايى در مدرسه چهل‏گز (بزرگمهر) نيمه تمام گذاشت، درس مى‏خواند و شاگرد متوسطى بود. در اين مدت، ترك تحصيل يا مردودى نداشت. در ميان چهار فرزند خانواده، بچه نمونه‏اى بود. از حرفهاى پدر و مادر سرپيچى نمى‏كرد و روى حرف آنها حرف نمى‏زد و هرچه ايشان مى‏گفتند، بلى، خير و چشم مى‏گفت.
 خانواده عليرضا در دوازده سالگى از محله "سيدحاجى حسن" مرند به محله "باغهاى حاج حسن جوادى" نقل مكان كردند. او پيش از ترك تحصيل در كلاس اول راهنمايى گاهى اوقات كارگرى مى‏كرد و يا به كشاورزى و دامدارى مى‏پرداخت. اما بعد از ترك تحصيل در كنار پدر به بنايى ساختمان مشغول شد تا در امرار معاش خانواده سهيم باشد. 

درباره علت ترك تحصيل عليرضا، پدرش چنين مى‏گويد:
 عليرضا تا سال اول راهنمايى ادامه تحصيل داد ولى در اين سال به خاطر چند صدم نمره مردود شد و من هرچه به معلم مربوطه اصرار كردم كه براى خاطر چند صدم نمره باعث مردودى وى نشود، قبول نكرد. در نتيجه عليرضا رنجيد و ترك تحصيل كرد.
 عليرضا از دوازده سالگى با كار و مشقات آن آشنا شد. خواهرش مى‏گويد:
 عليرضا تحملش در مقابل مشكلات زياد بود چون ما با فقر و ندارى بزرگ شديم. هميشه به همراه پدر به مساجد و يا به كارگرى مى‏رفت. تا زمان انقلاب راديو نداشتيم و به صداها و نوارهاى مبتذل گوش نمى‏داديم و سينما را نمى‏شناختيم.
 به گفته پدرش:
 در سن شانزده سالگى به تناسب بالا رفتن سن، بهتر و بيشتر رعايت حال مرا مى‏كرد. كارگرى مى‏كرد و دستمزدش را به من مى‏داد. به مسجد علاقه زيادى داشت. روزى به وى گفتم مسجد هم زمانى دارد. در جواب گفت: «پدر جان، من مگر غير از مسجد جاى ديگرى هم دارم كه به آنجا بروم؟!» در مسجد به خادمين در كارهايى نظير نظافت و چاى دادن كمك مى‏كرد. اگر با خبر مى‏شد كه در مسجدى عالمى منبر دارد به من مى‏گفت بيا با هم برويم.
 در حالى كه دهه 1350 اوج فعاليت خانه جوانان، خانه پيشاهنگى و كاخ جوانان و دهها مكان ديگر براى سرگرم كردن جوانان بود، پدر عليرضا به ياد مى‏آورد:
 ما فقط صبحانه و شام در خانه بوديم و از ساعت هشت صبح به سركار مى‏رفتيم و سر ساعت پنج از كار دست مى‏كشيديم. در يكى از روزها كه همراه على در ساختمانى مشغول گچ كارى بوديم؛ براى راحتى كار داربست چوبى درست كرده بوديم. عليرضا گچ مى‏گرفت و به من كه در بالاى داربست بودم، مى‏داد. ناگهان داربست چوبى شكست و تمام گچ به سر و روى عليرضا ريخت، من هم از بالاى داربست به زمين افتادم. على در حالى كه تمام سر و صورتش آغشته به گچ بود و در حقيقت كسى بايد به او كمك مى‏كرد به سراغ من آمد و مرتب مى‏پرسيد: «شما طورى نشده‏ايد؟!» و نگران حال من بود. گفتم من طوريم نيست تو مواظب خودت باش، ولى عليرضا مرتب مى‏گفت: «براى شما مسئله‏اى پيش نيايد من مهم نيستم.»
 در شانزده يا هفده سالگى قبل از اينكه به خدمت سربازى برود، عازم تهران شد تا به گارد شاهنشاهى ملحق شود؛ اما بعد از چند روز به تنهايى و جداى از دوستان به مرند بازگشت. وقتى علت را جويا شدند پاسخ داد:
 اصلاً معلوم نبود كه ما كجا هستيم و براى چه كسى خدمت مى‏كنيم. به ما مى‏گفتند: «اگر ما دستور داديم بايد پدر و مادرتان را بكشيد و حتماً بايد بتوانيد اين كار را انجام دهيد.» من هم قبول نكردم و برگشتم.
 با آغاز نهضت اسلامى، در دوران انقلاب در راهپيمايى‏ها شركت مى‏كرد و در تسخير شهربانى مرند نقش مؤثرى داشت. چندين بار توسط نيروهاى امنيتى دستگير شد، اما فرار كرد. بعد از پيروزى انقلاب به خدمت سربازى رفت و دو سال دوران خدمت را در سپاه پيرانشهر گذراند. در اين دوران است كه با خانم جيران نى‏ريز نقده آشنا شد. پدرش درباره اين آشنايى مى‏گويد:
 زمانى كه در سپاه پيرانشهر مشغول خدمت سربازى بود با شخصى به نام حسين - شوهر خواهر خانم جيران نى‏ريز - آشنا شد. روزى وى على را به ناهار دعوت كرد و عليرضا در اين ميهمانى دختر را ديد و به او علاقه‏ مند شد و دختر نيز متقابلاً دل در گرو او داد.

 خانم جيران نى‏ريز نيز درباره اين آشنايى مى‏گويد:
 ما در اوايل انقلاب در زمان تشكيل سپاه با هم آشنا شديم. من در سپاه شاغل بودم و ايشان نيز در آنجا تشريف داشتند. درباره عليرضا به من گفتند: «آدم خوبى است، ما ضمانت مى‏كنيم.» و از ايمان، نماز و از آينده روشن ايشان صحبت كردند و گفتند كه تنها مسئله ماديات نيست و از بُعد معنوى خيلى جلو هستند. خلاصه آن زمان اوايل انقلاب بود و من و امثال من چنين اشخاصى را براى ازدواج لايق مى‏دانستيم و بالاخره جواب مثبت دادم.»
 اما خانواده دختر با ازدواج آنها مخالفت كردند. به گفته پدر عليرضا وقتى كه خانواده دختر با ازدواج آن دو در پيرانشهر مخالفت كردند، چون دختر و پسر هر دو يكديگر را از صميم قلب دوست داشتند مجبور شدند بدون اطلاع خانواده دختر با همكارى شوهرخواهر وى به مرند بيايند. بعد از اين كه به مرند آمدند من به پيرانشهر رفتم و به ناپدرى دختر گفتم بيا راضى بشو تا عقد اينها جارى شود، ولى وى بنا به رسم، تقاضاى پول كرد. من هم راضى نشدم و گفتم ما طبق شرع اسلام ازدواج مى‏كنيم و در قبال دختر پول نمى‏دهيم. سپس به همراه شوهرخواهر دختر و يكى از فاميل‏هايش به مرند آمديم. از يك روحانى دعوت كرديم كه عقد آن دو را جارى كند و مهريه 1000 تومان تعيين گرديد. بعد از ازدواج، حدود دو سال با ما در يك خانه زندگى كردند، سپس مدتى در تبريز اقامت داشتند و بعد از آن به پيرانشهر رفتند و در آنجا ماندند.
 عليرضا بعد از پايان خدمت سربازى قصد داشت در بسيج تبريز ثبت‏نام كند ولى همسرش مخالفت كرد و گفت: «من اينجا غريب هستم.» و به نزد آيت‏اللَّه ملكوتى امام جمعه تبريز رفت و خواهش كرد كه وى را از رفتن به بسيج منع كند و اين كار هم شد. به دنبال آن به همراه همسرش به پيرانشهر رفت و به عضويت بسيج درآمد. عليرضا در بعضى موارد با همسر هم سليقه نبود ولى با اخلاق و رفتار ملايم با ناملايمات مقابله مى‏كرد. او حق هر يك از اعضاى خانواده را به نحو احسن ادا مى‏كرد. از جمله زمانى كپسول گاز در منزل پدرش تركيد و سبب تخريب خانه شد. عليرضا خانواده و پدرش را دلدارى مى‏داد و مى‏گفت: «تحمل كنيد هرطور باشد دست به دست هم مى‏دهيم و خانه را مى‏سازيم.» و واقعاً هم همانطور شد و دست به دست هم دادند و خانه را ساختند.

 عليرضا براى تامين مخارج زندگى، قاليبافى مى‏كرد. بعد از استخدام در سپاه پاسداران انقلاب با درآمد اندك خود زندگى را پيش مى‏برد در حالى كه به قول همسرش:
 به دليل مخالفت دو خانواده با ازدواج ما، حتى يك تخته پتو هم به ما ندادند و از سپاه چند تخته پتو و كمى وسايل اوليه زندگى دادند تا اينكه زندگى مشترك ما شكل گرفت. براى بنده هم هيچ مسئله‏اى نبود و احساس مى‏كردم خوشبخت‏ترين زوج روى زمين هستيم و به غير از خدا كسى به ما كمك نكرد و اكثر مسائل ما از طريق سپاه حل مى‏شد. وضع اقتصادى ما در همان اوايل خيلى نابسامان بود ولى راضى بوديم. بعد از اينكه به پيرانشهر آمديم در پادگان سپاه به ما خانه سازمانى دادند و در آنجا ساكن شديم. عليرضا، موكت خانه سازمانى را تهيه كرد و مى‏گفت از جايى درآمد ندارم و آن حقوق ناچيز سپاه را هم بعضى اوقات نمى‏گرفت. در پادگان ساكن بوديم كه مورد حمله هوايى قرار گرفت و خانه ما بمباران شد. مدتى در نقده در خانه‏اى اجاريه‏اى ساكن بوديم تا اينكه محل كار ايشان به اروميه منتقل شد و آنجا نيز به ما خانه سازمانى دادند.

 على صادقى - فرمانده پادگان مالك اشتر - درباره آغاز فعاليت عليرضا در بسيج و مهم‏ترين ويژگيهاى او مى‏گويد:
 من فرمانده پادگان مالك اشتر بودم و عليرضا حسينقلى‏پور، بسيجى بود. در سال 1360 به وى ابلاغ شد كه براى عضويت در سپاه، دوره دو ماهه آموزش پاسدارى را بگذراند. من مربى تاكتيك و تكنيك بودم و برنامه صبحگاه را نيز اجرا مى‏كردم. اين برادران را مى‏دوانديم و آنطور كه به ما دستور داده بودند به اينها غذا كم مى‏داديم و بيشتر از حد معمول به اينها فشار بدنى مى‏آورديم. صبحها حداقل بيست كيلومتر مى‏دويديم براى اينكه هركس از اين آزمون سخت بيرون آمد، بماند و پاسدار شود. عليرضا، فردى شجاع، زرنگ و نترس بود. هميشه در دعاهاى توسل و كميل و زيارت عاشورا شركت داشت. با اين حال كه غذاى كمى به آنها مى‏داديم ولى روحيه‏اى بشّاش و شاداب داشت و آنهايى را كه از ادامه كار باز مى‏ماندند نصيحت و راهنمايى مى‏كرد و مى‏گفت: «ما اينجا براى خوردن و خوابيدن نيامده‏ايم، آمده‏ايم سختى ببينيم. ممكن است به جايى اعزام شويم كه به ما غذا نرسد و اين آموزشها به اين خاطر است كه تا بتوانيم در جنگ مقاوم باشيم.»
 عليرضا همه را به كارهاى جمعى تشويق مى‏كرد؛ به وقت نماز جماعت در صف اول و جزء اولين افراد بود و هنگام انجام كارها معتقد بود بين فرمانده گردان و بقيه فرقى نيست. در نماز در صف اول نماز و در صف غذا آخرين نفر مى‏ايستاد تا اگر غذا كم آمد، غذا نخورد. مى‏گفت: ما بايد تمامى حرفهاى حضرت امام قدس سره را براى خود الگو قرار دهيم و در انجام هركارى از حضرت امام قدس سره رهنمود بگيريم و حرفهاى ايشان را برنامه زندگى خود بسازيم. در پادگان با وجود فشار خستگى در اوقات فراغت به قرائت قرآن و يا مطالعه توضيح‏المسائل حضرت امام قدس سره مشغول مى‏شد. فردى واقعاً نترس بود و من و ساير مسئولين به او مى‏گفتيم كه در منطقه با دقت حركت كند، شايد تامين‏ها را برداشته باشند و به كمين بيفتد ولى بدون هيچ دلهره‏اى مى‏رفت و مى‏گفت: «سرنوشت ما را خداوند متعال رقم مى‏زند وقتى پا به جبهه گذاشتيم نهايت آرزوى ما شهادت است.» بايد عرض كنم كه آرزو مى‏كردم ايكاش جرئت او را داشتم.
 در انجام فرايض و اهتمام براى برگزارى مراسم نماز جماعت در جبهه زبانزد بود، به طورى كه در جبهه كيلومترها راه مى‏رفت تا امام جماعتى را براى اقامه نماز جماعت به مقر نيروها بياورد. در حفظ و نگهدارى بيت‏المال بسيار سختگير بود و هيچ وقت از اموال بيت‏المال در كارهاى شخصى استفاده نمى‏كرد.

 همسرش مى‏گويد:
 چون در خانه سازمانى ساكن بوديم هميشه تذكر مى‏داد نكند در چاه منزل چيزى برود؛ مواظب ديوارها باشيد. روزى قرار بود براى مدت طولانى به مأموريت برود، از او خواستم قبل از رفتن براى خانه مقدارى خريد كند. كاغذى برايش آوردم تا فهرست اقلام مورد نياز را يادداشت كند؛ دست به جيبش كرد و خودكارى بيرون آورد، ولى مجدداً خودكار را در جيبش گذاشت و از من خواست كه برايش خودكارى بياورم. از اين كار او تعجب كردم و پرسيدم تو كه خودكار دارى؟ گفت: «اين خودكار مال سپاه است و بايد در همانجا نيز مورد استفاده قرار گيرد. من نمى‏توانم به بيت‏المال خيانت كنم.»

 پدرش به ياد دارد:
 در يكى از زمستانها كه گازوئيل و نفت كمياب شده بود در منزل قطره‏اى نفت وجود نداشت. به عليرضا گفتم تو كه در سپاه هستى، مى‏توانى به راحتى براى ما نفت تهيه كنى، جواب داد: «پدرجان من نمى‏توانم از موقعيتم سوءاستفاده كنم و نمى‏توانم روز قيامت در قبال كسانى كه حق آنها را با سوءاستفاده از موقعيت پايمال كردم جوابگو باشم.» از اين‏رو عليرضا از بازار آزاد يك بشكه نفت تهيه كرد و به خانه آورد.
 همچنين نقل است: روزى عليرضا از تعاونى، ماشين لباسشويى خريده بود و به خانه مى‏آورد كه در بين راه يكى از همسايه‏ ها درباره نياز مالى‏اش با او درددل كرد. بى‏درنگ لباسشويى را فروخت و پولش را به آن همسايه داد.

 خانم جيران نى‏ريز درباره ديگر خصوصيات همسرش مى‏گويد:
 عليرضا خيلى صبور بود و زمان كوتاهى هم كه به خانه مى‏آمد به من كمك مى‏كرد. هيچ وقت بدون وضو نمى‏خوابيد. با توجه به مشكلات ازدواج ما، رابطه خوبى با پدر و مادرم داشت و مرتب سفارش به رعايت احترام بزرگ‏ترها را مى‏كرد. در مورد تربيت بچه‏ها سفارشهاى زيادى داشت. فقط آرزوى شهادت داشت.
 روزى به حاج عمران رفت و برگشت. قرآن مى‏خواند و اشك مى‏ريخت. پرسيدم چرا گريه مى‏كنى؟ در پاسخ گفت: «خدا مرا نمى‏خواست و دوست نداشت، چون آرزو كردم اگر خداوند قبول كرد شهيد شوم.» گفتم به ما رحم نمى‏كنى؟ پاسخ داد: «بايد صبور باشيد، اين مسئوليت را قبول كرده‏ايد تا من شهيد بشوم و نبايد هيچ وقت به خاطر همسر شهيد بودن سرتان را پايين بگيريد، با افتخار سرتان را بالا بگيريد و بگوييد من همسر شهيد هستم و اين فرهنگ را به فرزندانتان نيز منتقل كنيد تا در هيچ جا نگويند كه پدر نداريم و با افتخار بگويند كه پدر ما شهيد شده است.»
 از آخرين مسئوليت او در سپاه اطلاعى نداشتم، درباره وظايف و مسئوليتهايش هرگز در خانه حرفى نمى‏زد. گاهى در اين مورد چيزى مى‏پرسيدم و يا مى‏گفتم، مرا منع مى‏كرد.
 عصر روز پنجشنبه بود كه به خانه آمد. براى خريد بيرون رفتيم. در اين زمان بچه كوچك ما سى روزه بود. پس از خريد به خانه برگشتيم، به من گفت: «اگر اين بار بروم مثل اينكه برگشتن ممكن نيست. از شما خواهش مى‏كنم از بچه‏ها كاملاً مواظبت كنيد و در تربيت آنها كوتاهى نكنيد.» آن شب اصلاً نخوابيد و صبح جمعه به همراه دوستش رفت. آن روز كادويى خريد و بسته‏بندى كرد و آورد و به من گفت: «از شما خواهش مى‏كنم تا زمانى كه تلفن نكردم اين كادو را باز نكن.» منتظر تلفن ايشان شدم ولى تلفن نكرد. تا اينكه خبر شهادت او را آوردند. آن بسته را باز كردم و ديدم يك روسرى مشكى همراه با يادداشتى در آن است كه نوشته بود: «چيزى از دستم نيامد و اين روسرى را به شما هديه مى‏كنم و كارى نتوانستم براى شما بكنم.»

 درباره چگونگى شهادت عليرضا، دوستش مى‏گويد:

 روز 9 خرداد 1367 با دو دستگاه خودرو براى گشت به منطقه باران سردشت رفته بوديم. خودرو آنها هنگام بازگشت به كمين افتاد و تيرى به دست عليرضا اصابت كرد و ماشين از كنترل او خارج شد و به داخل دره سقوط كرد.
 در حين درگيرى، عليرضا با شجاعت كوشيد توجه عناصر مسلح ضدانقلاب را به خود جلب كند تا ساير همرزمان او بتوانند از كمين خلاص شوند. در اين واقعه پنج نفر از همراهان عليرضا شهيد شدند و عليرضا حسين‏قلى‏پور نيز با اصابت تير مستقيم به سرش به شهادت رسيد. به گفته همراهانش اين تير مستقيم "تير خلاص" بوده است. همسرش - كه شهيد او را "پرى" مى‏خواند - در اين باره مى‏گويد:
 بعد از شهادت بود كه همه مخصوصاً خانواده من او را شناختند. بعد از شهادتش، نزديك‏ترين افراد به او مى‏فهمند كه شهيد فرمانده گردان بوده است.

 حسن عليزاده - همرزم و دوست قديمى عليرضا - درباره فعاليت او در سپاه مى‏گويد:

 در امر فرماندهى، فردى شجاع بود، از دشمن هراسى به دل نداشت؛ اگر در نيمه‏ هاى شب تلفن مى‏شد كه در فلان منطقه خطرناك به شما احتياج است، بلافاصله وارد عمل مى‏شد و بدون اينكه ترسى به خود راه دهد وارد عمل مى‏شد. عليرضا يك گروه ضربت تشكيل داده بود. منطقه پيرانشهر در آن زمان خطرناك بود و بيم حمله ضدانقلاب از هر طرف مى‏رفت و هر زمانى كه در قسمتى از اطراف پيرانشهر درگيرى صورت مى‏گرفت او به اتفاق نيروهايش در هر ساعتى از شبانه‏روز بدون كوچك‏ترين ترس عازم آن منطقه مى‏شد.
 آرامگاه شهيد عليرضا حسينقلى‏پور در باغ رضوان گلزار شهداى مرند واقع شده است.از وى چهار فرزند به نامهاى مهدى، موسى، محراب و مهديه به يادگار مانده است.
 
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده